آخرین خبرها
خبرهای پربیننده
برج خاموشان
کد خبر: 220585 | تاریخ مخابره: ۱۴۰۰ سه شنبه ۵ مرداد - 08:02

روایت «دخمه زرتشتیان یزد» از زبان آخرین سالار

برج خاموشان

بارها از کنار دو تپه بزرگ و خاموش دخمه گذشته بودم؛ ولی هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم که سال‌هاپیش دونفر شاید هرروز به‌همراه انسانی‌که دیگر جانی در بدن نداشته، بر فراز این تپه‌ها رفته، تنها بازمی‌گشتند. شنیدن خبر زنده‌بودن آخرین بازمانده شغلی که دیرزمانی‌ست به فراموشی سپرده شده، بسیار برایم لذت‌بخش بود؛ مردی‌که شاید هیچ‌کس به‌اندازه او، جزئیات این دو مکان را نداند. حالا که این گزارش را می‌خوانید، «شهریار»؛ آخرین سالار دخمه خاموش، چندسالی‌ست دیگر میان ما نیست؛ اما صحبت‌هایش تا ابد شنیدنی‌ست. آنچه می‌خوانید، چکیده گفت‌وگوی چندسال‌قبل من با اوست.

دخمه یا همان «گورستان زرتشتیان قدیم»، در انتهای جنوبی شهر یزد، حوالی منطقه صفائیه، بالای این دو تپه نسبتاً مرتفع قرار دارد. این‌مکان تا چندسال‌قبل، از چند‌کیلومتری به‌راحتی قابل‌دیدن بود؛ اما حالا تا نزدیکی آن خانه ساخته‌اند. وقتی به در ورودی دخمه رسیدم، به‌دنبال پیرمرد دستار بر سر به‌همراه یک قاطر می‌گشتم؛ اما موفق به یافتنش نشدم. ناامیدانه درحال‌بازگشت بودم که ناگهان چند توریست که در‌حال‌عکس‌گرفتن با یک پیرمرد بودند، نظرم را جلب کردند. خودش بود: شهریار فرودی؛ آخرین سالار برج خاموشان. با خوشحالی خودم را به او رساندم و سلام کردم؛ اما آن‌قدر سرش شلوغ بود که حتی فرصت یک نگاه هم نداشت. چاره‌ای جز صبر نبود. ترجیح دادم در‌آن‌مدت سراغ نگهبان دخمه بروم و از او اطلاعاتی بگیرم. وی می‌گفت: «دراین‌محل، دو عمارت سنگی مدور برج‌مانند به‌نام دخمه وجود دارد که یکی‌از‌آن‌ها قدیمی‌تر و دیگری جدیدتر است. برج قدیمی، به ‌نام سازنده هندی آن؛ مانکجی هاتریا نام گرفته؛ و برج جدیدتر که در دوره قاجار ساخته شده، گلستان نام دارد. در وسط این دو دخمه نیز چاله‌ای سنگی وجود دارد که زرتشتیان، مردگان خود را در آن قرار می‌دادند؛ اما از وقتی شهر پیشروی کرد و دیگر اجازه قراردادن مردگان در دخمه از زرتشتیان گرفته شد، شهریار صبح‌ها می‌آید و غروب به خانه برمی‌گردد. پیش‌ازآن؛ یعنی تا حدود 1344 سالارها اجازه خروج از این‌مکان را نداشتند. به‌بیانی، قرنطینه و از دیدن شهر محروم بودند». به‌گفته او؛ سال‌هاپیش همکار شهریار فوت کرد و حالا پیرمرد، آخرین سالار این دخمه است. نگهبان درادامه افزود: «در گذشته، سالار به کسی گفته می‌شد که جسد مردگان را غسل می‌داد و بالای برج می‌برد تا طعمه کرکس‌ها شود». وی با یادآوری مقدس‌بودن سه عنصر آتش ‌و آب و خاک در آیین زرتشت، گفت: «در گذشته، زرتشتیان معتقد بودند اگر جسد را مدفون کنند، خاک را آلوده ساخته‌اند