کشتار کهنه و خلق نو
در گفتوگو با یکی از دوستان، به مطلبی اشاره شد که توجهم را بسیار بهخود جلب کرد. او پرسید: «چرا در برخی از نوشتههایت، از اندیشه متفکرانی بهره میگیری که به دورهها و ادوار پیشین تعلق دارند و آراء و نگرشهای آنان ازمنظری، کهنه و منسوخ بهشمار میآید؟» او بهگونهای غیرمستقیم به من هشدار میداد بهرهگیری از چنین اندیشههایی، این خطر را بههمراه دارد که مرا به ورطه مباحث و اندیشههای کهنه و فرسوده بکشاند. این نگاه و حکم پیرامون خود را با چند استدلال همراه کردم. در وهله اول توجه او را به کتب و متون بسیاری که در کتابخانهها و کتابفروشیها درمعرض فروش و استفاده قرار میگیرد، معطوف کردم و یادآور شدم؛ چنانچه صرفاً تقدم تاریخی یا زمانی، دلیل عقبماندگی اندیشه یا تفکری باشد، میبایست تقریباً تمام کتابهای موجود دراینمکانها را معدوم کرد یا بهشیوههایی که در تاریخ اتفاق افتاده، در آتش سوزاند؛ زیرا حرف، نگرش و نگاه چندان تازهای نخواهند داشت. ازطرفی، میبایست مثلاً تلاش افراد امروزی جهت برقراری دموکراسی را، تلاشی عبث و بیهوده دانست؛ چراکه اساس این تفکر در سالیان دور و در فرهنگ و اندیشه مردمانِ متعلق به یونان باستان شکل گرفته؛ فرهنگی که با رجعت دوباره به آن، مقدمه و اساس انقلاب فرهنگی و اجتماعی بزرگی بهنام «رنسانس» یا «نوزایی» شکل گرفت. درعینحال، اگر رویدادها و میراثهای دورههای پیش از ما، الزاماً بد، کهنه و قدیمی هستند، پس با اینمسئله که اندیشه و تفکر فعلی ما ناشی از تقابل و مواجهه با اندیشههای پیشین ماست، چهکار باید کرد؟ میبایست در جستوجوی جهان نو، زبان نو و اندیشه نو، هر دستاورد پیشینی را در آتش سوزاند و از میان برد و حتی به ریشههای حیاتی خود تیشه زد؟ یا گام را فراتر گذاشت و در تجربههای تاریخی مشابه انسان را بهعنوان سرمنشأ این اندیشهها در کورههای آدمسوزی، خاکستر کرد؟ بهنظرم این امکان مهیاست تا چنین تجربههایی را در آتش سوزاند یا ریشههای حیاتیاش را از خاک بیرون کشید؛ اما بهگونهای اجتنابناپذیر، حتی از خاکستر اندیشه، اندیشهای دیگر بر خواهد خواست؛ و این ماهیتیست که «اندیشه» در نگاه من دارد. درست مثل کوزهای شکسته یا فرسوده که در آب خیسانده میشود و از آن، گِل درست میکنیم و دوباره به آن گِل، شکل تازه میبخشیم. درواقع، ما با خواندن متون بهاصطلاح کهنه، اندیشههای قدیمی، فرهنگهای فرسوده، شیوههای زیست منسوخشده و مواجهه با انسانهایی که بهواسطه جهانبینیشان در نگاه ما منقرض شده و متعلق به عهد دقیانوس دانسته میشوند، این امکان را فراهم میآوریم که آنها حیات و جانی دوباره بگیرند؛ همانگونه که حافظ میگوید: «گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر/ تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم»؛ فارغازآنکه نو، کهنه، زیبا یا زشت تلقی و توصیف شوند. همانطورکه گفته شد؛ ما ازطریق خوانش تجربیات تاریخی و اندیشگانی گذشته، این امکان را فراهم میآوریم که جانی دوباره در کالبد حیاتی آنها دمیده شود؛ خوانش دوبارهای که الزاماً بهمعنای اسارت میان اندیشهها و تفکرات کلیشه و منسوخ نیست. این بازخوانی یا تکرارها، میتواند از نگاه بسیاری، ملالآور، ناخوشایند یا بیفایده باشد؛ یا حتی بهعنوان نشانهای از شکست نگرش، شیوه و عملکرد ما در واقعیت قلمداد شود. اینجا پرسشی مهم مطرح است: وقتی میگوییم در جستوجوی نو و تازه هستیم، اگر تمام تجربیات گذشته تاریخی و اجتماعی پیشازخود را نابود یا فراموش سازیم، چگونه میتوانیم از امر نو، هنر نو، اندیشه، زبان و نگاه نو صحبت کنیم؟ برچهمبنایی میتوان ادعا کرد، حرفی که ما بهزبان میآوریم، حرفی تازه است و نکتهای بکر در خود نهفته دارد؟ آیا اینامر ازطریق قیاس و مطابقت آن؛ با امور، اندیشه، هنر و رویدادهای بهاصطلاح پیشین، کهنه، قدیمی و منسوخشده صورت نمیپذیرد؟ بیشک هرفردیکه از نو و تازه سخن میگوید، بهگونهای مستقیم یا غیرمستقیم کهنه و قدیمی را نیز مدنظر دارد؛ و بدون تعارف، باید اذعان کرد که تقریباً تمام پدیدههای اجتماعی، فرهنگی، هنری و اندیشگانی که امروز در زندگی ما با عناوینی نظیرِ معاصر، امروزی، ساختارشکن یا نو مطرح میشوند، حاصل مواجهه آگاهانه یا ناآگاهانه با امور پیش از ما و بهبیان دقیقتر، حاصل دیالکتیک میان این بهاصطلاح کهنه و نو هستند. این امکان وجود دارد که انسانی، گذشته خود را کاملاً انکار کرده، نادیده گرفته یا بهفراموشی بسپارد؛ اما چنین فردی، چگونه میتواند بگوید چه مسیری را طی کرده و آنرا چگونه پشتسر گذاشته؟ انکار کورکورانه گذشته میتواند همانقدر سطحینگرانه باشد که پذیرش کورکورانه آن؛ زیرا حتی فردیکه تبر بهدست میگیرد و سراغ ریشه یک درخت کهن میرود، یا بهقصد رهایی و خلاصی، شعلهای برمیافروزد تا همهچیز را در آن بسوزاند و خاکستر کند، در دل اینعمل بهگونهای اجتنابناپذیر، ناچار و درحالمواجهه با گذشته است.
نوگرایی در نقد
جدال میان کهنه و نو، تلاش برای معاصربودن یا بهبیانیدیگر، فرزند زمانه و عصر خود بودن، در عرصه نقد و نقادی نیز حضوری پررنگ دارد. منتقدان و تحلیلگران نیز اغلب، یک ایده و الگوی نقادی را بسیار تکرار کرده و آنرا پیرامون تعداد بیشماری از آثار و متون موردبررسی خود بهکار میبرند: «اثر، حرف تازهای ندارد؛ به چشمانداز تازهای اشاره و جهان تازهای را تصویر نمیکند». این دیدگاه، حکم یا الگوی نگریستن به جهان، متون و آثار فرهنگی،هنری،اندیشگانی بسیار قابلتأمل است؛ زیرا میتواند روحیه فرد را بهگونهای پرورش دهد که نهتنها از بهچالشکشیدن دستاوردهای پیشین هراس نداشته باشد؛ بلکه بهاستقبال آنها نیز بشتابد. حال پرسشی مطرح است: آیا وظیفه اثر هنری یا متن، منحصراً تصویرکردن، انعکاس و بازتاب جهان، نگرش یا شکل و محتوایی بهاصطلاح نوست؟ اگر پاسخ آریست؛ و بپذیریم که تصویر و مطرحکردن جهان، نگرش و اندیشه نو و نگریستن از زاویه دیدی تازه به پدیدهها، جوهره اصلی در خلق آثار هنری و پدیدههای اجتماعیست، دلیل تکرارهای بیشمار در تاریخ هنر، ادبیات، اندیشه، زندگی و اجتماع چیست؟ بهراستی چهتعداد از افراد در زندگی هرروزه یا هنر خود، عمل یا گفتهای تازه بهزبان میآورند که در زندگی، زیسته؛ گفته یا تکرار نشده است؛ یا برای اولینبار است ابراز میشود؛ یا بهقدری نو، تازه یا ناآشناست که میتواند ما را ازخودبیخود ساخته یا موجب استحالهای عمیق در ما شود؟ و اینکه، اگر ما ازمنظر همین منتقدان به مسئله نگاه کنیم، آیا این نگاه منتقدان و تحلیلگران، عینک و معیاری کهنه و فرسوده برای نگریستن به آثار و متون موردبررسیشان نیست؟ آیا استقبال از یک اثر با این زاویه دید آشنا یا بهاصطلاح کهنه، ما را به مسیری تازه رهنمون کرده، میکند و خواهد کرد؟ دلیل طرح این پرسشها ازآنروست که بسیاریافراد با ایننوع نگرش و بدیهی و طبیعی تصویرکردن این نگرش و لحاظکردن آن پیرامون هر پدیده و متنی، حجم قابلتأملی از آثار، گفتهها و تجربیات جهان پیرامون خود را نادیده میگیرند. آنها چنان حقبهجانب این نگرش را مطرح میسازند که گویی هرلحظه این امکان فراهم است یا میبایست در لحظه پیشین با دیده انکار نگریست یا در ویرانی آن کوشید. ایننوع نگرش که فردی بتواند در هرلحظه خود بازنگری و تأمل داشته باشد، چشمگیر، رشکبرانگیز و قابلتأمل است؛ اما پافشاری کورکورانه بر چنین نگرشی، شاید دستاوردهای مهمی که میتوانند بهعنوان میراثی از گذشته به ما رسیده باشند را از میان بردارد؛ زیرا در نگاه من، اندیشهای میتواند به قرنها قبل تعلق داشته یااینکه بارهاوبارها تکرار شده باشد؛ اما اینامر دلیل بر کهنگی، نامطلوببودن، معاصرنبودن و بیتأثیربودن آن نباشد؛ تازمانیکه امکان خوانش آن وجود دارد. تقسیمبندی جهان و پدیدهها و اندوختههای تجربی ما، به گذشته، حال، آینده، کهنه، منسوخ و نو، نگرشی قابلتأمل است و میتواند برای مقاصد تحلیلی، بررسی و شناخت پدیدهها به ما کمکی شایانتوجه کند. بااینحال، نباید فراموش کرد که گفتمانهای پیشین، گفتمانهای حاضر و گفتمانهای آینده، چنان میتوانند باهم توأمان و آمیخته باشند که کشیدن مرز، محدوده و خط حائل جداکننده بهمنظور حذف یا نادیدهگرفتن آنها، میتواند سطحینگرانه باشد. درعینحال، در جریانهای هنری و فرهنگی کنونی، خوانش متون بهلحاظ تاریخی کهن و متقدم به کمک نظریهها و تئوریهای انتقادی بهاصطلاح امروزی و معاصر، یک پدیده مرسوم و رایج است. بررسی اشعار و آثار مولانا و حافظ و شاهنامه فردوسی ازمنظر جهانبینی پستمدرن، انگارههای فمینیستی و نظریههای قدرت و روانشناسانه؛ نمونههای آشنایی از این پژوهشهاست. درواقع، گویی انسان امروز، هر