کد خبر:
291409
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۰ يکشنبه ۱ اسفند -
08:00
فروغ، پرویز، کامیار و دیگران ...
این نوشتار را با پرسشی آغاز میکنم: آیا اعمال و گفتار یک بیمار تبدار که هذیان میگوید، منطقی و عاقلانه است؟ و آیا میتوان براساس گفتار و اعمالش درآنشرایط، به درکی صحیح از شخصیت حقیقی او رسید؟ هیچ گفتوگو ندارد که پاسخ منفیست. حقیقت را نه میتوان انکار کرد و نه نادیده گرفت. هدف از این نوشتار ایناستکه توجه خواننده فهیم را به روان بیمار زنی جلب کند که بسیاری از تصمیماتش تحتتأثیر بیماری یا مصرف قرصهای اعصاب و روان بوده. حقیقت اینکه فروغ بهشدت بیمار بود؛ و تحلیل تصمیمات و رفتار او نمیتواند بهطورقطع بما بگوید که فروغ بهلحاظ شخصیت حقیقتاً چگونه فردی بوده. گرچه که ارزش ادبی برخی اشعار او و همینطور آثار سینمایی و هنری او بر اهل ادب و هنر پوشیده نیست؛ و بیماری روحی او چیزی از ارزش ادبی و هنری برخی آثار او نمیکاهد؛ اما پا را از تحسین آثار خوب او فراتر گذاشتن و بتساختن از یک بیمار در اذهان، با اعطای عناوینی مثل «قهرمان» و «پهلوان» و «پیشرو» و «پرچمدار» و چنینوچنان یا برعکس، چسباندن صفتهایی مثل «سبکسر» و «بیقید» و «لاابالی» و ... به او، یا از روی جهل و ناآگاهی یا برای کسب نام و نان، بهلحاظ وجدان و انصاف، صحیح نیست. هیچ گفتوگو ندارد که «او» استعداد و ذوقی بسیارخوب در هنرهای مختلف مانند سینما، تئاتر، نویسندگی، ترجمه و شعر داشت؛ و از شوربختی دچار بیماری روانی هم بود که هرگز نتوانست مانند انسانی با روح و روان سالم، بر اغلب اعمال و تصمیمات زندگیاش کنترل داشته باشد؛ و بیشازهرکسی خود او بود که ازاینبابت رنج کشید و روح و روان و جسمش در پنجههای سیاه بیماریاش فشرده گشت. او نه یک قهرمان بود و نه یک ملعون. فروغ فقط انسانی بود هنرمند و بیمار. پسازاین مقدمه کوتاه، بادرنظرگرفتن محدودیت سطور یک مقاله، تأملی هرچند مختصر داریم بر زندگی او تا مقصود این مقدمه روشنتر شود.
«فروغالزمان فرخزاد»، در ظهر روز دوشنبه 8 دیماه سال 1313 در تهران بهدنیا آمد. مادرش «توران وزیریتبار» کاشانی بود و پدرش «محمدباقر فرخزاد» تفرشی. فروغ، هفت خواهر و برادر داشت. در کودکی بیقرار و خودسر بود. اغلب با پسرها همبازی میشد. از درخت و دیوار بالا میرفت، گاز میگرفت، کتک میخورد و کتک میزد. در 13،14سالگی غزل میگفت و سپس، کاغذ اشعارش را از ترس پدر، پاره میکرد؛ زیرا پدرش اعتقاد داشت مطالعه کتب غیردرسی و شعرگویی و شعرخوانی، ذهن دختران جوان را فاسد میکند. برای آشنایی و تصور حالوهوای خانه پدری فروغ و چگونگی دوران کودکی و نوجوانی او در آن خانه، مختصر به بخشهایی از صحبتها و نامههای فروغ و خانوادهاش در توصیف وضعیتشان درآنزمان اشاره میکنم:
پوران؛ خواهر فروغ: «پدرم دوشخصیتی بود؛ یک رویش آدمی نظامی و خشن، روی دیگرش شاعری بالفطره!»
فریدون؛ برادر فروغ: «پدرم افسر قدیمی بود که به هیچکس عشق نمیداد. در زبان پدرم عشقدادن حتی به زنِ خانه بد بود. مادرم بیعشق ماند و ما هم بیعشق بزرگ شدیم».
ابراهیم گلستان بهنقلاز غلام مهدوی: «یک کسی رئیس املاک سلطنتی بود. ما نمیتوانستیم بار ببریم؛ ولی بهضرب شلاق میگفت اینرا بلند کنید. دو،سهنفر زیر شلاق این شخص و بارِ سنگین، کمرشان شکست و مُردند. این آدم، پدر فروغ بود که شلاق را میزد. رئیس املاک سلطنتی بوده در مازندران و این زجر را میداده ...»
