کد خبر:
260738
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۰ سه شنبه ۱۶ شهريور -
08:02
حکایت دو شیر از پنجشیر
«احمد مسعود»؛ فرمانده جبهه مقاومت ملی افغانستان در پیامی صوتی، از همه مردم افغانستان در داخل و خارج از این کشور خواست ازهرطریقی علیه طالبان قیام کنند. بهگزارش فارس؛ او دراینپیام اضافه کرد که با قیام مسلحانه، تظاهرات در داخل و خارج از راه نوشتن یا هر راه دیگر آغاز کنند و او درکنارآنها برای آزادی مردم این کشور است. او بابیاناینکه برای حفظ استقلال، عزت، عدالت و سربلندی کشور مبارزه میکند، گفت که گروه طالبان بدون توجه به اعلامیه علما، با آغاز حمله هویت خود را نشان داد. فرمانده جبهه مقاومت ملی افغانستان بابیاناینکه در حمله گسترده طالبان تعدادی از مردم و خانوادهاش کشته شدهاند؛ اظهار کرد؛ طالبان میخواهد کشور را در انزوای اقتصادی و سیاسی قرار دهد. مسعود گفت؛ تعداد زیادی از نیروهای بیگانه در کنار طالبان علیه مردم جنگیدهاند. وی اظهار کرد؛ جامعه جهانی و برخی از کشورها با ایستادن در کنار طالبان به اینگروه جرئت دادند که این حوادث را در افغانستان رقم بزنند. فرمانده جبهه مقاومت بابیاناینکه طالبان افراطیتر و متعصبتر از گذشتهاند گفت؛ آنهاکه در کنار طالبان قرار گرفتهاند، از خواب غفلت بیدار شوند. ایندرحالیستکه ذبیحالله مجاهد (سخنگوی طالبان) از تصرف پنجشیر خبر داده و گفت؛ استاندار این شهر نیز انتخاب شده. برخی از منابع اعلام کردهاند؛ نیروهای مقاومت، استانداری پنجشیر را از طالبان پس گرفتهاند. این خبر تاکنون ازطرف منابع رسمی تائید نشده و طالبان نسبت به آن واکنشی نشان ندادهاند.
«احمد مسعود» تنها پسر «احمد شاه مسعود» درمورد خاطرات ایام شهادت پدرش مطلبی را بهقلم خود نوشته منتشر کرده و نوشته؛ خوب بهیاد دارم که 12سالپیش دراینروزها چه حالی داشتیم. حال میخواهم برگی از خاطرات خویش را با شما درمیان بگذارم. برگی خونین و غمناک اما پر از عشق و ایثار؛ چندروزی بود که پنجشیر دیگر مثل سابق نبود. هوا گرفته و آسمان تاریک بود. بعضی میگفتند که این اتفاق را قبلاً هم دیدهاند. روز قبل از حادثه باد و خاک عجیبی همهجا را فراگرفته بود و باعث شده بود دوروز قبل از شهادت، همهجا تاریک و بیروح گردد؛ گویا خاک مرده بود که بر پنجشیر پاشیده شده بود. پنجشیر همیشه پر از شادی و سرور است؛ مخصوصاً در تابستان، صدای کودکانی که فریاد زده سوی رود میدوند و پیرمردانی که کنار هم نشسته و قصههای قدیمی را مرور میکنند. زنانیکه آزادانه دستهدسته اینسوآنسو میروند. درختان سبز و خرم و این دره زیبا پر است از انرژی و زندگی. گاه روی سبزهای دراز میکشیدم و چشمهای خویش را میبستم و به صداهای اطراف خویش گوش میکردم. پرندگان پر میزدند و آوازخوان بهاینسو و آنسو میرفتند. صدای کودکان شاد و غمگین باهم بهگوش میرسید و صدای آب که آرامبخشترین صدایی بود که میشد میان آنهمه صدا شنید و اینها تابستان را در پنجشیر به یکی از بهترین فصول اینمنطقه تبدیل میکرد؛ حتی در سختترین روزهای مقاومت بازهم پنجشیر امیدی داشت و مردمانش نشاطی که باورکردنی نبود. اگرچه همیشه خطر حمله هوایی طالبان بود ولی گویا اصلاً مردم دربارهاش نمیدانستند و نشنیده بودند؛ درحالیکه بارها شهید داده بودند ولی باز تا کمی سکوت حاکم میشد مردم بههرطرف پراکنده میشدند. یکی دنبال زمین و یکی دنبال باغش، یکی بیلبهدست دنبال صافکردن جوی؛ و چندی بهخاطر شنا به طرف دریا میدویدند. درهمهحال زندگی جریان داشت؛ اما آنسال اینروزها فرق داشت. سکوت عجیبی بر دره حاکم شده بود. صدایی نه از پرنده میآمد و نه از مردم. ترس و دلهره عجیبی بر همه حاکم بود. گردوخاک همهجا را فراگرفته بود. آفتاب دیگر تابان مثل همیشه نبود. آسمان نیز رنگباخته و بیروح بهنظر میرسید. آنانکه سنشان از ما بیشتر بود، متفقالقول بودند که تاکنون چنینچیزی ندیدهاند. همیشه باد و خاک میشد؛ اما اینکه برای چندروز ادامه یابد و آنگونه دره را بپوشاند را ندیده بودند. چندروز بدینمنوال گذشت تااینکه روزی خبر آمد برای ناهار خانه پدربزرگم دعوتیم. هنوز از زمان صبحانه زمان زیادی نگذشته بود که به خانه آنان رسیدیم. مادربزرگم باخنده گفت: «حالا کجا تا ناهار؟ چقدر زود آمدید! بیایید بیایید!» به عادت کودکانه شروع بهشوخی و بازی کردیم و ساعاتی اینگونه گذشت تا همه را برای ناهار فراخواندند. درحالغذاخوردن بودیم که قاشق از دستم افتاد. مادربزرگم گفت: «چه شده؟» گفتم: «نمیدانم چه اتفاقی برای پدر افتاده؟» مادربزرگ جواب داد: «بد به دلت راه نده؟ چیزی نشده؛ خداوند همراهشان است»؛ اما اصلاً قانع نمیشدم و بهشدت ناآرام بودم. پس از ناهار دوباره مشغول بازی شدیم و چندی نگذشت که «مهندس اشرف» که پیشازآن ریاست امنیت پنجشیر را بهعهده داشت وارد خانه پدربزرگم شد و سراغ وی را گرفت؛ بهشدت سراسیمه بود. دست پدربزرگ و دایی بزرگم را گرفت و برای صحبت به آخرین طبقه خانه رفتند؛ و معلوم میشد چیزی شده است. نیمساعتی نگذشته بود که پایین آمدند و اشرف سریع بیرون رفت. دایی من همره پدربزرگم وارد خانه شدند؛ پدربزرگم را میدیدم که دائم لبان خود را دندان میگرفت و چشمانش پراشک میشد. دیگر میدانستم چه شده؛ اما قلب کوچک یک کودک هرگز تصور نبود قهرمان و پدر خویش را باور نمیکند. چندی گذشت؛ همه به گوشهای خزیده بودند که مادربزرگم آمد و همه را به خانهمان در «جنگلک» برد. همهچیز تغییر کرده بود و همگی چهرهای متفاوت داشتند. هرکس تا مرا میدید، به گوشهای میخزید. آرامآرام بهسمت خانه رفتیم. داییام رو به مادرم کرد و گفت که آمرصاحب (احمدشاه مسعود) از شما خواسته به تاجیکستان بروید. مادرم گفت: «به من که چیزی نگفت! ما تازه به این خانه کوچ کردهایم، چگونه به این سرعت ما را خواسته؟» مادرم عصبانی شد و گفت تلفن بیاورید با خودش صحبت کنم، حداقل یکی،دوروزپیش میگفت چگونه به این سرعت آماده شویم؟ خلاصه هر چه کردند مادرم قبول نکرد و گفت نمیشود تااینکه گفتند آمرصاحب (مسعود) زخمی شده. صورت رنگپریده و متعجب مادرم را هنوز بهیاد دارم، باورش نمیشد؛ گویا خواب دیده؛ مادربزرگم دستش را گرفته و میگفت چیزی نیست؛ انشاءالله خوب میشود یک زخم کوچک است. هرگز یادم نمیرود مادرم قبول نمیکرد و مدام میگفت او زخمی نمیشود، حتماً شهید شده است. خانه ما قیامتی بود هرکس به گوشهای مشغول راز و نیاز و شیون و گریه بود. خانه ما دیگر آن صفای قدیمی را نداشت، صدایی از کسی بلند نمیشد؛ خواهرانم گرداگرد مادرم نشسته و آرامآرام میگریستند. تحمل دیدن اینوضع را نداشتم، به اتاق بالا رفتم تا کمی از پنجره به ستارههایی که همیشه