• شماره 2422 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۴ بهمن

چطور تشخیص ‌دهیم کسی در خطر است تا کمکش کنیم؟

پیش‌گوییِ ‌خودکشی!

بازماندگانِ افرادی‌که خودکشی کرده‌اند در یک‌چیز شریک‌اند: حسرت می‌خورند که ای‌کاش آنجا بودیم، ای‌کاش سراغش رفته بودیم، شاید می‌توانستیم چیزی بگوییم یا کاری کنیم؛ اما دشواری اصلی در پیشگیری از خودکشی همین‌جاست. بسیاری از افرادی‌که خودکشی می‌کنند هیچ علامتی که نشانه مشکلی جدی باشد از خود بروز نمی‌دهند. نویسنده این یادداشت از برادرش می‌نویسد که علائم افسردگی نداشت، شغل جدیدی پیدا کرده بود و زندگی‌اش رونق تازه‌ای گرفته بود؛ کسانی‌که او را یک‌روز قبل از خودکشی دیده بودند می‌گفتند ظاهری خوش‌و‌خرم داشته. پس چطور تشخیص دهیم کسی درخطر است و چطور کمکش کنیم؟ خیلی‌اوقات از خودم می‌پرسم آن‌لحظه‌ای که برادرم دیوید به رودخانه پا می‌گذاشت در فکرش چه می‌گذشت. شاید، درآن‌روز از دسامبر ۲۰۰۵، به‌جایی رسیده که رنجِ روانی را همچون صدای آبشار می‌شنیده است؛ آبشاری که خروشش نگذاشته صدای تفکر عقلانی را بشنود؛ و همین ناامیدی‌ست که همیشه نگران‌کننده است ...

واژه Despair از فعل لاتین Desperare، به‌معنایِ امیدنداشتن، گرفته شده است. امید، کیفیتی‌ست ناملموس؛ هم ذهنی‌ست و هم تغییرپذیر. قطعاً برادرم در جوانی آدم امیدواری بود. بیشترِ آدم‌ها همین‌طورند. حتی ظاهرش هم ظاهر آدم‌های امیدوار بود، پسری موطلایی و صاف‌وساده که بی‌درنگ دل به دریا می‌زد. ذاتاً خوش‌بین بود. تازه 40 سالش شده بود که نامه‌ای برایم فرستاد و گفت مصرف ماری‌جوانا را کمتر کرده و هرطور‌شده دارد بدهی‌هایش را صاف می‌کند. امیدوار بود ولی از‌‌جایی‌به‌بعد امیدش را از دست داد. چرا بعضی‌ها مدت‌ها فکر خودکشی را سبک‌سنگین می‌کنند و بعضی‌ها قاطع دست‌به‌کار می‌شوند؟ سالانه 20میلیون‌نفر اقدام به خودکشی می‌کنند اما 19میلیون‌نفر از آن‌ها موفق نمی‌شوند؛ یا کسی جلوی‌شان را می‌گیرد، یا دارو کم مصرف می‌کنند یا خودشان پشیمان می‌شوند. مثل آن‌هایی‌که با سرعت زیاد و بی‌پروا به طرف پایه پلی می‌رانند و درست در آخرین لحظه فرمان را می‌چرخانند. اینکه در‌آن‌ثانیه چه اتفاقی می‌افتد موضوعی‌ست که این‌روزها توجه پژوهشگران را به‌خود جلب کرده است. طرح پژوهشی «پروژه دلایل ادامه زندگی» در دانشگاه مک‌مسترِ همیلتون، با همکاری مرکز مراقبت بهداشتی سنت‌جوزف، سرنخ‌هایی برای پاسخ به این پرسش دراختیارمان می‌گذارد. این پژوهش را دکتر جنیفر براش آغاز کرد که در مرکز خدمات اورژانس روان‌پزشکی در سنت‌جوزف کار می‌کند. هربار کسی دست به خودکشی ناموفق می‌زد، براش را خبر می‌کردند تا با او صحبت کند. براش می‌گوید «معمولاً وقتی می‌رسیدم بالای سرشان، دست‌کم چندساعتی از آمدنشان به بخش اورژانس می‌گذشت. تقریباً اغلب‌اوقات به من نگاه می‌کردند و می‌گفتند چه فکری پیش خودم می‌کردم؟ از پسش برنیامدم. به این فکر نکرده بودم که همسرم چقدر ناراحت می‌شود، به بچه‌هایم، به شغلم، به کلبه‌ای که دارم می‌سازم یا چیزهایی شبیه به این ...؛ اما از زمان اقدام به خودکشی تاوقتی‌که من می‌دیدمشان، یک اتفاقی افتاده بود. برای‌همین، تصمیم گرفتیم این سؤال را از بیماران بپرسیم که آن‌لحظه چه اتفاقی افتاد؟ چه‌چیزی فرق کرد؟ دشوار می‌توانستند تغییری را که رخ داده بود به‌روشنی توضیح دهند و پاسخ‌هایشان از چشم‌دوختن به مرگ تا برگزیدن زندگی متغیر بود؛ اما در این میانه یک اتفاقی افتاده بود». پروژه دلایل ادامه زندگی به افرادی‌که اقدام به خودکشی کرده‌اند یا به‌‌جد قصدش را داشته‌اند اجازه می‌دهد ناشناس داستانشان را بازگو کنند یا آن‌را بنویسند و به‌اشتراک بگذارند. آن‌ها در اینترنت منتشر می‌شوند؛ یکی‌درمیان غمگین، شوق‌انگیز، تسلی‌بخش و هولناک هستند. زنی‌که پسرش را از او گرفته بودند و افسرده شده بود، تصمیم گرفته بود از بالکن خانه‌اش در طبقه ششم بپرد. او نوشته بود «درست در آخرین لحظه، وقتی دودستی نرده‌های بالکن را چسبیده بودم، نمی‌خواستم بمیرم اما خیلی‌دیر شده بود. افتادم روی آسفالت پارکینگ». او، براثر این سقوط، صدمات شدید و فراوانی دیده بود. زن دیگری بود که با اتومبیل باسرعت به‌سمت پایه‌های یک پل هوایی حرکت کرده بود و قصد داشت خودش را در تصادف بکشد. ناگهان ترمز کرده و کنار می‌زند، چون می‌فهمد نمی‌تواند بچه‌هایش را این‌طوری رها کند. داستان‌هایی هست از آدم‌هایی‌که خدا را یافته‌اند، آن‌هایی‌که فهمیده‌اند کسی به فکرشان است و کسانی‌که پس از یک‌بار اقدام به خودکشی ویرانه‌ای را که ممکن بود به‌جای بگذارند با چشم خودشان دیده‌اند. زنی نوشته بود اولین‌بار در 10سالگی اقدام به خودکشی کرده؛ با سرکشیدن یک بطری یُد. در جنگ جهانی دوم هواپیمای شوهر انگلیسی‌اش که خلبان بود، سرنگون شده و بیوه شده بود. او دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار شد. بعد، افسردگیِ پس از زایمان سراغش آمد و دوباره فکر خودکشی به سرش زد. تحت شوک‌درمانی قرار گرفت و قصد داشت خودش را از بالای پل در بزرگراه شلوغ زیر آن پرت کند اما بعد فکر کرد برای راننده‌ای که به او می‌زند دردسر می‌شود. طی دوره‌ای دیگر از حمله افسردگی، می‌خواسته با مصرف تعداد زیادی قرص خودش را بکشد. او، با داشتن شش فرزند، از همه تکانه‌های خودکشی جان سالم به‌در برده، عضو یک گروه بازتوانی شده و فهمیده که یوگا می‌تواند کمکش کند؛ اما بند آخر داستانش دلسردکننده است؛ «حالا در ۸۵‌سالگی، افکار خودکشی مدام با من‌اند چون نمی‌خواهم که سربار خانواده‌ام باشم. من عمری طولانی و شاد، خانواده‌ای فوق‌العاده و زندگی مشترکی عالی داشته‌ام و حس می‌کنم خیلی خوش‌شانس بودم که موفق نشدم خودم را بکشم». باهمه‌این‌ها، هنوزهم تلویحاً می‌گوید ممکن است این‌کار را انجام دهد. خودکشی ۷۵‌سال همراه همیشگی او بوده و خواهد بود. «عمری طولانی و شاد» داشته اما بازهم، در چندین موقعیت، می‌خواسته به آن پایان دهد و احتمالاً هنوزهم می‌خواهد. درست است که منطق همیشه ضعف‌هایی دارد اما هیچ منطقی در خودکشی