مادر فروغ: «پدرش نشان نمیداد چهکسی را دوست دارد. از کوچه که میامد، غشغش میخندید. بهمحضاینکه پا به خانه میگذاشت (اخمها را بههم میکشید) و خودش را میگرفت برای بچهها، برای من ...»
در بخشهایی از نامههای مختلف فروغ به پرویز شاپور بهاختصار: «پرویز ... تو نمیتوانی تصور کنی که من چقدر و تاچهاندازه احتیاج به محبت دارم. من در زندگی خانوادگی هیچوقت خوشبخت نبودهام و هیچوقت از نعمت یک محبت حقیقی برخوردار نشدهام. یک دختر جوان؛ آنهم دختریکه هیچوقت پابند تجمل و تفریح و زرقوبرق نیست، وقتی ازطرف خانواده، ازطرف پدر، مادر، خواهر، کسی نبود تا بتواند به فکر و احساسات و تمنیات روح و دل او وقعی گذراند، طبعاً وقتی کسی را پیدا کرد که همه آرزوهای خود را در وجود او منعکس و متمرکز دید، بهیکباره همه محبت و همه علاقه خود را بهپای او خواهد ریخت ... محبتهایی که از آنها محروم بوده؛ یعنی محبت مادر، مهر پدر، عشق برادر و علاقه خواهر ... پرویز ... من در زندگی خانوادگی زیاد خوشبخت نبوده و نیستم. من، مادر را دوست دارم؛ ولی مادر من هرگز نتوانسته و نخواسته است برای من بهراستی مادر باشد. پرویز ... من امروز چرا باید پنهان از او نامههای تو را دریافت کنم؟ چرا؟ مگر مادر نباید تنها رازدار و محرم اسرار دخترش باشد؟ مگر من نباید همه غمها و رنجهای درونم را با مادرم درمیان گذارم؟ ولی مادر من هرگز با آن محبت و صمیمیتی که من آرزو میکنم، با من روبهرو نشده و سعی نکرده است به اسرار دل من آشنا شود. من پدرم را دوست دارم؛ ولی پدر من کجا میتواند و فرصت میکند به دختر جوانش توجهی داشته باشد؛ و در چه موقع وظیفه پدری خود را نسبت به من انجام داده است؟ مگر پدر نباید راهنمای فرزندش باشد؟ من به برادرانم علاقه دارم؛ ولی آنها جز آزاردادن من و جز فراهمکردن وسایل ناراحتی من کار دیگری نمیتوانند انجام دهند. آنها هیچوقت با من صمیمی و یکدل نبوده و نیستند ... بهخدا من زندگی در بیابان در زیر آفتاب سوزان را به ماندن دراینجا ترجیح میدهم؛ زیرا دیگر کسی در آنجا نیست که بر سر هر موضوع جزئی، مرا فاحشه و نانجیب خطاب کند ... گوش من دیگر نمیتواند این سخنان رکیک و این فحشهای وقیحانه را بشنود ...»
خانواده پرجمعیتی بودند که با قوانین نظامی و حتی غیرمعقول پدر اداره میشد و پسر بزرگ خود؛ «امیر مسعود» را مأمور ساخته بود در ساعات غیاب پدر، بر اجرای قوانین توسط اعضای خانواده نظارت کامل داشته باشد. فرزندانش را تنبیه بدنی میکرد، آنها را مجبور میکرد با پتوی سربازخانه بخوابند تا در آینده، قدر پتوهای اعلا و نرم را بدانند. برای آنها مقوا تهیه میکرد تا با ساختن پاکت؛ و فروش آن، پول ناچیزی درآورند و به مصرف مایحتاج خود برسانند تا قدر پول را بفهمند؛ و قوانین مخصوص به پادگانهای نظامی را بروی کودکان خود بهاجرا میگذاشت. اوضاع این خانواده، زمانی از آنچه بود بدتر شد که پدر با «بهیندخت دارایی» ازدواج کرد و بهاصطلاح بر سر مادر «هوو» آورد. هیچجای گفتوگو ندارد که بزرگشدن و زندگی میان چنین خانوادهای ناآرام که بهجای خانه و کاشانه امن بهتعبیر فروغ؛ برای خودش «دیوانهخانهای تمامعیار» بود، روان آسیبپذیر و حساس فرزندان را تاچهحد دچار آسیب و تلاطم میکند.