و اگر در آب غرق کنند، آب را ناپاک نموده‌اند و اگر در آتش بسوزانند، با آلوده ساختن این فروغ آسمانی، بزرگ‌ترین معاصی صورت گرفته. پس باید اجساد را بالای برج‌های خاموشی قرار داد تا توسط پرندگان و لاشخوران درمعرض‌نابودی قرار گیرد». مطمئن بودم که پیرمرد دستار بر سر حرف‌های جالبی در دل دارد که شاید هیچ‌کس دیگر؛ حتی این نگهبان از آن‌ها اطلاع نداشته باشد. پس یک‌ساعتی خودم را سرگرم کردم. اتوبوس توریست‌ها که حرکت کرد، پیرمرد هم صندلی فلزی‌اش را برداشت و گوشه‌ای نشست. به‌سمتش رفتم. چین‌وچروک چهره و قامت خمیده‌اش نشان می‌داد بالای‌80‌سال داشته باشد. خودم را معرفی کردم و خواستم از خودش بگوید. ابتدا انگار حواسش خیلی به من نبود؛ اما مدتی که گذشت، شروع کرد به حرف‌زدن. از او خواستم قدری درباره خودش و این شغل برایم بگوید. پیرمرد هم با لهجه‌ای شیرین گفت: «45‌ساله بودم که سالار این دخمه بیمار شد و برای عمل جراحی به تهران رفت. نمی‌دانم چرا؛ اما موقتاً جایگزین او شدم اما سالار، دیگر برنگشت و من ماندگار شدم. شاید قسمت این بود. البته ناراضی نیستم. تا سال 44 که شهر جلو آمد و دیگر نمی‌شد مردگان را در دخمه بگذاریم، من 24‌سال بود که شهر را ندیده بودم. ازآن‌زمان‌به‌بعد هم شروع کردیم به دفن‌کردن اجساد در قبرستان. هنوزهم من آن‌ها را غسل می‌دهم و در خاک می‌گذارم». از سالار خواستم که «در دخمه نهادن مردگان» را توضیح دهد و او گفت: «ابتدا مرده را غسل می‌دادیم و وقتی نماز میت خوانده می‌شد، او را بالای دخمه می‌بردیم و کفنش را پاره می‌کردیم. لاشخورها و دیگر پرندگان هم شروع به خوردن گوشت‌هایش می‌کردند. آن‌ها کاری به ما نداشتند و تازمانی‌که از دخمه خارج نمی‌شدیم، سراغ مرده نمی‌آمدند. وقتی هم تعداد مرده‌ها به 12،10‌تا می‌رسید، به آنجا بازمی‌گشتیم و استخوان و کفن‌ها را درون چاله می‌ریختیم». بعد هم بااشاره‌به دخمه‌ها ادامه داد: «نگاه کنید اینجا دو دخمه است؛ اولی که پر می‌شد، مردگان را در دخمه دوم می‌گذاشتیم تا آن‌یکی خالی شود. بعد هم دخمه اول را تمیز می‌کردیم. البته وقتی استخوان‌ها را در چاه می‌گذاشتیم، روی آن‌ها تیزاب می‌ریختیم تا چیزی از استخوان‌ها باقی نماند و میکروب در هوا پخش نشود». از او پرسیدم آیا تنها تمام این‌کارها را انجام می‌داده‌؟ که پاسخ داد: «نه؛ ما دونفر بودیم که حمل مرده‌ها را برعهده داشتیم. سال‌هاپیش همکارم از دنیا رفت. البته شست‌وشوی خانم‌ها را خانم انجام می‌داد؛ ولی حمل برعهده مردها بود. من حتی پدرومادر خودم را هم غسل دادم و به دخمه بردم. شاید قسمت من هم همین بود». وقتی با تعجب دلیل اعتقاد به خورده‌شدن مرده توسط پرندگان را پرسیدم، گفت: «آن‌زمان مرگ‌ومیر خیلی‌زیاد بوده و فرصت دفن‌کردن نبود. لاشخورها هم زیاد در‌این‌حوالی پرواز می‌کردند؛ پس ظرف مدت 48‌ساعت و قبل‌ازاینکه میکروبی در هوا پخش شود، مرده را تجزیه می‌کردند و گوشت‌هایش را می‌خوردند»؛ بعد با لبخندی افزود: «اصل کردار و رفتار آدم است؛ درهرصورت با مرگ چیزی از او باقی نمی‌ماند». به‌گفته شهریار؛ از سال 44، دیگر این دخمه تنها به‌عنوان یک محل دیدنی مورداستفاده قرار گرفت و مردگان از همان‌سال به‌ردیف در گورستان دفن شدند و هر‌کس بخواهد مرده‌اش را پیدا کند، تنها کافی‌ست سال وفات او را بداند؛ زیرا همگی به‌ترتیب خاک شده‌اند و سنگ‌نوشته آن‌ها نیز در بالای سرشان قرار دارد. از او پرسیدم آیا کسی جز شما اجازه ورود به دخمه را داشت؟ سالار هم پاسخ داد: «هیچ‌کس جز ما حق داخل‌شدن به دخمه را نداشت و تا قبل از دفن‌کردن مرده‌ها هم هیچ‌کس نمی‌دانست مرده‌اش کجاست. تنها می‌توانستند دم دخمه خدابیامرزی بدهند و نماز بخوانند». همان‌طورکه پیرمرد درحال‌صحبت بود؛ اتاقک‌های دامنه دخمه که تابلویی سر در هرکدام از آن‌ها بود، توجهم را جلب کرد. از سالار پرسیدم و او این‌گونه گفت: «به این ساختمان‌ها خیله می‌گفتند. هرکدام متعلق به طایفه‌ای از زرتشتیان ساکن یزد بوده است؛ مثل اهالی مریم‌آباد، نصرآباد و دیگر محله‌ها. آن‌زمان روستاها قبرستان نداشتند. ما به آنجا می‌رفتیم، مرده را غسل می‌دادیم، بعد اینجا می‌آوردیم. اقوام فوت‌شده هم هرکدام اتاق مخصوص داشتند. وقتی با مرده می‌آمدند، مراسم و نماز میت را در‌این‌خیله‌ها انجام می‌دادند». البته قبل از توضیحات سالار، جایی خوانده بودم که قدیمی‌ترین آثار باقی‌مانده از این خیله‌ها در ضلع غربی دخمه واقع شده و قدمت آن به عصر صفویه بازمی‌گردد؛ قدمت بقیه خیله‌ها هم مربوط به دوران قاجار است. درپایان از او خواستم کمی از زندگی خصوصی‌اش برایم بگوید. شهریار هم با رویی گشاده ادامه داد: «25‌ساله بودم که ازدواج کردم. پنج فرزند دارم که همه ازدواج کرده‌اند و هیچ‌‌یک شغل مرا ادامه ندادند. پیش‌ازآنکه این شغل را شروع کنم، کشاورزی می‌کردم. البته پدرم هم کشاورز بود؛ اما از 45‌سالگی سالار شدم. درحال‌حاضر نیز که مردگان را دفن می‌کنند، من غسل می‌دهم. صبح‌ها می‌آیم و شب‌ها برمی‌گردم. دیگر هر‌کس باید از یک راهی نان بخورد. البته همسرم خیلی دوست داشت به من کمک کند؛ اما اجازه ندادم. نمی‌دانم چرا؛ ولی دوست نداشتم». پیرمرد حوصله‌اش تمام شده بود و از جایش برخاست. انگار دیگر وقت رفتن بود. من نیز جواب سؤالاتم را گرفته بودم. از او تشکر کردم و او را با خاطراتش تنها گذاشتم. آشنایی با این پیرمرد و شنیدن حرف‌هایش ناخودآگاه مرا به‌یاد سنت‌ها و آداب‌ورسومی انداخت که به‌راحتی به بوته فراموشی سپرده؛ و در لابه‌لای زندگی ماشینی امروز گم شده‌اند؛ سنت‌هایی که بی‌شک حفظ و ثبت آن‌ها به‌عهده نسل ماست.

مهسا رشتی‌پور

ارسال دیدگاه شما

بالای صفحه