نگاه و نگرش تازهای کشف و سعی میکند داشتهها و میراث گذشته خود را از زاویهای تازه، مورد کنکاش و بررسی دوباره قرار دهد. او، ویژگیهای جهان تازه کشفشده خود را حتی در متون قدیمی که ظاهراً کهنه و منسوخشدهاند نیز دنبال میکند. اینگونه پژوهشها، درعینحالکه رابطهای فعال و پویا میان گذشته و حال برقرار میسازد؛ بهگونهای ضمنی، نوعی بازگشت به گذشته و تکرار مکررات است؛ تکراری که درعینحال شاید بتواند ازطریق پنجره متفاوتی که بهروی ما میگشاید نگاه ما را چنان حساس و تیزبین سازد که حتی در پدیدههای ظاهراً بیارزش، منسوخ و ازمدافتاده، جهانی خاص و متمایز کشف کنیم. فارغازاین، دراینجا پرسشی مهم مطرح است: آیا ما تنها ملزم به نگریستن به جهان پیرامون و گذشته ازمنظر نگرشهایی هستیم که در دوران ما مطرح شده و مرسوم و باب میشوند؛ یااینکه این امکان را نیز داریم که ازمنظر گذشتگان و جهانبینی آنها نیز به جهان پیرامون خود بنگریم؟
تمایز
تمایزداشتن به ما کمک میکند که انتخاب کنیم؛ چراکه برای انتخابکردن، ناچاریم بهگونهای پدیدهها را از یکدیگر جدا و منفک سازیم و میان آنها تفاوت قائل شویم؛ بنابراین، بهتجربه یا براساس ضرورت، نیاز و منافع خود، چیزی را خوب یا بد، خوشایند یا ناخوشایند، اخلاقی یا غیراخلاقی، درست یا نادرست، زشت یا زیبا و کهنه یا نو درنظر میگیریم. ممکن است گفته شود درصورت نداشتن متر و معیار و تمایز قائلنشدن میان خوب و بد یا کهنه و نو میبایست رفتار گذشتگان را که اکنون از نگاه ما وحشیانه، بدوی، نادرست و غیرانسانی و اشتباه است را دوباره تکرار کنیم؛ بنابراین، ما ناچار به این ارزشگذاریها هستیم و نمیتوان بدون هیچ مرزبندی مشخصی، همهچیز را پذیرفت و با آن همراه شد. دلیل طرح اینموضوع، نه حذف چنین دیدگاه یا نگرشهایی از گستره مطالعاتی ما؛ بلکه پرداختن به اینمسئله است که اندیشه بهاصطلاح نوگرا نیز وقتی تنها یک الگوی ثابت را رعایت کرده و پیش میگیرد، میتواند در سیکل یا مداری بسته گرفتار شود؛ طوریکه راه و مسیر شکلگیری اندیشهها، شکلها و ساختارهای متمایز زیستن را مسدود سازد. در نوگرایی؛ چه در فرهنگ، اندیشه، هنر، ادبیات و سایر ساحتهای زندگی اجتماعی، مواجهه با سنتهای پیش از ما یا همزمان با ما اجتنابناپذیر است. درعینحال، برای من بهعنوان یک ادراکگر، دیگر جدال میان نو و کهنه مطرح نیست. در نگاه من، تقدم و تأخر تاریخی،زمانی الزاماً بهمعنای کهنه یا عقبافتادگی یا نوبودن پدیدهها یا متنها نیست؛ بلکه مواجهه ما با تمایزها و تفاوتها و خوانش آنهاست که اهمیت قابلتأملی دارد. تفاوتداشتن و متمایزبودن، الزاماً بهمعنای برتربودن، والابودن یا نیک و زیبابودن نیست؛ چراکه امکان خوانش و بررسی متونی که حتی انگارهها و جهانبینی متفاوتی با جهانبینی ما دارند و از نگاه ما مطرود، مردود و بیمایه تلقی میشوند نیز میتواند به تولید و بازتولید متنها یا فرهنگهایی بینجامد که حتی در ذهن و روی کاغذ نیز غیرقابلتصور و ناممکن مینمایند. همچنین، نباید فراموش کرد که خوانش یک پدیده، فرهنگ یا متن و مواجهه و گفتوگو با آن، الزاماً بهمعنای پذیرش آن پدیده، خوب، زیبا یا نو قلمدادکردن آن پدیده یا تلاش برای ترویج آن پدیده نیست. پس چنانچه ما تمایل داریم فرهنگ کنونی انسانی میتواند از آنچه در نگاه ما، بدوی، وحشی، کهنه، عقبمانده و منسوخ است عبور کند، باید زمینهای برای این عبور فراهم سازیم؛ زیرا درصورتیکه ما نیز راه و مسیر گفتوگو و خوانش را روی آنها ببندیم، نهتنها نخواهیم توانست چشماندازی برای تغییر و دگرگونی آنها فراهم سازیم؛ بلکه ممکن است دوباره خود با چنین پدیدههایی مواجه شده یا در خلق و تولید آنها نقش داشته باشیم.
اندیشه بیزمانی و بیمکانی
درست مثل گیاهان، هر جغرافیا و آبوهوای فرهنگی، امکان روییدن اندیشه خاصی را فراهم میکند؛ اما اندیشه دارای یک نوع بیزمانی و بیمکانی خاص است که آنرا از سایر پدیدهها متمایز میسازد. بیزمانی که اجازه میدهد مثل تودههای آبوهوایی و ابرها از سرزمینی به سرزمین دیگر نقلمکان یا هجرت کنند. مسئله اندیشه، چیز دیگریست: اندیشه برای رستن و بارورشدن به خاک و آب و باد و آفتاب نیاز ندارد. محیط امن و شرایط مطلوب و بستر حاصلخیز نمیشناسد؛ حتی در بیتوجهی نیز جوانه میزند و پا میگیرد، حتی در خشکسالی بار میدهد، حتی در انزوا، حتی در خشونت، حتی جهل و ناآگاهی، مستعد رویش اندیشه هستند. البته اگر نخواهیم مثل کهنه و نو، اندیشه را به خوب و بد تقسیم کنیم و آنچه را موردتوجه ما قرار میگیرد اندیشه بکر و ناب و آنچه را در تمایز با آن قرار دارد را جهل و نادانی معرفی کنیم. سوزاندن انسان در کوره، تاریخ طولانی حبس، زندان، اسارت، بردگی و کشتار نیز نتوانسته جلوی رویش اندیشه را بگیرد.
سنت، نوسازی-نوآوری، انقلاب
انقلاب و دگرگونی، یک امر زمانمند است. بهسختی میتوان گفت بهراستی یک تحول چشمگیر بتواند دریکلحظه اتفاق بیفتد. ازاینرو، شاید در اینجا، فروپاشی یا فروریختن، تعابیری باشند که بهتر است بهجای واژه انقلاب بهکار بست؛ زیرا بعد از فروریختن بنیانها و شکستن ساختارها، با گذر زمان و عملیشدن ایدهها و اندیشههاست که مشخص خواهد شد انقلاب یا دگرگونی اتفاق افتاده یا خیر. ازاینرو، انقلابهای اجتماعی که انسان تجربه کرده یا تجربه خواهد کرد، میتواند در آغاز بیشتر یک فروپاشی و ویرانی عظیم باشد تا تحول و دگرگونی بزرگ. در هر جامعه و فرهنگی باتوجهبه سلایق و جهانبینیهای موردنظر آن جامعه، پدیدهها، شکلها و ساختارهای کهنه نیز شکل گرفته یا پابرجا میمانند و به بقای خود ادامه میدهند. یکی از این ساختارها، خانواده است؛ ساختاری که درعین دگرگونیهایی که در تاریخ بشر داشته، در پارهای جوامع، بهشکل کموبیش کلاسیک و سنتی خود پابرجا مانده و موردتوجه قرار میگیرد. بنیانی که برای شکلدادن و حفظ آن کماکان تلاش و اقدامهای قابلتأملی صورت میپذیرد؛ هرچندکه ازمنظری، با تقدس و احترام پیشین به آن نگریسته نمیشود. از دلایل عمده اهمیت و ماندگاری بنیان یا ساختار خانواده که گذر زمان نیز نتوانسته آنرا از میان بردارد، برآوردهشدن نیازهای عاطفی، جسمانی و تضمین بقا و حیات افراد و جامعه است. ازاینمنظر، خانواده، نوعی ماشین زادوولد راهاندازی میکند؛ ماشینی که نیازها و مقاصد فوقالذکر را برآورده میسازد. ظاهراً مکانیسم عملکرد خانواده در زاد و تولید انسانی، یک تکرار است؛ تکراری که علاوهبر امکان بقا و لذت برای ما، امکان تداوم و نوسازی میراثها، سنتها و تفکرات متقدمتر از ما را نیز فراهم میسازد. بیشک، دستکشیدن از زادوولد بهعنوان امر تکراری، کهنه و پیشینی، میتواند عاملی برای تهدید حیات بشر بر روی کره زمین تلقی شود؛ تکراری که سخت موردتوجه تمام جوامع در کل ادوار قرار گرفته و باعث میشود تا هر تولد و نوزادی، امری تازه، نو یا شادی و انگیزهای برای زیستن با خود بهارمغان آورده یا حداقل نوید آنرا ببخشد؛ چراکه تا انسانی نباشد، اندیشه و تفکری نیز باقی نخواهد ماند. هرچندکه ممکن است، تعداد زیادی از افراد، انسان و این تولد را امر و پدیدهای تکراری و آشنا نیز توصیف کنند. اینکه بشر بتواند بنیانها و ساختارهای اینچنین ماندگار یا بیزمان را زیرورو سازد یا بهطریقی از میان بردارد یا بازنگری اساسی و چشمگیری در آنها لحاظ کند، میتواند منجر به شکلگیری انسانی تازه در عرصه هستی و کره خاکی شود؛ انسانیکه دغدغههایش با دغدغههای کنونی ما تمایز و تفاوتی چشمگیر داشته باشد. انقلابی که شاید بسیاریافراد، در پس تکرار این زادوولد انسانی، مثل یک آرزو، آنرا جستوجو و دنبال میکنند
اسکلت و روح درونی، پیکره و تجلی بیرونی
دانهای که در خاک جوانه میزند و پا میگیرد، در مسیر درختشدن، تغییرات فراوان میکند. همینطور وقتی جنینی در بطن یک زن، مسیر رشد را آغاز و طی میکند. شاید بخشی از دوران رشد برای نوزاد و درخت چشمگیر و پررنگ باشد؛ اما بعد از دگرگونیهای قابلتأمل، ممکن است رشد درخت یا نوزاد در نگاه ما به یکنواختی برسد؛ چراکه این تغییرات، اندکاندک و بهتدریج اتفاق میافتند. هرچند، علاوهبراین تغییرات ظاهری و بیرونی، تغییرات و دگرگونیهای درونی نیز کماکان امکان وقوع دارند. میتوان برای یک درخت نیز ساحت درونی درنظر گرفت؛ اما چون ما جهان را ازمنظر یک درخت تجربه نکردهایم، شاید نتوان قاطعانه گفت که این ساحت درونی چگونه است و یک درخت بهچهشکل جهان را تجربه میکند؛ اما شاید بهدلیل تجربه انسانی و امکان گفتوگو میان ما و افراد دیگر، بتوان از یک تجربه مشترک یاد کرد. هرچند این امکان هست که این اشتراک نیز بسیارکلی و قراردادی باشد و در جزئیات، تفاوتهای بسیاری با یکدیگر داشته باشیم. بااینهمه، وقتی درونیات فرد تغییر میکند؛ حتی اگر پیرامون آن، گفتوگوی کلامی صورت نگیرد، میتوان از ظاهر و جهان بیرونی او از چنین تغییری آگاهی یافت؛ مثلاً مدل موها، طرز پوشش، شکل حرفزدن، آدابدانی، ایستادن و شیوه بیان افراد دچار تغییر میشود. پیرامون عدهای، این تفاوت یا تمایزها بهقدری چشمگیر و پررنگ است که در لحظه اول مواجهه با آنها، نظر ما را بهخود جلب میکنند؛ و پیرامون عدهای این بروزها، کمرنگتر و نامحسوستر است؛ مثلاً فردیکه یکدفعه و بیمقدمه شیوه لباسپوشیدن خود را تغییر میدهد و مدل مویی متفاوت با رنگی متفاوت برمیگزیند، نمود بیشتری در نگاه ما دارد و بیشتر بهچشم میآید تا فردیکه آرامآرام و بهمرورزمان، مدل و رنگ موها، سایر وجوه ظاهری یا شکل و شیوه زندگی خود را تغییر میدهد. بهتجربه میتوان دریافت پدیدههایی که نمود عینی و بیرونی چشمگیر، افراطی، غلوآمیز و پرزرقوبرق دارند، بیشتر موردتوجه قرار میگیرند؛ اما بلوغ فکری و تجربیات زندگی میتواند بهمرورزمان ایننوع تغییرات را در نگاه ما ظاهری یا سطحی قلمداد کند. بهبیانی، فرد میتواند تغییرات زیادی در خود ایجاد کند؛ بیآنکه آنرا بهاصطلاح فریاد بزند. اینکه ما کدام شکل بروز را انتخاب میکنیم، میتواند دلایل و انگیزههای متفاوت داشته باشد. شکستن تابوها، انقلابیگری، آنارشیستگونه عملکردن و چرخشهای 180درجه نسبت به موضوع، مسئله و نگرشی؛ همچون انفجاری عظیم اغلب توجه بیشتری بهخود جلب میکند. شاید یک متن، یک فیلم، یک نگاه یا یک تابلوی نقاشی یا حتی یک دیدار و ابراز عشق به معشوق، با شکل آنچنانی، بتواند خود را بهشکل ویژهای از تجربههای پیشین متمایز سازد و بیشتر نگاه ما را بهخود جلب کند؛ اما آیا این توجه بیشتر بهمعنای نوبودن، تازهبودن یا زیبابودن آن پدیده نیز هست؟
مواجهه با کهنه، گذشته، سنت؛ خریدوفروش اندیشه
موزهها و کتابخانهها امکان مواجهه با گذشته و میراثهای آنرا فراهم میآورند. امکانی که شاید بتوان گفت وجهه اقتصادی آن چشمگیرتر و پررنگتر از جنبه هنری و اندیشگانی خود آن آثار است. درواقع، ایننوع مواجهه با اندیشه و گذشته بیشتر درراستای شکلدهی به یک بازار و جریان اقتصادی صورت میپذیرد. اثر یا متن هنری، علاوهبر کارکردِ فرهنگی؛ بهعنوان کالای مصرفی-اقتصادی نیز مورداستفاده قرار میگیرد. خریدوفروش کلکسیونها، تبادل عتیقهجات، برگزاری حراجها و مزایدههای کوچکوبزرگ آثار هنری و باستانی، با مقاصد خیریه یا تجاری، پیرامون آثاری که ازلحاظ تاریخی، بهاصطلاح، تاریخمصرفشان بسر آمده، تائیدی بر این ادعاست. درعینحال، امکان چاپ و نشر کتابها نیز این ایده را به ذهن متبادر میسازد که اندیشه، محصولات و فرآوردههای مرتبطباآن نیز امکان خرید یا فروش دارند و مثل یک کارمند که از مزایای خدماتش بهره میبرد، نویسنده یا خالق یک کتاب یا نوشته نیز میتواند از بازنشر آن بهرهمند شود. مسئلهای که اینجا قصد تأکید بر آنرا دارم نه ایراد به شکلگیری چنین جریانی؛ بلکه برجستهکردن اینمسئله است که با تلاش ما برای تکثیر یک کتاب، عکس، متن، نوشته، تابلوی نقاشی یا کوزهای سفالی، اقدامی جدی برای گرفتن تازگی، طراوت و بدعت یک پدیده یا اندیشه برداشته میشود و آنرا به امری کموبیش آشنا تبدیل میکند. هرچندکه کماکان، امکان خوانش و تفسیر این آثار و بیان نگرشهای تازه توسط افراد مختلف در فرهنگها و جوامع مختلف پیرامون آنها وجود دارد؛ اما درواقع، در اجتماعات انسانی، آگاهانه یا ناآگاهانه، نوعی چرخه مبتنیبر تکرار شکل میگیرد که فرایند اندیشه و اندیشیدن را نیز تحتتأثیر قرار میدهد؛ چرخه و فرایندی که درتناقضبا امر نو و تاره قرار دارد. بهبیانی، ماهیت اجتماع و فرهنگ اجتماعی؛ بهویژه آنجاکه قصد بر تعمیم، عمومیتبخشی یا ترویج یک پدیده، امر یا جریان باشد، درتناقضبا امر نو و نوگرایی قرار میگیرد.
سنت بهمثابه امر تزئینی در بافت تازه
برخورد با گذشته میتواند تفننی و کمدامنه باشد و بیشتر نقش یک عنصر تزئینی را در زندگی ما بازی کند. نقلقول یک جمله از یک نویسنده یا کتاب، بهکارگیری یک طرح تزئینی در طراحی یک پارچه، گلدان، فرش و استفاده از سرستونهای کاخهای کهن در ساخت یک خانه مسکونی یا تزئین و چیدمان خانه با صنایعدستی و مبلمان ادوار پیشین منازل؛ نمونههایی آشنا از ایننوع فرهنگ در زندگیست. این کاربردها در هنر علاوهبر جنبههای تزئینی دلایل محتوایی نیز دارند. درواقع چیزی از گذشته که بهنظر ما زیبا، چشمگیر، ارزشمند، مفید یا کاربردیست باقی میماند و باقی نادیده انگاشته میشود؛ نوعی گزیدهانگاری. باید توجه کرد که حتی یک تکجمله یا یک عنصر تزئینی نیز میتواند خوانده و تفسیر شود و در اینجا منظور جداشدن از بافت ابتدایی خود و ورود به موقعیت، شرایط و بافتی متفاوت است. بافتی که اغلب با مقاصد تزئینی دست به بازتولید چنین عناصری میزند تا دلایل محتوایی و معنایی؛ هرچند کماکان برای افراد امکان خوانش این نشانهها وجود دارد. این مشخصه تزئینی، شاید تنها مختص به سنتها و میراث فرهنگی کهن نباشد و حتی آثار همزمان و معاصر با ما را نیز شامل شود. از دلایل مهم چنین پدیدهای، شاید بتوان به بستر فرهنگی و تاریخی اشاره کرد. شاید پیش آمده باشد گُلی زیبا یا گیاهی باطراوت را از خاک و بستری که در آن روییده بیرون کشیده تا در محلی تازه یا خانه نگهداری کنید. این جابجایی و نقلوانتقال چنانچه توجه درستی، به نیازها و طبیعت آن گل یا شرایط آبوهوایی و جغرافیایی سازگار با آن نشود، میتواند به خشکشدن گل بیانجامد یا ثمره و نتیجه مطلوب نظر ما را حاصل نکند؛ حتی اگر گیاه را در میان زیباترین گلدانها، باغچهها و حاصلخیزترین خاکها قرار دهیم. هر اندیشه، نگرش، جریان و پدیده فرهنگی-اجتماعی برای پاگرفتن و معنایابی در فرهنگ تازه نیازمند بستریست. هنگامیکه پدیدههای شکلگرفته در جوامعی با فرهنگ متمایز، بهعنوان پدیدهها، نگرشها و نظریههای نو و جریانساز، پا در فرهنگ و جغرافیای متمایز میگذارند میتوانند چنین سرنوشتی را تجربه کنند. هرچند باید پذیرفت، خشکشدن این گیاه نیز بهنوبهخود میتواند ثمر و نتیجهای تلقی شود؛ هرچند مطلوب نظر ما نباشد.
نو و تازه
چهکسی تعیین میکند پدیدهای نو یا تازه و چهکسی میگوید امر یا پدیدهای کهنه، ازمدافتاده، معاصر یا بیزمان است؟ بهبیانی، به همه اعصار و ادوار تعلق داشته، دارد و خواهد داشت؛ و دوره و بافت تاریخی-اجتماعی-فرهنگی خاصی نمیشناسد؟ معیار ما برایآنکه پدیدهای را نو یا تازه بنامیم، چیست؟ آیا هرچیزیکه بهاصطلاح حال ما را خوب یا بهتر میکند و به ما آرامش میدهد پدیدهای نو قلمداد میشود؟ در یک جامعه یا فرهنگ بهخصوص، مسئلهای میتواند پیشپاافتاده و کماهمیت باشد؛ اما در جامعهای دیگر، همان مسئله امری تازه و نو تلقی شود. یک امر فرهنگی، یک جریان هنری یا تئوری انتقادی را درنظر بگیرید که سالهاپیش در جامعهای دیگر شکل گرفته و کموبیش دوران اوج و فرود خود را گذرانده؛ اما بهتازگی در جوامع دیگر مطرح شده و مورداستقبال و پذیرش قرار گرفته. نو و کهنهبودن و بهرهبردن از این برچسب برای طبقهبندی پدیدههای اجتماعی، فرهنگی، هنری و اندیشگانی، اغلب اما نه همیشه، تبدیل به معیار و عاملی برای دیدهشدن آثاری شده که تنها درظاهر و شکل بهگونهای سطحی به تزئین خود پرداختهاند؛ اما در بنیان و شالوده مصرانه الگوهای تاریخی پیشازخود را رعایت کرده و میکنند یا موجب نادیدهگیریِ پدیدهها و اندیشههایی شده که ظاهری چندان پیچیده، درهم و پرزرقوبرق ندارند. بهنظر میرسد، فارغ از تفاوت نگرشها، سلایق، منافع، اهداف و نیاز افراد، دغدغه و مسائل انسانی-فردی میتواند فراتر از هر انگیزه یا دلیلی برای تعیین نو یا کهنهبودن یک پدیده عمل کند و حتی مرزهای فرهنگی، جغرافیایی و نو و کهنه را بهچالش کشیده و جابجا کند. برای فردیکه مشکل، درد، زخم یا پرسشی بیپاسخ دارد، آنمسئله میتواند همواره مثل یک پرسش بیجواب یا زخم، جراحت یا دردی ماندگار، تازه و نو باقی بماند. احتمالاً، تازمانیکه ما، پاسخی برای پرسش یا مرهمی برای زخم و درد خود نیافته باشیم، آن درد یا پرسش تازه و نو خواهد ماند.
حافظهمندی و کهنه و نو
هرآنچه در واقعیت مادی بتوان از میان برد، به نیستی کشاند یا ازنظر دور نگاه داشت، میتواند در حافظه انسان رد و نشانی از خود بهجا بگذارد. حافظهمندی انسان، مسئلهایست که او را همواره درارتباطبا سنتها، گذشته یا بهتعبیری، کهنه و سنتها نگاه میدارد. هرچند، در جهان مادی، تمامی آثار و نشانهای مربوط به گذشته را از میان برداشته یا ویران ساخته باشیم. علیرغماینکه، اندیشه زندگی درلحظه، موردتوجه تعداد زیادی از افراد قرار گرفته و میگیرد، انسان، بهواسطه این حافظهمندی، توأمان؛ گذشته، حال و آینده را از ذهن میگذراند و تجربه میکند. شاید روزگاری فرارسد که انسان چنان بر ذهن، اندیشه و انگارهها و خاطراتش مسلط شود که نامطلوب، ناخوشایند یا کهنه و فرسوده، یا گذشته و آینده را از گستره ذهنیات و تحلیلهایش پاک ساخته و بیرون کند. درآنروز، دیگر نه مسیر طیشده معنا دارد، نه کهنه، نه معاصر و نه نو. نه برنامه، معنا خواهد داشت، نه هدف و نه مقصود؛ اما بیشک بسیاری پدیدهها میتوانند بارهاوبارها اتفاق افتاده و تکرار شوند، بیآنکه چیزی از آنها بهخاطر آورده شود.
سخن تازه چیست؟
سخن و اندیشه تازه آنچنانکه مولانا میگوید: «هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود/ وارهد از حد جهان بیحدواندازه شود» چیست، یا چه میتواند باشد؟ مولانا باآنکه دراینبیت به گفتن سخن تازه تشویق میکند اما بهطور مستقیم به چیستی آن اشارهای ندارد؟ شاید او در باقی گفتهها و آثارش به چنین پرسشی پاسخ دقیق و مشخص داده باشد یا در متن کامل غزلش معنای خاصی از آن درنظر داشته و ابراز کرده باشد، اما اگر بخواهیم تنها بااستنادبه همین تکبیت، پاسخ را دریابیم، شاید بتوان گفت؛ مشخصه سخن تازه ایناستکه حدومرز نمیشناسد و نیز حدومرزی را تجویز و تعیین نمیکند. بهبیانی، کلام، عمل، پندار و کنش تازه؛ سخنیست که تأثیری چنان شگرف و حیاتبخش دارد که طراوت و سرزندگی میبخشد و درعینحال ما را از حدود، اندازه و مرزهای آشنا و مرسوم فراتر میبرد و به نهایتی بیمرز رهنمون میشود. اما ما بهتجربه دریافتهایم که اغلب، افراد تمایزهای کوچک را کماهمیت دانسته و چندان موردتوجه قرار نمیدهند و بیشتر به پدیدهها و تفاوتهایی توجه نشان میدهند که بسیار بیرونی، چشمگیر یا پرزرقوبرق هستند. درعیناینکه این تمایزها میتوانند بهاندازه یک جوانه کوچک؛ اما مستعد رشدونمو