نیست. وقتی از براش پرسیدم انتظار دارد از این‌پروژه چه‌چیزی دستگیرش شود، جواب داد «خیلی کمتر از آنچه هنگام شروع کارمان انتظار داشتم». یکی از دشواری‌های اصلیِ پژوهش موردنظر وسعتِ ترسناک آن است. این‌نوع پژوهش‌ها خیلی‌چیزها را بررسی می‌کنند. آن‌ها مطالعه زندگی‌اند. پشت هرکاری، فکری هست. فردریش نیچه گفته «خیال خودکشی دلگرمی بزرگی‌ست؛ چه‌بسا شب‌های بد که با آن بسر می‌شود». پیمایش ملی درباره مصرف مواد مخدر و سلامتی برآورد می‌کند که در سال ۲۰۰۸، در ایالات‌ متحده، 8.3میلیون‌نفر از بزرگ‌سالان افکار خودکشی داشته‌اند. از میان آن‌ها، 2.3میلیون‌نفر برای خودکشی برنامه‌ریزی نیز کرده بودند و 1.1میلیون‌نفر هم واقعاً اقدام به خودکشی کرده بودند. این اولین تحقیق علمی درباره افکار خودکشی بود. مانند بسیاری از آمارهای دیگر خودکشی، این آمار نیز تردیدبرانگیز است: چه‌کسی می‌تواند درون افکار تیره ما را ببیند؟ تازه همین اعداد و ارقام اعلام‌شده هم خبر خوشی برایمان ندارند. شاید حق با نیچه باشد که می‌گوید فکر خودکشی بعضی‌ها را تسلی می‌دهد؛ اما این فکر، هم‌زمان که دلگرممان می‌کند، ما را به تهدیدی برای خودمان نیز تبدیل می‌کند. افرادی‌که اعلام می‌کنند می‌خواهند خودشان را بکشند قطعاً احتمال خودکشی‌شان بیشتر است و افرادی‌که اقدام به خودکشی می‌کنند خطر موفقیتشان در اقدام‌های بعدی. هرچه‌بیشتر دراین‌طیف پیش رویم، فکر خودکشی عینیت بیشتری به‌خود می‌گیرد. وقتی آدم‌ها پس از مصرف تعدادی قرص خواب‌آور که به‌خیالشان برای مردن کافی بوده به‌هوش می‌آیند، چه رخ می‌دهد؟ برای بعضی از نجات‌یافتگان همان اقدام به خودکشی کافی‌ست. وقتی بیدار می‌شوند و متوجه می‌شوند محاسباتشان اشتباه بوده، ترس برشان می‌دارد و دیگر هرگز این‌کار را نمی‌کنند؛ اما برای بقیه، این تازه اولین‌قدم اساسی‌ست. برادر من یک‌باردیگر هم برای خودکشی تلاش کرده بوده، این‌را یکی از دوستان سابقش به من گفت؛ بعدازاینکه شنید می‌خواهد ترکش کند، می‌خواسته با قرص خواب خود را بکشد. از دید آمار، برادرم با آن تلاش اول یک‌قدم به خودکشی کامل نزدیک‌تر شده است. بااین‌حال، آمارهای دلگرم‌کننده‌ای هم هستند که می‌گویند خودکشی بحران‌محور است و اگر افراد را از خودکشی نجات دهیم یا منع و کمی کمکشان کنیم، واقعاً دیگر سراغش نخواهند رفت. پژوهشی باعنوان «حالا کجا هستند؟» در سال ۱۹۷۸ منتشر شد که به بررسی ۵۱۵‌نفر می‌پردازد که طی سال‌های ۱۹۳۷ تا ۱۹۷۱ سعی داشتند خود را از پل گلدن‌گیت سان‌فرانسیسکو پائین بیندازند و موفق نشدند. پس از یک‌دوره به‌طورمیانگین ۲۶‌ساله، ۹۴‌درصد آن‌ها یا هنوز زنده‌اند یا به‌دلایل طبیعی فوت کرده‌اند. بسیاری از بازماندگانِ افرادی‌که خودکشی کرده‌اند یک حسرت مشترک دارند: ای‌کاش آنجا بودیم. یا ‌کاش می‌آمد سراغ ما شاید می‌توانستیم چیزی بگوییم یا کاری کنیم؛ اما معمای اصلی در پیشگیری از خودکشی همین است: چطور تشخیص دهیم کسی درخطر است و چطور کمکش کنیم؟ ادوین اس. اشنایدمن (۱۹۱۸-۲۰۰۹) را پدر خودکشی‌شناسی مدرن می‌دانند. او می‌نویسد خودکشی نتیجه درد روانی‌ست، چیزی‌که نامش را «روان‌درد» گذاشته. عوامل دیگر مثل افسردگی، شرم، ناامیدی، بدهکاری و ژنتیک، همگی، ازآن‌جهت به خودکشی مربوط‌اند که منجر به درد روانی تحمل‌ناپذیری می‌شوند. او معتقد است خودکشی‌شناسی همان مطالعه بر روی فرد است. سرآغاز خودکشی‌شناسی به ۱۹۴۹ برمی‌گردد، از بیمارستان عصب روان‌شناسی اداره امور کهنه‌سربازان در لس‌آنجلس غربی، جایی‌که اشنایدمن در آن به‌عنوان روان‌شناس بالینی کار می‌کرد. از او خواسته بودند برای بیوه‌های دو کهنه‌سرباز که خودشان را کشته بودند نامه تسلیت بنویسد. وقتی به پزشکی قانونی شهر رفت تا پرونده آن دو را بگیرد، ۷۲۱ نامه خودکشی در زیرزمین آنجا پیدا کرد. او بدون اجازه نامه‌ها را برداشت و سپس ‌یک‌باره به‌این‌نتیجه رسید که ارزش پژوهشی احتمالی این نامه‌ها، هرچه باشد، در نخواندن آن‌هاست. درعوض، درخواست کرد تا صدها نامه خودکشی ساختگی برایش بنویسند. سپس او و همکارش نورمن فاربِرو، طی یک آزمایش کور، دو گروه را با هم مقایسه کرده و سعی کردند نامه‌های واقعی را از نامه‌های ساختگی تشخیص دهند. پژوهش آن‌ها در سال ۱۹۵۷ منتشر و سرآغازی شد بر مطالعه علمی خودکشی، درتقابل‌با دیدگاهی که آن‌را انحرافی اجتماعی می‌پنداشت. به‌باور اشنایدمن، نامه‌های خودکشی می‌توانند مسیری طلایی به‌سوی فهم خودکشی باشند؛ اما برای‌آنکه بتوانید به بینشی صحیح از خودکشی برسید، باید چیزهایی از فردی‌که نامه را نوشته بدانید. وقتی آن فرد دیگر نیست، مجبورید به دفترچه‌های خاطرات، دوستان و خانواده تکیه کنید تا پرتره‌ای از آن فرد برای خود بسازید. در سال ۲۰۰۴، اشنایدمن در هشتادوچندسالگی کتاب کالبدشکافی ذهن خودکشی‌گرا را منتشر کرد. این اثر دربردارنده تنها یک نامه خودکشی طولانی‌ست که پزشک و وکیل ۳۳‌ساله‌ای با نام مستعار آرتور آن‌را نوشته است. مصاحبه‌هایی با والدین، خواهر و برادر، دوست، همسر سابق، نامزد سابق، روان‌درمانگر و پزشک آرتور نیز در کتاب گنجانده شده است. هریک‌ازآن‌ها روایت متفاوتی از آرتور تعریف می‌کنند.آرتور هم مثل برادر من در برهه‌ای به زندگی‌اش پایان داد که درظاهر همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. او پزشک رزیدنت موفقی بود، همسرش عاشقش بود و خانواده حمایتش می‌کرد. شباهت‌های دیگری هم بین آرتور و برادر من، دیوید، وجود دارد. آرتور به‌شدت بدغذا بود؛ فقط گوشتی را می‌خورد که هیچ سسی رویش نریخته باشند و میوه و سبزی هم نمی‌خورد. تا شش‌سالگی انگشت شستش را می‌مکید. برادر من هم این دو خصلت را داشت. دیوید، حتی در دهه 40 زندگی‌اش، به پیشخدمت رستوران سفارش می‌کرد «هیچ سبزی‌ای در بشقاب نباشد». وقتی بچه بود، رست‌بیف با سس کره، پوره سیب‌زمینی، اسپاگتی با سس و سوپ نودل مرغ لیپتون می‌خورد و تقریباً به چیز دیگری لب نمی‌زد. انگشت شست دستش را آن‌قدر زیاد و با خشونت می‌مکید که پوستش کنده می‌شد و خون می‌آمد. آرتور با نبوغ و شوخ‌طبعی