• شماره 3493 -
  • 1404 يکشنبه 18 آبان

خودنویس

ای حضرتم
امامزاده‌ی اردهال‌!
ای پاک‌ترین
من
زیارت تو را
بسیار دوست دارم
ای پراحساس‌ترین
ای حضرتم
مست‌ترین مردم
با یاس‌ها
و نسرین‌های تازه
همراه نسیم
در میان سرور‌ها
سمت حرمت هست
ای پراحساس‌ترین
ای بهترین قلب
عارفان نامی
خاک‌بوس حرمت هستند
سید محمد‌حسین شرافت مولا

وقتی که شمس چشم تو، تبریز دارد
یک حالت سرمست و شورانگیز دارد
دکتر برایم نسخه‌ای پیچیده، اما
لب‌های تو، درمان و هم تجویز دارد
کی بایزید صومعه، از چشم نازت
بسطام جانم، حالت پرهیز دارد!
وقتی بهار صورتت، پر یاسمن شد
شمشاد هم، اندوه هر پاییز دارد
حالا ورق‌های میان دست‌هایم
خشت و دل و سرباز و یک، گشنیز دارد
ای بیهق زلفت، پناه جان عشاق
با من نگفتی، شهر تو چنگیز دارد
چشمان تو، با دیدن چشم سیاهش
با من فقط، حرفی از آن تبعیض دارد
رضا روزگر

از دست‌های من، بدنم رخت بسته بود
انگار دکمه‌های تنم، سخت بسته بود
باید سری به وسوسه‌ی بوسه می‌زدم
آنجا که آفتاب بلندم نشسته بود
دیدم انار سرخ رسیدن به زندگی
در بند بند آینه مردی شکسته بود
آغوش من به روی خودم شعله می‌کشید
پیوند دست‌های من از هم گسسته بود
دل باختم به زخم که ایمان بیاورم
زن با جناق سینه‌ی من شرط بسته بود
قلبم به استراحتِ مطلق نیاز داشت
قلبی که از تپیدن بر باد خسته بود
محسن میرزایی

ظاهر، گلدان.
باطن، سنگ کف رودخانه
صیقل‌خورده و تمیز
زیبا، اما سخت و خارا.
انسان؛ درظاهر سنگ.
در باطن گلبرگ
حمیدرضا اشرفیان

فقر!
هر سه وعده
از غذاهای سفره‌اش را
بامهارت می‌چیند.
خالد بایزیدی

آه‌/وازه‌ام را
آوازم را
اهوازی می‌شناسد
که کارونش
از چشم‌های من
آب می‌خورد
زخم آهم را
نخل‌های سوخته‌اش
به‌همراه دارد
حس مرا
این گرمای عمیق
درک می‌کند
که سایه‌ها را
بی‌تاب کرده است
چه خوب حس می‌کنم
زنان این قبیله را
که بر بلندای صخره‌ها
آواز پرستوهای مهاجر را
ترجمه می‌کنند
اشک‌هایشان
چه صدف‌ها که بارور نکرده‌اند
این‌را از روشنی مروارید‌ها فهمیده‌ام
افسوس!
که تورشان
از آشنایی من
به گرداب‌‌ها رفته است
ثریا حاجی‌زاده‌

امروز به هر کوچه و میخانه دویدم
جز نام تو و چشم تو من هیچ ندیدم
تا وصل تو ای ناز نگارم بکف آرم
در چرخه‌ی دوار زمان، تلخ چشیدم
از سنگدلان چهره پرستان همه دورم
با عشق تو من زنده‌ی این صبح سپیدم
آن کس که مرا غرقه‌به‌خون دید نترسید
تاوان شب حادثه، با جان بخریدم
از میکده و بتکده تا ساحل چشمت
من بی‌خبر از شام جنون دست کشیدم
با شوق وصال تو به پرواز بلندی
امید به دل اوج گرفتم نرسیدم
منیره محمدزاده ویدا

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه