آخرین خبرها
خبرهای پربیننده
انسانم آرزوست!
کد خبر: 149786 | تاریخ مخابره: ۱۳۹۹ چهارشنبه ۸ بهمن - 08:10

نگاهی به بودنی عاشقانه یا هستنی مالکانه

انسانم آرزوست!

مهرداد ناظری/یکی از تجربه‌های تلخ بشر درطول‌تاریخ جنگ‌هایی‌ست که به‌نام انسان و برای انسانیت انجام شده. با نگاهی گذرا به اکثر جنگ‌هایی که درطول‌تاریخ صورت گرفته، می‌توان به‌این‌نتیجه رسید که بازنده اصلی این جدال‌ها و چالش‌ها، انسان‌ها هستند.

جنگ ویتنام، مجموعه درگیری‌های نظامی بود که از سال 1955 تا سال 1975 بین نیروهای ویتنام شمالی و ویتنام جنوبی رخ داد. در این جنگ که آمریکا و نیروهای نظامی‌اش نقش پررنگی داشتند، تلاش کردند تا ویتنام را کنترل کنند. آن‌ها فکر می‌کردند ویتنام کشور کوچک و ضعیفی‌ست که می‌توان آن‌را به‌سادگی مدیریت کرد. هرچندکه نیروهای آمریکایی در بسیاری از جبهه‌های جنگ علیه ویتنامی‌ها به پیروزی رسیدند؛ اما درعمل، شرایط متشنج آن‌سال‌ها و بحران‌های پی‌درپی و بدبینی افکار عمومی جهان نسبت به آمریکا باعث شد آمریکایی‌ها این جنگ را رها کنند و به‌نوعی شکست را درآن‌کشور پذیرا شوند. تجربه تلخ ویتنام و کشته‌شدن هزاران‌نفر از مردم هنوز در فیلم‌ها و داستان‌ها و مستندات تاریخی روایت می‌شود. در جنگ دیگری که باز آمریکا علیه پاناما انجام داد، در سال 1989 دولت جورج بوش به‌اتهام دست‌داشتن نوریگا؛ رئیس‌جمهوری پاناما در قاچاق مواد مخدر، به این کشور حمله‌ور شدند که با سقوط دولت نوریگا، این جنگ به‌نفع آمریکا به پایان رسید؛ اما بعدها پیداشدن گورهای دسته‌جمعی از کشته‌های این جنگ باردیگر مسئله هویت جنگ‌مداری در جهان را زیرسؤال برد. در سال‌های پایانی قرن بیستم نیز در کشور روآندا در‌پی سقوط هواپیمای حامل رئیس‌جمهوری، هوتوها و توتسی‌ها با یکدیگر به جنگ و نبرد درونی پرداختند. این درگیری قومیتی باعث کشته‌شدن 800هزار زن و مرد در مدتی کوتاه شد که همچنان سازمان ملل آن‌را یکی از فجایع و نسل‌کشی‌های فراموش‌نشدنی تاریخ زندگی بشر می‌داند. با نگاهی کلی‌تر می‌توان نمونه‌های فراوانی از جنگ‌ها و خونریزی‌ها را درطول‌تاریخ موردتوجه قرار داد.
اگر بپذیریم که در بسیاری از جنگ‌ها، هدف، دسترسی به منابع بیشتر اقتصادی و کنترل سیاسی و نظامی کره زمین است، درآن‌صورت متوجه خواهیم شد که ریشه اصلی بسیاری از درگیری‌ها و چالش‌ها، فقدان درک عشق ازیک‌سو و مالکیت بر ثروت‌های اقتصادی کره زمین است. این‌درحالی‌ست‌که به‌نظر می‌رسد بین منابع موجود در روی زمین و تعداد جمعیت کره زمین، تعادل نسبی وجود دارد و اگر قدرت فهم زندگی جمعی و فداکاری به‌خاطر دیگران در انسان‌ها تقویت شود، شاید دیگر نتوان از جنگ به‌عنوان یک پدیده مناسب جهت رسیدن به سهم بیشتر از منابع موجود کره زمین یاد کرد. به‌نظر می‌رسد که بشر بیش‌از‌آنکه به نوعِ «بودنِ» خود فکر کند، به داشتن‌های خود توجه دارد. این نکته‌ای‌ست که اریک فروم در کتاب «داشتن یا بودن» به آن اشاره می‌دارد. وقتی انسان به داشتن‌ها فکر می‌کند، همه‌چیز را در خدمت مالکیت و دسترسی به ابزار و وسایل تعریف می‌کند. اینجا ازیک‌سو، انسانی‌که در مصرف و انحصارطلبی تعریف می‌شود و ازسویی، ماشینی که می‌تواند مصرف و انحصارطلبی را روبه‌جلو سوق دهد، استثمار دیگران است. این استثمار به‌اشکال گوناگون جاری و ساری‌ست؛ و جنگ، یکی از نمادها و نمونه‌های آن‌است‌که بشر مرتباً آن‌را تجربه می‌کند. ازطرف‌دیگر، انسان‌ها برای‌اینکه بتوانند دستگاه فکری و ذهنی انسان‌ها را کنترل کنند، آن‌ها را به‌شیوه‌های گوناگون استثمار می‌کنند. اریک فروم در کتاب خود تأکید دارد که تولید نامحدود،‌ مصرف نامحدود و داشتن هرچه‌بیشتر؛ از خصوصیات جامعه مدرن است که در آن، منفعت‌جویی و حرص، مال‌اندوزی، ثروت و قدرت؛ هدف اصلی زندگی شده است. درواقع، زندگی که در آن کسب‌کردن، مهم‌تر از انسان‌شدن و رشدکردن در مسیر متعالی عشق است.
انسان با نفی موجودیت خود و توجه بیش‌ازحد به مقوله مصرف، در یک چرخه معیوب و ناسالم قرار گرفته؛ به‌طوری‌که هرلحظه بیش‌از‌گذشته به‌لحاظ مقام شامخ انسانی رو‌به‌سقوط گام برمی‌دارد. هربرت مارکوزه نیز در کتاب «انسان تک‌ساحتی» به نقد انسان مدرن می‌پردازد و این‌موضوع را موردبررسی قرار می‌دهد که چگونه تکنولوژی و مصرف، انسان را به موجودی تک‌بعدی مبدل ساخته. او تأکید می‌کند که در انسان، نیازهایی پدید آمده است که جزو نیازهای واقعی او نیست؛ ولی نظام سرمایه‌داری او را در جست‌وجوی آن‌ها تعریف می‌کند. براین‌مبنا؛ موقعیت مصرف هرلحظه او را از بودنش دور می‌سازد. او شاید دیگر حتی نتواند در صحنه‌های اجتماعی، خود را نشان دهد. انسانی‌که از خود فاصله می‌گیرد، توان درک عمق معنای زندگی را نخواهد داشت. او خود را لابه‌لای فست‌فودها می‌یابد و شغلی می‌یابد تا از گرسنگی نمیرد و البته دراین‌بازی اقتصادی، عده قلیلی روبه‌بالا حرکت می‌کنند.
یکی از مفاهیمی که در فاصله‌گرفتن انسان از خود، رو‌به‌فراموشی‌ست، مفهوم مراقبت است. انسان‌ها دیگر به‌معنای واقعی از یکدیگر مراقبت نمی‌کنند؛ زیرا مراقبت‌کردن، دوست‌داشتن و منافع دیگران را دیدن، باعث می‌شود مالکیت حریصانه هر فرد به منابع اقتصادی با سؤالات بیشتر مواجه شود. درچنین‌شرایطی (سرمایه‌سالاری)، زندگی من با حضور دیگران دوست‌داشتنی نمی‌شود و شیرینی زندگی در تنهایی و فرورفتن در این فردیت خودشیفته خود را نشان می‌دهد. در اینجا کیفیت حضور انسان، ضد عشق است و انسانی به‌چشم می‌آید که در‌حال‌سُرخوردن روبه‌سوی دره‌ای‌ست که پایانی مرگبار و تراژیک دارد. کارل یاسپرس؛ فیلسوف و روانشناس آلمانی،سوئیسی که در دوره جنگ جهانی دوم به‌علت مخالفت با هیتلر، از کار برکنار شد و بعد از جنگ دوباره توانست به شغل خود بازگردد، در کتاب معروف خود به‌نام «تراژدی کافی نیست» به بررسی وضعیت انسان در دوره مدرن می‌پردازد و این سؤال را طرح می‌کند که آیا انسان می‌تواند به سازگاری با جهان دست یابد و به‌نوعی با آن به تعادل برسد؟ او معتقد است که شرایط فعلی بشر نابهنجار و تراژیک است و اعتقاد دارد که انسان باید بتواند به‌گونه‌ای بر این‌شرایط غلبه کند. هرچند یاسپرس در دوران سخت جنگ جهانی دوم زندگی کرده؛ اما به‌نظر می‌رسد نوعی تطابق شرایط عصر جنگ جهانی دوم با قرن 21 وجود دارد و هنوز بشر نتوانسته به ثبات و امنیت در زندگی خود دست یابد و این، همان نکته‌ای‌ست که نیچه در آثارش بیان می‌کند و وقتی‌ متافیزیک در زندگی بشر ضعیف می‌شود، این خلأ در زندگی انسان احساس می‌شود. حال سؤال این‌است‌که سرنوشت بشر چه خواهد شد؟ در دنیایی که او از خودش دور شده و تکامل هویتی خود را در مصرف و تولید انبوه می‌یابد. بشر هزاره سوم با تراژدی نابودی طبیعت مواجه شده و هرروز این جدایی بین انسان و طبیعت در زندگی او نقش‌آفرینی بیشتر پیدا می‌کند. آلبرت آینشتاین در دوره خود این تذکر را به‌خوبی بیان می‌کند: «در زندگی ما به‌طرزی وحشتناک آشکار شده که تکنولوژی ما از انسانیت فراتر رفته است».
تکنولوژی بدون جوهره عشق در انسان نمی‌تواند سرنوشت خوبی برای ما رقم بزند. آیا ما می‌توانیم برای انسان کاری درجهت سرنوشتش انجام دهیم؛ به‌گونه‌ای‌که او بیشتر عشق را تجربه کند؟ آن لندرز معتقد است: «میزان انسانیت یک فرد، از نحوه برخورد او با دیگرانی که برای وی هیچ‌کاری نکرده‌اند، مشخص می‌شود». این، مهم‌ترین اصل زندگی‌ست. اگر بخواهیم انسانی به‌معنای واقعی انسانی بر روی زمین باقی بماند، باید نوع نگاهمان را به همه‌چیز تغییر دهیم.
آیا تصور می‌کنید امروز نباید به این جمله آلبر کامو توجه ویژه‌ای نشان دهیم: «هیچ‌کس مجبور نیست انسان بزرگی باشد؛ تنها انسان‌بودن کافی‌ست»؛ اما انسان تاچه‌حد امروز خود انسان‌بودن را تجربه می‌کند. گویا همان‌طورکه ماکس وبر می‌گوید: «ما، در قفس آهنین اسیر شدیم؛ قفسی که خود سازنده آن هستیم؛ اما اکنون نمی‌دانیم چگونه باید از آن خارج شویم و به‌عنوان یک انسان از زندگی خود ظاهر شویم». به‌نظر می‌رسد که با وضعیت تراژیک نبود عشق، انسان‌ها بیشتر مجبور خواهند شد با صورتک‌ها و ماسک‌های خود زندگی کنند. زندگی مزورانه که فریب را ارزشمند و در خدمت موقعیت‌های برتر برای زندگی مبدل می‌سازد. بشر برای مردن، نیاز به توقف کارکرد قلب یا مغزش ندارد. او قبل از مرگ فیزیکی، مردن را تجربه می‌کند؛ چراکه جوهره و اصالت عاشقانه وجود خویش را در تجربه‌های زیسته خود به‌مرور مضمحل و به فراموشی سپرده. امروز انسانی بسیار عاشق در وسعت و عظمت هستی نیاز است؛ انسانی‌که می‌تواند راه خود را در بودن عاشقانه خود تعریف کند. این عشق الزاماً به‌معنای رابطه یک زن و مرد نیست؛ در اینجا مقصود، عشقی‌ست که هویت انسان را شکل می‌دهد و می‌تواند بر فکر، احساس، ادراک و هوش او تأثیرگذار باشد. ما باید از فرایند بازار خارج شویم و راهی به‌سوی خود بیابیم. تکنولوژی باید هویتی در خدمت عشق و انسان و طبیعت پیدا کند و این، تنها راهی‌ست که نجات بشر را در هزاره سوم امکان‌پذیر می‌سازد.
*جامعه‌شناس و استاد دانشگاه

ارسال دیدگاه شما

بالای صفحه