زیرکانه‌ افسردگی خود را مخفی می‌کرد و دور زندگی‌اش حصار می‌کشید، درست مثل دیوید. مطالعه خودکشی، تاحدی، به‌معنایِ جست‌وجوی الگوهاست. می‌دانیم افراد متأهل، درمقایسه‌با کسانی‌که مجرد هستند یا طلاق گرفته‌اند، به‌احتمال کمتری دست به خودکشی می‌زنند. احتمال خودکشی در مردان بیشتر از زنان است (هرچند اقدام به خودکشی در زنان بیشتر است). همچنین خودکشی در کشورهای شمالی بیشتر از کشورهای جنوبی‌ست. میزان خودکشی در افراد مبتلا به افسردگی و اعتیاد نیز بالاست. آیا اینکه آرتور و دیوید هر‌دو خصلت‌های فردی مشترکی دارند معنای خاصی دارد؟ طبق پژوهش دکتر رابرت بولتون، استاد روان‌پزشکی دانشگاه مونیتوبا، پس از اختلال افسردگیِ عمده و اختلال شخصیت مرزی، وابستگی به نیکوتین سومین عامل خطرزای مهم در اقدام به خودکشی است. برادر من سیگاریِ قهاری بود؛ اما آیا سیگارکشیدن خودش یک عامل خطرساز است یا صرفاً در دسته خصوصیات دیگری (اعتیاد و مشکلات سلامت روان) قرار می‌گیرد که نقشی در سیگارکشیدن دارند؟ همایش «بیرون‌آمدن از تاریکی» که به‌میزبانی «انجمن پیشگیری از خودکشی کانادا» در نیاگارا فالز برگزار شد، بر پیچیدگی پژوهش درباره خودکشی تأکید کرد. این‌همایش پژوهشگران، درمانگران بالینی، دانشگاهیان و کارکنان مشاوره تلفنی خودکشی را از کانادا و آمریکا گردهم آورده بود. دیوید لستر، استاد دانشگاه ریچارد استاکتون در نیویورک که با لقب «آقای خودکشی‌شناسی» شناخته می‌شود، دراین‌همایش درباره ذهن خودکشی‌گرا سخنرانی کرد. لستر 100 کتاب و ۲۵۵۰ مقاله دراین‌حوزه نوشته است اما او نیز، علی‌رغم تمرکز و وقت بسیاری که صرف این‌موضوع کرده، اعتراف می‌کند هنوز نمی‌داند چرا افراد خودشان را می‌کشند. او برای تأکید بیشتر می‌پرسد: «تا الآن به چه‌چیزی رسیده‌ام؟ به هیچ نتیجه‌ای، به هیچ جمع‌بندی رضایت‌بخشی نرسیده‌ام ... شاید هیچ اتفاق خاصی نیفتد اما یک‌دانه شن اضافی که به تل شن اضافه شود باعث فروریختن تل می‌شود و آن‌وقت ما آن یک‌دانه شن را مقصر فروریختن تل می‌دانیم». تازه‌ترین کار لستر تحلیل روزنوشت‌ها یا دفترهای خاطرات مفصلی‌ست که از افرادِ خودکشی‌کرده به‌جا مانده‌اند. سرنخ مشترک در همه این دفترهای خاطرات این‌است‌که هرچه فرد به خودکشی نزدیک‌تر شده، از بدبینی نوشته‌هایش کاسته است. برای تحلیل خاطرات از یک برنامه نرم‌افزاری استفاده شده که نشان داد هرچه به انتهای دفتر خاطرات نزدیک می‌شویم، با افزایش عواطف مثبت، کاهش عواطف منفی و کاهش کاربرد واژه‌های مربوط به مرگ مواجه می‌شویم، طوری‌که به‌نظر می‌رسد نویسنده روبه‌بهبودی بوده است. هم برادر من و هم آرتور در روزهای قبل از خودکشی شاد و سرزنده بودند. اوضاع داشته بهتر می‌شده؛ و آن‌ها خودشان هم می‌دانستند که اوضاع دارد بهتر می‌شود. باور عمومی براین‌است‌که بخشی از این تغییر مثبت در خلق‌وخو، در بسیاری‌ازموارد خودکشی، ربطی به بهترشدن اوضاع ندارد (اگرچه شاید ربط داشته باشد)، بلکه به‌این‌علت است که افراد حالا دیگر عزمشان را برای کشتن خودشان جزم کرده‌اند. آن‌ها می‌دانند که رنج به‌زودی پایان می‌پذیرد و همین فکر و وعده، آرامشان می‌کند. اکثر پژوهش‌هایی که درباره خودکشی صورت می‌گیرد پژوهش‌هایی کمی هستند یعنی دنبال الگوهایی در سن، جنسیت، پیش‌زمینه، مصرف مواد مخدر و ... می‌گردند. لستر معتقد است شاید از پژوهش‌های کیفی‌تر، یعنی تلاش برای رسیدن به شناخت اختصاصی از هر فرد، یافته‌های بیشتری نصیبمان شود ولی حتی دراین‌صورت نیز شناخت زندگی یک فرد و پی‌بردن به دلایلش برای خودکشی همیشه ‌معنای خاصی منتقل نمی‌کند. لستر می‌گوید: «شناختن یک فرد، لزوماً، کمکی به شناخت دیگران نمی‌کند». برادر من نمونه‌ای‌ست از چالش‌هایی که پژوهشگران و متخصصان پیشگیری از خودکشی با آن‌ها روبه‌رو می‌شوند. به‌لحاظ آماری، او مجموعه پیچیده‌ای از عوامل خطرساز را در خود داشت اما درظاهر هیچ علامتی از خود بروز نمی‌داد که نشانه مشکلی باشد. هیچ خبری از علائم افسردگی نبود. شغل جدیدی پیدا کرده بود و زندگی‌اش رونق تازه‌ای گرفته بود. کسانی‌که او را یک‌روز قبل از مرگش دیده بودند می‌گفتند روحیه‌اش خیلی‌خوب بوده؛ اما دنیایی که مردم می‌دیدند و دنیایی که او می‌دید تفاوت بسیاری با هم داشتند. به‌خاطر فاصله‌های جغرافیایی زیادی که خانواده ما را از هم جدا کرده‌اند، دنیای بزرگ‌سالی دیوید را خیلی‌کم دیدم چون تقریباً هردوسال‌یک‌بار دورهم جمع می‌شدیم. تصویر کودکی‌اش هنوز شفاف‌ترین تصویری‌ست که از او به‌یاد دارم، پسرکی موطلایی و معصوم و عاشق شیرینی و شکلات که در محله می‌چرخید و از مادرانی که شیفته‌اش شده بودند شیرینی می‌گرفت؛ بچه‌ای که یک‌بار در خواب از پله‌ها پائین رفته بود و روی تلویزیون سیاه‌سفیدمان در اتاق نشیمن خراب‌کاری کرده بود. واقعاً که توصیف عجیبی‌‌ست. آن اوایل، وقتی در کلگری گروه موسیقی تشکیل داده بود، من دانشجو بودم. می‌رفتم و او را می‌دیدم که در جاهای سطح‌پائین شرق کلگری که پر از دانشجو و پیرمردهای علاف بود ساز می‌زد. زمان دانشگاه خیال می‌کردیم این‌طور جاها اصالتی دارند، برای‌همین جذبشان می‌شدیم و بحث‌های دانشجویی‌مان را در آنجا درباره اگزیستانسیالیسم و اینکه اریک کلاپتون گیتاریست بهتری‌ست یا رای کودِر پی می‌گرفتیم و از تنوعی که در محیط اطرافمان بود حظ می‌بردیم. روی صحنه، برادرم به‌طرز غریبی راحت بود و بی‌آنکه به‌خود زحمتی بدهد به همه این دنیاها تعلق داشت. دیوید، بیشتر از اکثر آدم‌ها، نسخه‌های مختلفی از خودش را به آدم‌های مختلف نشان داده بود. پس از مرگش، با دوستان و هم‌گروهی‌های سابق حرف زدم. هر‌کدامشان زوایای متفاوتی از دیوید را نشانم دادند. این روایت‌های مختلف از زندگی و از مرگ او، چیزی مثل چندین لانه خرگوش جلوی پایم گذاشتند که حس می‌کردم هرقدر در آن‌ها پائین بروم، دیوید بازهم بکر و ناشناخته آن زیر ایستاده است؛ اما ناچار بودم به وایت‌هُرس بروم تا دنیایش را ببینم تا ببینم او چه می‌دید.
نسیم حسینی/ ترجمان

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه