آخرین خبرها
خبرهای پربیننده
عبور از رنج، خروج از موقعیت تراژیک
کد خبر: 139189 | تاریخ مخابره: ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۷ شهريور - 07:32

مواجهه کور آپولون و دیونیزوس و فروپاشی تراژیک انسان معمولی

عبور از رنج، خروج از موقعیت تراژیک

مسلم خراسانی/«فروید»؛ نظریه‌پرداز اتریشی علم روانکاوی درارتباط‌با شخصیت «ادیپ» مفهومی را باعنوان «عقده ادیپ» مطرح می‌کند که براساس رابطه میان پسر، مادر و پدر شکل می‌گیرد. او معتقد است فرزند پسر که در دوران کم‌سالی بی‌واسطه از محبت روانی و تنانی مادر بهره‌مند شده، با رسیدن به سنین بالا، پدر را مانعی در برابر بهره‌مندی از این محبت و عشق بی‌واسطه می‌یابد. پدر که برخلاف پسر قدرتمند است و توانمند به رقیبی در برابر عشق او به مادر بدل می‌شود. رقیبی که پیش‌تر توانسته مادر را تصاحب کند. او در برابر این رقیب، ترس زیادی دارد؛ چراکه پدر در برابر این تخلف، او را اخته می‌کند. ترس از اختگی باعث می‌شود که او محبت و عشق خود را فروخورده و پنهان سازد. او محبت همراه با ترس را جایگزین میل جنسی کرده و سعی می‌کند ازطریق تقلید رفتار و اعمال پدر، بیشتر خود را با پدر شبیه و همانند سازد و ازاین‌طریق، میل سرکوب‌شده را برآورده سازد؛ اما همان‌طورکه خود «فروید» نیز تأکید کرده، امیال فروخورده و سرکوب‌شده هیچ‌گاه از میان نخواهند رفت؛ بلکه به ناخودآگاه فرد منتقل می‌شود و می‌توانند تأثیر چشمگیری در شکل‌گیری شخصیت او داشته باشند.

«کارل گوستاو یونگ»؛ روان‌پزشک و فیلسوف اتریشی پیرامون شخصیت فرد، مفهومی به‌نام «سایه» را مطرح می‌کند. او سایه را بُعد سرکوب‌شده شخصیت فرد می‌داند. درواقع سایه؛ افکار، اندیشه‌ها و امیال ماست که سعی می‌کنیم از جهان بیرون خود مخفی و پنهان نگاه داریم؛ چراکه یا خود آن‌را نمی‌پسندیم یا ممکن است جامعه آن‌را نپسندد یا به‌خاطر آن‌ها ما را طرد یا سرزنش یا حذف کنند؛ اما عدم‌توجه ما به آن‌ها باعث ازمیان‌رفتن آن‌ها نشده؛ بلکه به ناخودآگاه فرد راه می‌یابند. «یونگ» معتقد است که توجه بیش‌ازاندازه به یک میل یا بُعد شخصیتی، سایه آن‌را در ناخودآگاه فرد قوی‌تر و پررنگ‌تر می‌کند. بسیاری، سایه را بخش تاریک و هیولای روان فرد معرفی می‌کنند؛ اما سایه‌های درونی ما الزاماً بد نیستند؛ مثلاً فردی با مشخصه شخصیتی خشم یا بی‌عدالتی، از سایه درونی سرکوب‌شده عدالت و آرامش نیز برخوردار است. این سایه‌ها هرچند در ناخودآگاه ما هستند، می‌توانند کنترل اعمال ما را به‌دست گیرند. پیرو این نگاه، ممکن است فردی‌که همواره از صداقت و حقیقت حرف می‌زند، اعمالی انجام دهد که همخوانی با گفته‌هایش نداشته باشد؛ ازاین‌رو، «یونگ» معتقد است که برای داشتن تعادل در شخصیت باید میان سایه و بعد بیرونی شخصیت تعادل برقرار شود. «یونگ» همچنین کنار مفهوم «ناخودآگاه شخصی»، از مفهومی باعنوان «ناخودآگاه جمعی» یاد می‌کند؛ اگر «ناخودآگاه شخصی»، محصول زیست و تجربه‌های فردی شخص باشد، «ناخودآگاه جمعی»، ناخودآگاه نوع بشر و انسان درطول‌تاریخ و قرن‌هاست که ما شبیه به یک میراث به‌واسطه آداب و سنن، فرهنگ و زبان از گذشته به ارث می‌بریم. وقتی ازمنظر «فروید» به داستان «ادیپ» می‌نگریم، به‌گونه‌ای مستقیم یا غیرمستقیم با مفهوم قدرت و تلاش برای به‌دست‌آوردن آن مواجه هستیم؛ حتی هنگامی‌که ظاهراً از ترس عواقب آن درظاهر از آن دوری می‌کنیم؛ خوانش «یونگ» به‌عنوان مکمل این نگاه، این‌موضوع را برجسته می‌کند که روگرداندن یا فرار از قدرت به‌هیچ‌وجه به‌معنای ازمیان‌رفتن میل به قدرت نیست؛ بلکه همان‌گونه که «یونگ» اشاره دارد، بی‌توجهی یا نادیده‌گرفتن یک میل می‌تواند سایه آن‌را چنان قدرتمند سازد که سرنوشت فرد را به‌دست گیرد. در اینجا مؤثرترین راه را می‌توان مواجهه با آن پدیده درنظر گرفت؛ نه فرار از آن. الگوی فرار که در فرهنگ جهان نمایشنامه «ادیپ» قابل‌ردیابی‌ست؛ فرهنگی که پیش‌تر ازطریق عملکرد پدرومادر «ادیپ» نیز انجام پذیرفته: یعنی تلاش برای ازمیان‌بردن او در کودکی. قساوت و خشونتی نهفته در آن نمودار است. این فرهنگ خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه «ادیپ» را به‌این‌سمت سوق خواهد داد. مثل فردی‌که در میخانه سرنوشت شوم «ادیپ» را با تمسخر و طعنه به او یادآور می‌شود و تب گریز و فرار را دوباره در سر «ادیپ» شعله‌ور می‌سازد. خب تکلیف «ادیپ» چیست؟ آیا اگر «ادیپ» پدرش را در سه‌راهی به‌قتل نمی‌رساند، برای آن قتل و قساوت مجاز است؟ اگر طبق تعریف «جورج اشتاینر»؛ ما فرد را تحت‌سلطه نیروهایی خارج از توان فرد بدانیم، بی‌شک اعتراض به فرد دال‌براینکه او مرتکب قتل یا جنایتی یا اشتباهی جبران‌ناپذیر شده، سطحی‌انگارانه خواهد بود. «ادیپ» بعدازآنکه توسط «تیرزیاس» آگاه می‌شود که او مسبب بلایای موجود در شهر است، به جست‌وجو و تحقیق می‌پردازد و با گفتار «بجویید تا بیابید، آنچه را نجویید نیابید» به کنکاش گذشته پرداخته و از حقیقت ماجرا آگاه می‌شود. در اینجا «ادیپ» به یک بازشناسی از خود، موقعیت خود و آنچه کرده و بر او رفته می‌رسد؛ اما در انتها چه می‌کند؟ او چشمانش را کور می‌کند؛ گویی هنوز تلاش برای ندیدن است که به‌نوبه‌خود نوعی فرار تلقی می‌شود. گویی فرد (در اینجا «ادیپ») با عذاب‌دادن و خریدن رنج برای خود می‌خواهد تاوان چیزی را بدهد؛ چیزی‌که به‌بیانی خودش در شکل‌گیری آن نقشی آگاهانه نداشته است. اگر او دراین‌امر بی‌تقصیر است و بازیچه دست سرنوشت، بی‌شک نابیناکردن خود، عملی کاملاً سطحی‌انگارانه است. در نمایشنامه، عمل کورکردن خود، از شرم نگریستن به جهان زشتی انجام می‌گیرد که خود «ادیپ» خلق کرده؛ درصورتی‌که زمانی این عمل معنا دارد که او در انتخاب‌ها و کنش‌هایش آگاهانه و آزادانه اقدام کرده باشد؛ اما گویی فرهنگ موجود در آن جامعه مثل یک ناخودآگاه و کهن‌الگوی جمعی بر «ادیپ» نیز سیطره دارد و اجازه چنین تفکری را به او نمی‌دهد و او را یک قربانی می‌خواهد که به‌جای پذیرفتن عواقب عملکرد و انتخاب‌هایش و داشتن نقشی سازنده، می‌خواهد به جهانی که ساخته پشت کند و جای جبران آنچه کرده، آن‌را نادیده بگیرد و آن‌را با جایگزینی همچون رنج و تحمل درد، جبران سازد. ازاین‌منظر، شاید بتوان درد و رنج را بزرگ‌ترین مخدر و مسکنی دانست که برای التیام زخم‌هایش برگزیده است؛ اما آیا «ادیپ» تنها زمانی قتل نمی‌کند که گمان می‌کند پدرش را نکشته است؟ یا به‌دلیل نوشیدن مست است و ناآگاهانه این‌کار را می‌کند؟ آیا اگر مطمئن شود که پدرش نیست، برای چنین اقدامی مجاز است؟ کوربودن در داستان «ادیپ»، عنصری کلیدی‌ست؛ چه نسبت به سرنوشت، چه در مناسباتی که بر او حادث می‌شود و چه در انتخاب شکل و شیوه زندگی، فرار از سرنوشت و چه تلاش والدین او برای ازمیان‌بردن او توسط والدینش که نوعی پذیرش از قبل آن‌چیزی‌ست که توسط پیشگویان برای آن‌ها باز گفته شده است. در اینجا پرسش مهمی مطرح است: آیا ذهن انسان دارای چنان ماهیت ماشین‌گونه‌ای‌ست که وقتی اندیشه‌ای در ناخودآگاه او نهادینه و ثبت شد، رهایی از آن غیرممکن است؟ حتی وقتی آگاهانه از آن اجتناب می‌کنیم یا به آن باور نداریم؟ اما آیا چنین نیست که علاوه‌بر اندیشه‌های به‌اصطلاح بد، اندیشه‌های به‌اصطلاح نیک نیز در این ناخودآگاه نهادینه می‌شود؟ آیا چشم‌های ما همیشه بدی و شر را پررنگ‌تر می‌بیند؟ یا قساوت، خشونت و بی‌رحمی، نیرو و دست‌های به‌دست‌آورنده، پرتوان و بزرگ‌تری دارد؟ فرار از سرنوشت، زمانی مطرح است که به آن باوری وجود داشته باشد؛ پس اگر به این سرنوشت پیش‌بینی‌شده بشر توسط ادیان، بی‌باور باشیم، علت تحقق‌یافتن آن‌را باید در چیز دیگری جست. آیا علت همان ذات درنده‌خوی انسان است که هیچ تفکری هنوز نتوانسته است تشنگی و عطش زیاده‌خواهی‌اش را سیراب کند؟ یا میل درونی و عطش بی‌انتهایش به قدرت او را از انجام هرگونه جنایت و قساوتی باز نخواهد داشت؛ حتی هنگامی‌که پای عزیزترین کسان و افراد هم‌خون خانواده درمیان باشد؟ درست مثل پادشاهان بسیاری که درطول‌تاریخ در کنار کشتار بی‌شمار مردمان، از نابودی فرزندان خود نیز دریغ نکرده‌اند.
اراده کور - سلطه تعقل
ما کارهایی انجام می‌دهیم که خودمان هم می‌دانیم منطقاً درست نیست؛ مثل کشیدن سیگاری که روی پاکت آن، عامل اصلی سرطان معرفی شده. این نمونه به‌قدری آشناست که هر فردی از آن آگاه است؛ بااین‌وجود: چرخه‌های کاری، اقتصادی، تجاری، کشاورزی، سرمایه‌داری، پزشکی، داروسازی، حمل‌ونقل و توزیع بزرگی حول آن شکل گرفته و افرادی‌که خود قربانی‌های آن هستند نیز به‌عنوان مصرف‌کننده با آن همکاری می‌کنند. این مثال کوچک و آشنا نمونه‌ای‌ست از کنش‌هایی که ما به‌رغم آگاهی از مضرات و مشکلات و خسارت‌هایی که این پدیده برای ما دارد، به‌گونه‌ای چشمگیر به آن اشتغال داریم. پرسش اینجاست که چرا؟ مسلماً این انتخاب دلایل و انگیزه‌های بی‌شماری می‌تواند داشته باشد؛ اما بی‌شک در بطن این انتخاب، این انگیزه پیدا و پنهان نهفته که ما چیزی به‌دست می‌آوریم یا دست‌کم این‌گونه تصور و گمان می‌کنیم که با انجام این کنش، چیزی به‌دست می‌آوریم. به‌نظر می‌رسد در چنین انتخابی، فرد خودش را محصور امری می‌داند که نمی‌تواند از آن فرار یا راهی برای آن پیدا کند. بیایید اینجا نامش را «مرگ» بگذاریم. شاید برای کسی‌که معتقد است روزی خواهد مُرد، عبارت «چرا به خودت آسیب می‌رسانی؟» بی‌ثمر باشد. او مرگ را پذیرفته و کشیدن سیگار که تهدیدی برای سلامت و جانش است، در برابر این رویداد، پیش‌پاافتاده و حقیر می‌نماید. بسیاری مانند «فروید»، ریشه چنین اعمال مخربی را ناشی از غریزه مرگ می‌دانند. مسلماً کسی‌که سیگار را درست می‌کرد، شاید در آغاز این‌را در سر نداشت که کسی درد عشق زندگی یا مشکلات لاینحل اقتصادی و خانوادگی را با آن حل کند؛ اما مسلماً انگیزه‌ای برای سرگرمی یا ساخت گونه‌ای مسکن را داشته است. مثل هزار مسکن ریزودرشت دیگر که دردهای فیزیکی را درمان می‌کنند یا تسکین می‌دهند؛ اما شاید نتوانند سرمنشأ درد را از میان بردارند. چیزی شبیه فرار «ادیپ» از سرنوشت برای جلوگیری از وقوع آن و درد و رنجی که از آن متحمل خواهد شد، به چیزی دیگر پناه می‌برد و تراژدی هولناک‌تری را رقم می‌زند. تجربه کشیدن سیگار، نشان می‌دهد الزاماً درست یا نادرست‌بودن چیزی، دلیل انجام‌دادن یا انجام‌ندادن آن نیست. یا افراد الزاماً براساس منطق و تعقل دست به عمل نمی‌زنند؛ هرچند تبعات و خسارات گسترده و عظیمی داشته باشد. می‌توان گفت درست‌بودن از نگاه هر فردی می‌تواند تعبیری دیگرگونه داشته باشد؛ پزشکی که سلامت بیمارش را جست‌وجو می‌کند، آن‌را نفی و تقبیح کند؛ اما بیماری که با پک‌های سیگار و دود، خود را تسکین می‌دهد، به آن چنگ خواهد زد. بی‌شک هدف ما انتخابی متفاوت را رقم می‌زند. در اینجا بیشتر به‌نظر می‌رسد در امور حاکم بر جهان آن‌چنان‌که «شوپنهاور» مطرح کرده؛ یک اراده کور مبتنی‌بر خواستن، سیطره بیشتری دارد تا آن‌چنان‌که «هگل» معتقد است امور و رویدادهای جهان برپایه منطق و تعقل استوار باشند. کارهای ظاهراً کوچک و بی‌اهمیت ما که چون درظاهر پایه‌ها، ارکان و بنیانی را فرونمی‌ریزد و نمی‌لرزاند، کسی نسبت به آن‌ها اعتراض و موضع‌گیری خاصی ندارد؛ اما مسلماً این سلول‌های کوچک و به‌ظاهر نامرئی و بی‌اهمیت که به‌چشم نمی‌آیند و ما آن‌ها را بی‌ربط به یکدیگر می‌دانیم، درکنارهم قادر است چنان پیکره عظیم، غول‌آسا و مخربی را پدید آورد که روزی می‌تواند حتی خود ما را به‌عنوان پدیدآورنده آن، از پای درآورد.
هگل - مواجهه دو جهان‌بینی - موقعیت تراژیک
«فردریش هگل» دراثر خود؛ «پدیدارشناسی روح»، شکل‌گیری تراژدی را ناشی از رویارویی و برخورد دو اندیشه، جهان‌بینی و آگاهی می‌داند که هریک‌ازآن‌ها نظرگاه خود را بر حق و درست می‌دانند. رویارویی «کرئون» و «آنتیگونه» دراثر «سوفوکل» دراین‌زمره قرار می‌گیرد. «کرئون» که به‌عنوان حاکم شهر و دولت خود را نماینده قانون و خدایان می‌داند و «آنتیگونه» که قوانین را تاب نیاورده و می‌خواهد آزادانه و برخلاف قوانین شهر، دست به انتخاب بزند و برادر مرده‌اش را به‌خاک بسپارد. ازمنظر «هگل» برخورد و مواجهه این دو جهان‌بینی که هریک به‌نوبه‌خود می‌تواند درست و به‌حق تلقی شود، می‌تواند به جهان‌بینی سوم و تازه‌ای منجر شود؛ جهان‌بینی‌ای که برآیندی از برخورد این دو نگاه است. الگوی آشنایی که براساس نظرات «هگل» شکل گرفته؛ یعنی تز (گزاره آغازین)، آنتی‌تز (نفی گزاره آغازین) و سنتز (ایده جدید براساس دو ایده قبلی) شکل می‌گیرد و سنتز به‌نوبه‌خود می‌تواند یک تز تازه باشد و به‌وسیله آنتی‌تز بعدی به‌چالش و پرسش کشیده شود؛ اما کوربودن و چشم‌پوشیدن بر واقعیت و جهان دیگری و اصرار و ایستادگی هریک از این افراد بر نگاه و نگرش خود، اغلب به فاجعه‌ای می‌انجامد که شکل‌دهنده موقعیتی تراژیک و دردناک است. موردنظر «هگل» این‌نیست‌که کاراکترها همچون دو بوکسور آن‌قدر در رینگ به مبارزه ادامه دهند تا یکی یا هردو مبارز خون‌آلود از رینگ خارج شوند؛ بلکه آن‌دو این امکان را دارند تا با تعدیل نگرش‌های خود امکان و مسیری برای برقراری شرایطی تازه و جدید فراهم سازند. بااین‌حال، افراد اغلب بارهاوبارها بعد از حادث‌شدن فاجعه یا بسیار دیر دست به تغییر جهان‌بینی خود زده یا پا پس می‌کشند. «کرئون» که «آنتیگونه» را براثر تخطی از قانون در غاری محبوس ساخته است تا بمیرد، با پسرش «هایمون» که عاشق «آنتیگونه» است، ملاقات می‌کند. «هایمون» از «کرئون» می‌خواهد تا «آنتیگونه» را آزاد کند؛ زیرا نه‌تنها او؛ بلکه مردم «تبای» چونان «کرئون» نمی‌اندیشند. «کرئون» می‌گوید که اگر قانون را پیاده نکند، هرج‌ومرج شهر را فرامی‌گیرد و او برای اجرای قانون، گوش به مردمان نمی‌سپارد. «هایمون» می‌گوید هیچ شهری ازآنِ یک‌نفر نیست و اگر «کرئون» می‌خواهد به‌تنهایی حکومت کند، باید به بیابان برود. «کرئون» می‌گوید از جوانکی صلاح نمی‌پذیرد و «هایمون» نباید همسر زنی جنایتکار شود. «هایمون» از «کرئون» جدا می‌شود و پیشگویان به «کرئون» هشدار می‌دهند اگر خردمندی پیشه نکند و بیش‌ازاین بر موضع خود پافشاری کند، مورد عذاب و نفرین خدایان قرار خواهد گرفت و فرزندش را از دست خواهد داد. «کرئون» راه خرد پیش می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد تسلیم شده و «آنتیگونه» را آزاد سازد و اجازه خاک‌سپاری دهد؛ اما «آنتیگونه» خود را در غار به‌دار آویخته. «هایمون» از رنج این حادثه، خنجر را در سینه خود فرومی‌کند و همسر «کرئون» نیز از داغ فرزندش «هایمون»، خودش را می‌کشد.

ارسال دیدگاه شما

بالای صفحه