به من آرامش میداد نگاه کنم. دیگر حتی ستارهها هم برای خوشحالکردن و آرامساختن دل غمدیده من کافی نبود. از پنجره دیدم داییام «طارق» که همیشه با ما بود، دور حوض قدم میزند و گریه میکند کمی دورتر دایی دیگرم بود که به دیواری تکیه داده بود و سرش را با دستانش پوشانده بود. تاآنزمان قلبم باور نمیکرد و نمیخواست هم باور کند، هنوزهم فکر میکنم شاید همه اینها یک خواب باشد که روزی از آن بلند میشوم و صدای مهربان پدری را میشنوم که میگوید: «احمد بلند شو وقت نماز است». نمیدانم چگونه آنشب سیاه سحر شد و با طلوع خورشیدسوار بالگرد شدیم و بهسمت تاجیکستان پرواز کردیم. خیلیوقتها با پدرم از پنجشیر تا تاجیکستان میرفتیم اگرچه گاهی تنهایی نیز سفر کرده بودیم اما اینبار جای خالی او بهشدت حس میشد؛ از هر زمان دیگری بیشتر میخواستیم در بالگرد همراه ما باشد و دلداری دهد که این تکانها چیزی نیست. به تاجیکستان رسیدیم، خانه ما در آنجا سردتر از هرجای دیگری بود، تمام نور و برکت خانه رفته بود، هرچه سراغ پدر را گرفتیم گفتند اینجا نیست «کولاب» است. تاآنزمان فکر میکردیم «دوشنبه» بعد گفتند نه در کولاب است. کسی آرام و قرار نداشت هرکسی در غم خود غرق بود، مادرم دائم میگریست؛ بهغیراز وقتیکه در نماز میایستاد. دعا میکردم که همیشه نماز بخواند تا شاید از گریههای او کم شود، تحمل اشکهای او را نداشتم و برایم غیرقابلتحمل بود مخصوصاً که با گریههای ایشان خواهرانم نیز دورتادور او نشسته و با او میگریستند. هرروز خبری میرسید، یکی میگفت حالش خوب است. یکی میگفت چشمانش را باز کرد، یکی میگفت امروز بلند شد و اوامر جدیدی صادر کرد؛ تلویزیون ایران میگفت که مسعود کشته شده است. دیگر تحمل خبری را نداشتیم، مادر و مادربزرگم درخواست کردند که بروند پدرم را ببینند داییام آمد و گفت بزرگان مخالفت میکنند، باید چندروز صبر کنید. خوب بهیاد دارم مادربزرگم بهشدت عصبانی شد و بالاخره مجبورشان کرد که شرایط دیدار را مهیا کنند. روز موعود فرارسید، روزی که ایکاش فرانمیرسید من و مادرم بههمراه پدربزرگم و دایی بزرگم بهسمت کولاب حرکت کردیم، در بالگرد که نشسته بودیم دایی «راشدالدین» مرا در آغوش گرفت و داستان حضرت محمد (صلیالله) را برایم گفت، این داستان را بارها شنیده بودم اما نمیدانستم چرا باید در چنینی شرایطی برای من داستان بگوید. بسیار تأکید داشت حضرت محمد یتیم بود، بهدنیا نیامده بود که پدر از دست داده بود و هنوز کودکی بیش نبود که مادرش نیز از دنیا رفت، نه از معجزه میگفت و نه از حکمت، نه از جنگ و نه از شمشیر، تمام قصه همین بود، او نیز یتیم بود. بالاخره به فرودگاه کولاب رسیدیم؛ بالگرد آرامآرام نشست، خودرویی دنبال ما آمد و با آن بهسمت بیمارستان بهراه افتادیم، احساس عجیبی بود، همه دل توی دلشان نبود، خودرو آرام از کنار بیمارستان گذشت؛ تعجب کردیم که چرا بهسمت بیمارستان نمیرود تا در کنار اتاقی فلزی ایستاد و گفتند هنوز پیاده نشوید. درها باز شد و شیئی سفیدرنگ بر روی زمین گذاشته شد، گفتند بیایید، رفتیم بالای سر چیزیکه بر روزی زمین بود و پارچه سفیدرنگی بر رویش گذاشته شده بود که نمیدانستم چیست، در عمرم چنانچیزی ندیده بودم، پدربزرگم گفت: احمد دست راستش بشین من نشستم و پدربزرگم آرام پارچه را کنار زد. پدرم بود ..