باشند. همچنین، با مرور تاریخ شکلگیری اندیشهها و نگرشهایی که در دوران خود؛ تازه، نو، پیشرو، متجدد یا منحط قلمداد شدهاند، میتوان دریافت که تعداد زیادی از آنها، مدتها در کنار ما و افراد جامعه حضور داشتهاند اما ما آنها را نمیدیده یا بهبیانی دقیقتر، ادراک نمیکردیم یا نادیده میگرفتیم و این نوبودن بیشتر بهمعنای موردتوجه قرارگرفتن توسط ماست؛ نه بهاینخاطرکه آنها الزاماً پدیدههایی نو و تازه بودهاند که از جهان و سرزمینی نوظهور به ما رسیده باشند. شاید تعبیر سخن تازه که در اینجا مطرح کردهایم، بتواند ما را به رهایی و رهاشدن از چنین بندهایی متوجه سازد. بندهایی که نهتنها چشم؛ بلکه دستها و پاهای ما را نیز در اسارت خود نگاه میدارند و اجازه عبور از مرزها و حدود را به ما نمیدهند. پدیده یا امر تازه و نو الزاماً از راه و مسیری غیرعادی و غیرمنتظره فرانمیرسد، حد و اندازهای نمیشناسد و حد و اندازهای نیز نمیپذیرد. چه، زمانیکه بهسمت یافتن حد و اندازه گام برمیدارد؛ حتی اگر بهاصطلاح، بکرترین و نابترین اندیشهها باشد، نه درجهت طراوت، تازگی و سرزندگی؛ بلکه در مسیر خمودی، رخوت و پژمردگی گام خواهد برداشت. امر تازه، مرزها و حدود عاطفی، اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، اندیشگانی، هنری، فلسفی و زیستی ما را بهچالش کشیده یا از آنها عبور میکند و درصورتیکه مورداستقبال قرار گیرد، این حدود و مرزها را جابجا نیز میکند. نکته قابلتأمل دیگر پیرامون بیت مولانا، مفهوم بیحدواندازه شدن است. دراینباره باید یادآور شد که بیحدواندازه، میتواند یک امر نسبی باشد. بیمرزی و نهایتی بیمرز بهاینمعنانیستکه الزاماً پدیدهای بدون چارچوب و قاعدهای خاص رشدونمو یابد؛ چون حتی درصورتیکه ما برای آن حدومرز تعیین نکنیم، تفاوتهایی که با دیگر پدیدهها دارد تبدیل به وجوه متمایزکننده آن پدیده از دیگر پدیدهها میشود و خودبهخود مرز و حدی برای آن شکل میگیرد. همچنین باید خاطرنشان کرد که بیزمانی و متعلقبودن به همه اعصار و دوران نیز میتواند یک تعبیر نسبی باشد؛ چراکه هر پدیدهای هرچند تکراری، منسوخ، کهنه یا سنتی در هر جامعهای میتواند خوانشی متفاوت و متعاقباً تأثیری متفاوت برانگیزد. درعینحال، حتی اگر ما بهاصطلاح به تازهترین، بکرترین، معاصرترین، نوترین و متأخرترین ایدهها، اندیشهها، جهانبینیها و شکلها و شیوههای زندگی مسلح و مسلط باشیم، بهواسطه تعاملات اجتماعی خود با اعضای خانواده، دوستان، همکاران، دولتها، حکومتها و سایر افراد و نهادهای اجتماعی مواجه خواهیم شد که ممکن است از نگاه ما اندیشه، جهانبینی و عملکردی بدوی، عقبمانده، واپسگرا، کهنه، منسوخ، نامطلوب یا ناخوشایند داشته باشند. درواقع، حتی اگر ما خود نخواهیم به این الگوها و اندیشههای تکرار دست بزنیم یا از آنها دوری کنیم؛ چنانکه در دامنه دید ما قرار نگیرند، بهواسطه این تعاملات، همواره با آنها رودررو بوده و در میان کهنه و نو غوطهور خواهیم بود. مگرآنکه با گامنهادن به انزوایی خلأگونه، سعی کنیم بهطریقی، خود را از این ورطه بیرون کشیده یا دور نگاه داریم. بااینهمه، ممکن است در نگاه ما، گفتن از مسائلی چون آزادی، عشق، برابری، عدالت، دموکراسی و انسانیت؛ در عصر حاضر، کهنه، منسوخ یا مضحک بهنظر بیاید و نیاز به این باشد تا دریچه تازهای بهروی خود و جهان بگشاییم و از مسائل و مفاهیمی دیگر سخن بهمیان آوریم و یا شکلی تازه برای زیست و تعاملات اجتماعی خود برگزینیم. دریچهای که نهتنها اینمسائل بهاصطلاح کهنه را از نگاه ما دور سازد؛ بلکه از دغدغههای کنونیمان بهطورکامل رهایی بخشد و درعینحال، تازه، نو یا بهاصطلاح معاصر باشد؛ اما ما، برای رسیدن به چنین نگرشی، بهطور اجتنابناپذیری نیازمند عبور از نگرشهای پیشین هستیم؛ و عبور از آنها بهمعنای رویارویی اجتنابناپذیر با آنهاست. تکرار بسیاری از مفاهیم، اندیشهها و مسائل در تاریخ هنر، ادبیات و اندیشه و فلسفه میتواند یک دلیل و ضرورت مهم و حیاتی داشته باشد و آن است اینکه؛ اینمسائل بعد از قرنها، هنوز بهطورکامل توسط انسان و جوامع انسانی درک و فهمیده نشدهاند. نباید فراموش کرد، هنگامیکه مسائلی را پیش میکشیم که دغدغه انسانها و جوامع انسانی طی قرنها و اعصار متمادی بودهاند، بهگونهای اجتنابناپذیر، تکرار بخشی از بازاندیشی و بازنگری ما خواهد بود.
مسلم خراسانی