کد خبر:
220602
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۰ شنبه ۹ مرداد -
07:51
چرا انسانها از زیر کار در میروند؟
تنظیم ساعت به وقت عشق
اینروزها همه در جستجوی کار هستند. اینروزها عده زیادی ترجیح میدهند از زیر کار در بروند؛ ما در وضعیت متناقضی زندگی میکنیم. کار کردن و از زیر کار دررفتن جزو خصیصههای انسان عصر مدرن بهحساب میآید. ممکن است فردی در سایتهای مختلف برای کار ثبتنام کند و وقتی که کاری پیدا میکند حالا در جستجوی راههاییست تا بتواند با کمترین کار، حقوق مکفی دریافت کند. البته این خصلت اخلاقی در انسان بهحساب نمیآید. اما اینکه از زیر کار دررفتن چگونه در انسان شکل میگیرد، خود موضوع مهمیست.
ازآنجاییکه ممکن است کارفرمایان با پرداخت حقوق حداقلی، کارگران را استثمار کنند از زیر کار دررفتن به یک خصیصه عادی و معمول ما تبدیل میشود. لذا ازآنجاییکه همه ما برای زندگی نیاز به پول داریم هر کس تلاش میکند تا نقطهای را در فضای اشتغال برای خود بیابد. درواقع، در اینجا میتوان گفت که بین جبر کارکردن و رضایت شغلی تفاوت و فاصله وجود دارد و ازآنجاییکه ما بیشتر از علاقه به دریافت پول، به از گرسنگی نمردن فکر میکنیم؛ پس طبیعتاً در جایی مشغولبهکار میشویم که احتمالاً موردعلاقه ما نیست و چهبسا کار در نقاط لذت مساوی با دریافتهای ناچیزی همراه باشد که ما را تأمین نخواهد کرد. براساس آنچه بسیاری از متفکرین چپگرا درمورد آن تأکید دارند، میتوان بهایننتیجه رسید که در دنیای مدرن امروزی کار با بهرهکشی و استثمار همراه شده است. البته در اینجا باید به سخنان هر دو طرف این معامله گوش فرا داد. کارگران میگویند: کار سخت است، حقوق دریافتی کم است و خرج زندگی را کفاف نمیدهد. کارفرمایان میگویند: افزایش حقوق باعث بالارفتن هزینههای تولید و گرانشدن قیمت کالاها و ازبینرفتن قدرت رقابت ما در بازار کار میشود. این تقابل از دوران گذشته تا به امروز وجود داشته است. اما واقعیت ایناستکه ما زمانی میتوانیم به انسانها احساس خوبی از کارکردن بدهیم که بتوانیم عشق را در زندگی شغلی آنها وارد کنیم.
«پائولو کوئیلو» معتقد است: «وقتی ما تلاش میکنیم از آنچه هستیم بهتر شویم، همهچیز در اطراف ما نیز بهتر میشود. اما همیشه ما برای بهترشدن تلاش نمیکنیم». واقعیت ایناستکه ما در بیشتر مواقع شاید بهدلیل فشارهای جامعه ترجیح میدهیم که بدتر شویم یا بدترشدن را بهعنوان بهترشدن تعبیر میکنیم. لذا نمیتوان، تخمین زد که چه روزی و در چه دورهای میتوان به این کیفیت از زندگی رسید که وقتی صبح از خواب بیدار میشویم بهمعنای واقعی برای رفتن به سرکار در پوست خود نگنجیم. آیا فکر مثبتی که بتواند کل زندگی ما را در یکروز تغییر دهد، جرقه خواهد خورد؟ ما چگونه میتوانیم فشار کاری را تحمل کنیم؟ شاید زمانی را باید بهشکل مطلوب در نظر گرفته که در آن استثمار فرد از فرد از بین میرود و هر کس میداند که به چه دلیلی شغلی را انتخاب میکند. «کارل مارکس» میگوید: «متناسب با پایانیافتن بهرهکشی یک فرد از فرد دیگر، استثمار یک ملت توسط ملت دیگر پایان خواهد یافت و بهتناسب ازبینرفتن تضاد بین طبقات در داخل یک کشور، خصومت یک ملت با ملت دیگر نیز به پایان میرسد». این یک قانون نانوشته است؛ باید فرد را رهایی بخشیم تا جامعهای بتواند رهایی را در عمل تجربه کند. اما ازطرفدیگر با همه این سختیها مردم برای پیداکردن شغلی نانوآبدار همواره تلاش میکنند؛ بهویژه آنهایی که در سر رؤیاهای بزرگی دارند. وقتیکه برای اولینبار «جک لندن» در آثار خود از تشنگان و جستجوگران طلا یاد کرد، او عطش پایانناپذیر انسان برای رسیدن به ثروت و رفاه را به زیبایی به تصویر کشید. همه ما میدانیم که انسانها طبعاً در جستجوی رفاه، لذت و آرامش هستند. براینمبنا ممکن است جویندگان طلا و الماس در مسیرهایی قرار گیرند که قانون یا جامعه آن رویهها را توصیه نمیکند.
درواقع، براساس نظر «رابرت مرتون» اگر افرادی که هم اهداف، هم ابزار را میپذیرند و انسانهایی بهنجار به حساب میآیند را جزو اقلیت یک جامعه به حساب آوریم، عده زیادی از مردم جهان در دستههای نوآوران، مناسکگرایان، انزواجویان و طغیانگران قرار میگیرند. مثلاً ممکن است ما با گروهی از مردم روبهرو شویم که دست به کارهای غیرقانونی برای پولدارشدن میزنند. وقتی از آنها میپرسیم که چرا این مسیر را انتخاب کردهاید، میگویند از دوران کودکی به ما گفتهاند هر کس که در جامعه تلاش کند و به تحصیلات عالیه دست یابد او در زندگی موفق خواهد شد. اما وقتیکه ما به سراغ علم رفتیم و تحصیلکرده شدیم و با یک حقوق حداقلی در یک اداره ما را استخدام کردند، این با همه آرزوها و آمال ما فاصله داشت. براینمبنا بهایننتیجه رسیدیم که شاید هدف رسیدن به رفاه و آسایش را باید از مسیرهایی غیر از آنچه جامعه تبلیغ آنرا میکند، جستجو کنیم. برهمیناساس است که در یک جامعه اختلاس، پولشویی و بهرهمندی از دستاوردهای دیگران امکانپذیر میشود. لذا جامعه در درون خویش مطلوبیتهایی را بهدست میآورد که ممکن است در کتاب قانون نوشته نشده باشد. درواقع، آنها یعنی منحرفین، خسته از کار در سازمانها و ادارهها، بهدنبال کارهایی میروند که اگرچه در خود هیجان، سختیها و فرازونشیبهای بسیاری دارد اما این امکان را بهوجود میآورد که یکشبه راه هزارشبه را بپیمایند. درواقع آنچه باعث میشود جامعهای از کارکردن طفره برود ایناستکه در بین مردم آن جامعه عدهای بهسادگی و البته کمی حیلهگری و هوشمندی از نوع منفی آن، صاحب سرمایه و امکانات اقتصادی مناسبی میشوند. در اینجا دو حالت به وقوع میپیوندد یا عده قلیلی خون عده کثیری را میمکند و آنها را استثمار میکنند و به قول «مارکس» به ارزش اضافی بالایی دست مییابند. حالت دوم زمانیست که افراد راههای میانبر را جهت رسیدن به ثروت انبوه جستجو میکنند و آنرا مییابند. حال اگر جامعه بتواند با مکانیزمی پولهای انباشتشده دراختیار گروه اقلیت را از دست آنها خارج کند (مثل دریافت مالیات به شیوه انسانی و عدالتگرایانه آن)، شرایط بسیار متفاوت خواهد بود. ممکن است برای یک معدنچی که سالها در اعماق زمین کار میکند معنایی از پول هنگفت در ذهنش وجود نداشته باشد. اما برای دختر جوانی که در یک کافیشاپ کارگری میکند و هرروز با انسانهای اشباعشده از رفاه روبهرو میشود، کارگری خود را در قالب یک عقده رسیده از جامعه بیابد و بهدنبال راهی برای رهایی از آن سرخوردگیها باشد. ما نمیدانیم که آخر و عاقبت افرادی که در کارخانهها کار میکنند یا کشاورزانی که بر روی زمین عمر خود را سپری میکنند، به کجا خواهد رسید. ممکن است برای کسی روزی گنجی در زیرزمین پیدا شود که زندگی او را متحول کند یا اگر فردی در کشوری متولد شده باشد که هرروز بلیتهای بختآزمایی صادر شده و به فروش میرسد، روزی خریدن یکی از این بلیتها زندگی او را سرشار از پول و منفعت کند؛ اما برای بسیاری از انسانها در روی کره زمین این نوع روایتها بیشتر داستانیست که باید در کتابها آنها را خواند یا فیلمهاییست که فقط میشود در یک شب سرد زمستانی با خوردن یک چای داغ آنرا در درون جعبه جادویی مشاهده کرد و افسوس زندگی خود را خورد. اما واقعیت آناستکه اینروزها علیرغم جانشینی و جایگزینی رباتها بهجای انسانها، همچنان اکثر مردم جهان کارگرانی هستند که در فرایند اشتغال و کار خویش بدون آنکه گناهی مرتکب شده باشند، عذاب میکشند و زندگیشان درست بهمثابه ایناستکه بر روی تختی پر از پونز مینشینند و این پونزها با تن آنها مأنوس شده و خونریزی و درد را نیز برای آنها به امری عادی و معمولی مبدل ساخته است. آیا برای آنکه انسانها بتوانند یک زندگی مناسب و استاندارد را داشته باشند و هرروز لبخند را تجربه کنند باید هزینه گزافی را پرداخت کرد؟ آیا همچنان باید تولد یک انسان، سرنوشت آینده او را رقم بزند؟ جوامع بشری تا کجا میتوانند تحمل این را داشته باشند که فقط عده قلیلی از سیاهپوستان فقیر آفریقا این شانس را بیابند مثل «اپرا وینفری» و «باراک اوباما» بتوانند به قاره آمریکا راه یابند و در بین ستارگان جهان بدرخشند؟
واقعیت ایناستکه همه مردم جهان حق و شایستگی زندگی خوب را دارند اما این حق به همه انسانها داده نمیشود و مرتباً اینجمله به گوش میرسد که سرمایهداری از آنِ کسانیست که شایستگی و استعداد خود را بروز دهند و از پلههای ترقی بالا روند. اما این انسان شایسته کیست؟ شاید تعریف انسان شایسته چندان آسان نباشد و هر کس از زاویهای به آن نگاه کند. شاید همه ما به این نتیجه برسیم که اکسیر نجات از فقر، خلاقیت و استعدادهای درونی انسانهاست. اما در همین دنیای نابرابر، انسانهای قلیلی هستند که عشق درونی خود را کشف میکنند و با انقلاب درونی درپی جابهجایی کوهها به راه میافتند. شاید این تعداد نسبت به چندمیلیارد جمعیت ساکن بر روی کره زمین کم و ناچیز باشند اما باید بپذیریم که در همین دنیای نابرابر گاهی این اقلیتهای بهحسابنیامده، میتوانند معجزهای را رقم بزنند و زندگی بشریت را در روی کره زمین تغییر دهند. باید ساعتهای ما بهجای «گرینویچ» به وقت «عشق انسانی» تنظیم شود. شاید بتوان با تجربه رشد در عشق انسانی، کار سخت را به کاری انسانی و انعطافپذیر تبدیل کرد.
مهرداد ناظری / جامعهشناس و استاد دانشگاه