کد خبر:
290939
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۰ سه شنبه ۱۱ آبان -
08:15
دوریس لِسینگ؛ صاحب دفترچه طلایی!
جنگ جهانی اول، بیمارستان فری در لندن، انبوه سربازان مجروح از جنگ، ردِ مشمئزکننده خون در راهروهای بیمارستان. همهمه سربازانی که بهدلیل جراحاتشان درد میکشیدند و پزشکان و پرستارانی که مثل رُبات، بیوقفه مشغول باندپیچی، تزریق مسکن یا عمل جراحی بودند. «آلفرد تایلر» سربازی که پایش بهشدت صدمه دیده بود و از شدت درد نعره میکشید را به بیمارستان آوردند و چند ساعت بعد، آلفرد دیگر نه درد داشت و نه پا؛ پزشکان یک پای او را بهدلیل شدت جراحات قطع کرده و با مسکنهای قوی درد را کنترل کردند. نگهداری از آلفرد، به پرستار «امیلی ماد» سپرده شد. پرستار امیلی و آلفرد، درطول دوران نقاهت و بهبود آلفرد، به یکدیگر علاقهمند شدند؛ و آلفرد تصمیم گرفت این پرستار زیبا و مهربان را برای همه عمر در کنار خود نگه دارد. پس، بعد از بهبودی از امیلی درخواست ازدواج کرد و امیلی پذیرفت ...
مدت زیادی از شروع زندگی عاشقانه امیلی و آلفرد نگذشته بود که آلفرد یک پیشنهادِ کاری، که عالی و هیجانانگیز بهنظر میرسید دریافت کرد. قبولِ منصب منشیگری در بانک شاهنشاهیِ ایران! بانک شاهنشاهی ایران اولین بانک مدرن در ایران بود که با روش و استانداردهای اروپایی اداره میشد و افراد بومی را استخدام نمیکرد. بهاینترتیب آلفرد و امیلی به ایران مهاجرت کردند و آلفرد در بانک مشغولبهکار شد. امیلی اما خوشحال نبود؛ تفاوت فرهنگی او با مردم ایران ازیکطرف؛ و خصوصیات خاص اخلاقی او ازطرفدیگر باعث شد روزبهروز بر احساس افسردگی و نارضایتیاش از وضع موجود افزوده شود. امیلی زنی خشک تا حد زیادی جدی و علاقهمند به سبک زندگیِ اشرافِ اروپایی بود. بههمیندلایل نمیتوانست از معاشرت با مردم عادی و نیز سبک زندگیِ عادیاش احساس رضایت و خشنودی داشته باشد. در همین روزها و در کرمانشاه بود که دخترشان «دوریس» بهدنیا آمد؛ ولی حتی تولد دوریس هم نتوانست حالوهوای امیلی را عوض کند. با تلاش زیاد، درنهایت امیلی موفق شد نظر شوهرش درمورد کار و زندگی در ایران را، با ارائه یک پیشنهاد اغواکننده، عوض کند. امیلی به آلفرد پیشنهاد کرد که بهدلیل ارزانبودن قیمت زمین و رونق کشاورزی در زیمباوه به آنجا مهاجرت کنند، تا با خرید یک زمین کشاورزی و کاشت ذرت ثروتمند شوند. آلفرد تحتتأثیر حرفهای امیلی قرار گرفت. از کارش در بانک استعفا داد و آنها با حدود یکهزارپوند سرمایه برای خرید زمین و تجهیزات کشاورزی؛ و دختر پنجسالهشان دوریس، از ایران بهسمت زیمباوه حرکت کردند. پس از خرید زمین و تجهیزات کشاورزی و شروع کار، خیلی طول نکشید تا امیلی متوجه شد رؤیای یک زندگی اشرافی با دهها خدمتکار و لباسهای ابریشم و ساتن و کلاههای بزرگ که با پر شترمرغ تزئین شدهاند را باید با خود به گور ببرد. شوهرش با وجود یک پایِ چوبی و مرض قند، پابهپای کارگران سیاهپوست در مزرعهاشان تا حد مرگ کار میکرد ولی بیفایده بود؛ گویی روی خاک مزرعه گرد مرگ پاشیده بودند. سلامت آلفرد روزبهروز تحلیل میرفت و دیگر توان اداره مزرعه را نداشت. مزرعه نابارور را با قیمت بسیار ناچیزی فروختند. با اندک پولی که برایشان باقی مانده بود، اسباب محقرشان را سوار یک گاری کردند و به یک خانه کوچک و تقریباً مخروبه به حومه روستا اسبابکشی کردند. امیلی که کاملاً آرزوهایش را بربادرفته میدید، روزبهروز عصبیتر و پرخاشگرتر میشد و بیشترین خشمش متوجه دوریس بود؛ بنابراین، تصمیم گرفت دوریسِ کوچک را به یک صومعه شبانهروزی بفرستد. دوریس به صومعه فرستاده شد و بعدازآن هم یکسال به یک دبیرستان شبانهروزی رفت. در 13سالگی تصمیم گرفت ترک تحصیل کند و به خانه برگردد. در خانه اما رفتار مادرش غیرقابلتحمل بود. مادرش تمام خشم فروخورده خود را بر سر دوریس خالی میکرد. و پدرش نیز آنقدر اوضاع جسمیاش وخیم بود که توان مداخله در مشاجرات مادر و دختر را نداشت. دوریس بیشتر از دوسال نتوانست محیط اسفناک خانه و رفتار سلطهگرایانه و خشمهای انفجاری مادرش را تحمل کند. بنابراین در 15سالگی بهدنبال کاری دور از خانه، پرسوجو میکرد. تا اینکه به او پیشنهاد شد تا در شهر بهعنوان پرستار و خدمتکار در منزل یک خانواده کار کند. دوریس خانه و پدر و مادرش را ترک کرد. در منزل صاحبکارش توجهش به کتابخانه جلب شد و مرد صاحبخانه به او اجازه داد تا کتابها را مطالعه کند. او در اوقات بیکاری با اشتیاق شروع به مطالعه کرد. و این مطالعات زیربنای زندگی آینده او را رقم زد. پس از مدتی دوریس از کار در آن خانه استعفا داد و بهعنوان اپراتور تلفن مشغولبهکار شد.
در همین روزها بود که دوریس با مردی جوان بهنام «فرانک ویزدوم» آشنا شد. فرانک و دوریس با هم ازدواج کردند و صاحب دو فرزند به نامهای «جان» و «ژان» شدند که فاصله سنی دو بچه فقط یکسال بود. فرانک یک مرد معمولی بود، با طرز فکر و شیوه زندگی کاملاً معمولی. دوریس اما ابداً یک زن معمولی نبود و از اینکه مجبور باشد مثل یک زن معمولی زندگی کند متنفر بود. بنابراین، یکروز ناگهان به فرانک اعلام کرد که قصد دارد او و هر دو بچه را ترک کند و برود بهدنبال کشف و تجربه آنچه خود را شایسته آن میداند؛ و خانهداری، شوهرداری و بچهداری چیزی نیست که او آرزویش را داشته باشد و همینکار را هم کرد. خود دوریس بعدها درباره این تصمیمش گفته که در آن زمان چاره دیگری نداشته و افزوده: «پس از رهاکردن زندگی و فرزندانم، برای مدت طولانی احساس میکردم کار بسیار شجاعانهای انجام دادهام. هیچچیز برای یک زن باهوش، خستهکنندهتر از گذراندن ساعتهایی بیپایان با بچههای کوچک نیست! احساس میکردم من بهترین کسی نیستم که میتواند آنها را بزرگ کند. و اگر میماندم و ترکشان نمیکردم، من هم درنهایت مثل مادرم یک الکلی یا روشنفکر ناامید میشدم».
دوریس پس از ترک شوهر و دو فرزند دو و سهسالهاش، چند خیابان آنطرفتر برای خود آپارتمانی کرایه کرد و اوقات فراغتش را در یک کافه در جمع افراد یک حزب سیاسی میگذراند. حدوداً دوسال از طلاقش گذشته بود که به یکی از اعضای حزب بهنام «گوتفرید» علاقهمند شد. آنها با هم ازدواج کردند و دوریس بازهم بلافاصله فرزندی بهدنیا آورد و نامش را «پیتر» گذاشت و ازآنجاکه روح سرکش دوریس محدودشدن در هیچ چهارچوبی را نمیپذیرفت، پسرش پیتر تقریباً سهساله بود که بازهم تصمیم گرفت خانه را ترک کند و برود؛ ولی اینبار پسرش پیتر را هم با خود بُرد و تا آخر عمر دیگر هرگز ازدواج نکرد. حدود یکسال از طلاقش گذشته بود که اولین رمانش بهنام «علفها آواز میخوانند»، منتشر شد که بهطور کل به موضوع نژادپرستی که از تجربیات و مشاهدات دوریس در زمان زندگی در زیمباوه و مزرعه ذرت الهام میگرفت، پرداخته شده بود. این کتاب با استقبالی بینظیر مواجه شد. 12سالبعد کتاب «دفترچه طلایی» او منتشر شد. او در این کتاب ماجرای زندگی نویسندهای بهنام «آنا والف» را نقل کرده. «آنا» چهار دفترچه یادداشت با رنگهای سیاه، قرمز، زرد و آبی داشت. در دفترچه سیاه خاطراتش از زندگی در آفریقا در زمان جنگ جهانی دوم را نوشته، در دفترچه قرمز، داستان عضویتش در گروههای کمونیستی، در دفترچه زرد درمورد شکستهای عشقی، فروپاشی زندگیاش با همسرش و در دفترچه آبی درمورد احساسات درونی، رؤیاها و آرزوهایش نوشته. سپس آنای داستان تصمیم میگیرد که در یک دفترچه طلاییرنگ، تمام این خاطرات و دفترچهها را درکنارهم قرار داده و جمع کند. دوریس تا قبل از مرگ حدود 84 اثر ماندگار شامل مقالات، نمایشنامهها، خاطرات، داستانهای کوتاه، رمان و اشعار از خود بهجا گذاشت؛ و موفق شد جوایز متعدد ادبی را ازآنخود کند؛ ازجمله جایزه «دیوید کوهن» برای یکعمر دستاورد ادبی در سال 2001، جایزه قلم طلایی در سال 2002، و جایزه نوبل ادبیات در سال 2007. او مسنترین فرد دریافتکننده جایزه نوبل بود. در سال 2008 تایمز از او بهعنوان یکی از 50 نویسنده برتر بریتانیا نام برد. دوریس سرانجام در هفده نوامبر سال 2013 در 94سالگی در انگلستان چشم از جهان فروبست.
بهار عبدالهپور