فروغ در نوجوانی با خوردن قرصهای خوابآور مادرش، دست به خودکشی زد؛ که پیکر نیمهجانش را به منزل خانم دکتر «تاجالملوک مشکات» و دکتر «حسن خیام» میرسانند. چندیبعد برای دومینبار، با قطع رگ دستش، قصد داشت به زندگی خود پایان دهد که باز نجات یافت. «مشکات» درارتباطبا اینماجرا گفته است: «از بیماریها و بدبختیهای آن دختر جوان، بهراحتی میشد یک تقویم درست کرد. روزیکه بهقصد خودکشی رگ دستش را بریده بود، پس از بخیه و پانسمان، مدتها با او صحبت کردم. همه حرفهایم را شنید. آخرسر آهی کشید و گفت: آخر شما نمیدانید».
در همان سنین پررنج نوجوانی وقتی 15،16ساله بود، «پرویز شاپور»؛ مردی حدوداً 30، 31ساله، از اقوام مادرش که همسایه دیواربهدیوار بودند، به خانه آنها رفتوآمد پیدا کرد. بیمناسبت نیست حالا که نام او بهمیان آمد چند سطری بیشتر درموردش بخوانیم: پرویز شاپور، متولد ۵ خرداد ۱۳۰۲ در قم؛ در کودکی رباعیات خیام را از بَر بود. لیسانس اقتصاد از دانشگاه تهران. کارمند اداره دارایی. همکار با روزنامههای آوای ملت، فریاد خوزستان، سپید و سیاه، گلآقا، توفیق و خوشه. ابداعکننده و بنیانگذار کاریکلماتور؛ که حتی «احمد شاملو» لقب «پدر کاریکلماتور ایران» را به او داد. نقاشی میکرد و سوژه نقاشیهایش بهدلایل نامعلوم اغلب تصویر گربه، تیغ ماهی و سنجاققفلی بود. بعد از طلاقِ فروغ، یکماه ناپدید شد. بعد از مرگ فروغ، از اتومبیلها و صدای آنها وحشت بیمارگونه پیدا کرد. در دورهای، ششسال از خانه بیرون نرفت. مبادیآداب بود. عادات عجیبی داشت؛ مثلاً فنجانی داشت که هرروز در آن چیزی میخورد یا مینوشید؛ از نوشابه تا آش و قورمهسبزی و چای؛ اما کسی حق نداشت فنجان را بشوید! تااینکه ادامه استفاده از آن، بهدلیل کثیفی، غیرممکن میشد! بعد از طلاق فروغ تا آخر عمر، هیچگونه ارتباطی با هیچ زنی برقرار نکرد. مبتلا به اختلال «آسپرگر» بود: مشکل در تعامل اجتماعی، رفتارهای تکراری، لجبازی بیشازحد روی آنچه فکر میکنند و تمرکز وسواسی روی قوانین و روال عادی. البته برادرش «خسرو» هم دچار اختلال دوقطبی بود. بهگفته پسرش (کامیار)؛ پرویز شاپور بهدلیل سنگ مثانه و اینکه 200هزارتومان پول برای درمانش لازم بود و آنها اینمبلغ را نداشتند، در ۱۵ مرداد سال ۱۳۷۸ در 76سالگی چشم از جهان فروبست و در بهشتزهرای تهران به خاک سپرده شد و این جمله که از خود اوست؛ روی سنگقبرش نوشته شده: «متشکرم که تشریف آوردید، ببخشید که نمیتوانم جلوی پایتان بلند شوم».
برگردیم به فروغ؛ فروغ با خود اندیشید که اگر بههرنحو پرویز را برای ازدواج راضی کند، میتواند خود را از دیوانهخانهای که پدر و خانواده ساخته بودند، نجات دهد؛ پس شروع به نامهنگاریهای مخفیانه با پرویز کرد؛ و این دو، نامههایشان را توسط فریدون (برادر فروغ) بهدست هم میرساندند. مادر پرویز با این ازدواج موافق نبود. فروغ که نوجوان بود و از پختگی و تجربه زندگی بیبهره، صریح و واضح بارها در نامههایش به پرویز متذکر شده بود؛ بهتر است هرچهزودتر ازدواج کنند؛ چراکه از زندگی در خانه پدرش متنفر است و بیشازحد نیازمند مهر و محبت؛ و ازآنجاکه پرویز را بهمثابه فرشته نجاتش میدانست، ازسویی، با اعتصاب غذا در خانه و حبسکردن خودش در اتاق و گریه و زاری سعی داشت خانوادهاش را برای ازدواج راضی کند و ازطرفی، با بله،چشمگوییهای رقتانگیز به تمام شروط پرویز، او را به ازدواج ترغیب میکرد. بخشهایی مختصر از نامههای مختلف فروغ را میخوانیم: «به مامانم گفتهاند که مادر تو با این زناشویی مخالف است و وقتی فهمیده است من و تو میخواهیم با یکدیگر ازدواج کنیم بهقول نواب خانم؛ غش کرده و تو را نفرین نموده است؛ چون تو دختری را هشتسال است دوست داری؛ ولی مدتیپیش او را به شوهر دادهاند و حالا او طلاق گرفته و درانتظار ازدواج با تو بسر میبرد» و نیز این سطور: «عقیدهام ایناستکه کف اتاق را (بهجای فرش) مشمع کنیم! زیرا هم به زیبایی اتاق میافزاید و هم تمیزکردنش آسان است و هم ارزان ... برای خوابیدن احتیاج به یک تخت چوبی داریم. ما در روز، از آن تخت چوبی بهجای کاناپه استفاده میکنیم. احتیاج به یک میز هم داریم. ما میتوانیم میز کهنهای از دکانهای سمساری بخریم و بعد رنگش کنیم ... حتماً تو دراینمدت سهماه که آنجا هستی، بهقدر قیمت یک مشمع خوب، پول جمع خواهی کرد ... پس وسایلی که ما باید بخریم ... (فقط) بهقرار زیر است: یک مشمع، یک میز، پرده و پارچه برای تختخواب و چهارپایهها، چهارپایه چوبی، تخت چوبی؛ البته بدون رنگ خیلی ارزان، وسایل آشپزخانه بشقاب و قاشق چنگال قابلمه، بادیه، یک قوری برقی بهجای سماور اجاق یا منقل اگر لازم باشد، وسایل چایخوری، اتو و چیزهای دیگری که من به فکرم نمیرسد؛ ولی حتماً لازم است. از این وسایل، بشقاب و وسایل چایخوری را میشود بهوسیله دادن لباسهای کهنه به کاسهبشقابی تهیه کرد!» درهرصورت، این ازدواج صورت گرفت؛ و در شب عقدکنان برادر بزرگش؛ همان جانشین اجراییِ پدر، در مراسم شرکت نکرد. همانگونه که پیشتر اشاره شد؛ پرویز در اداره دارایی اهواز کارمند بود؛ پس فروغ و پرویز بهاتفاق به اهواز رفتند.
سال بعدش «کامیار»؛ پسرشان بهدنیا آمد. دراینجا چند سطری بهاختصار درمورد او بخوانیم: در ۲۹ خردادماه ۱۳۳۱ بهدنیا آمد. سهساله بود که پدرومادرش از هم جدا شدند و درابتدا، کامیار با مادرش زندگی میکرد؛ اما دوماهبعد مادرش در نامهای به پدرش نوشت که قادر به نگهداری از کامیار نیست و بچه را به خانه مادرشوهرش فرستاد. پسازآن، پرویز دیگر اجازه نداد که فروغ و کامیار باهم ملاقات داشته باشند. کامیار، 14ساله بود که خبر مرگ مادرش را هنگامیکه در مدرسه بود؛ به او رساندند. دیپلمش را در تهران گرفت و برای تحصیل در رشته مهندسی برق، راهی انگلستان شد. طی تحصیل، جذب نقاشی و هنر شد؛ درنتیجه، از رشته مهندسی برق انصراف داد و چهارسال در لندن نقاشی خواند؛ سپس به ایران بازگشت. او تا روزیکه پدرش زنده بود، همراه پدر و عمویش «خسرو» زندگی میکرد؛ و مانند پدرش هرگز ازدواج نکرد. کامیار مانند عمو، پدر و مادرش، از بیماری روانی رنج میبرد. دچار اختلال دوقطبی بود؛ و خودش اعتقاد داشت که این بیماری را از مادرش بهارث برده. بیماریاش در سال ۱۳۵۹ شدت گرفت؛ مانند مادرش فروغ، او نیز مدتی را در آسایشگاه روانی بستری بود. او فرزند انسانهایی بود که هردو، از نوعی اختلال رنج میبردند و آنرا برای او بهارث گذاشتند. اختلال دوقطبی (افسردگی و شیدایی؛ و نوعی آزردگی مغزی در تنظیم هیجانات عاطفی) مانند بسیاری از انواع دیگر اختلالات روان، وراثتیست. او هم مانند والدین خود مهارت امرارمعاش نداشت؛ و نداشتن عملکرد اقتصادی، بهدلایل شرایط غیرعادی روانی، شاید بزرگترین مشکلش بود. بعد از مرگ پدرش، در واکنشی احساسی و شاید خشمگینانه، مصرف قرصهای سنگین اعصاب و روانش را قطع کرد؛ و همینکار باعث شد بیماریاش اوج بگیرد و دوباره در آسایشگاه روانی بستری شود. پس از مرگ پدر، کامیار که بهشدت تنها و بیپناه شده بود، سهسال با شرایطی سخت در خانه عمهاش ماند. بعدازآن، نهسال با «رضا کیکاووسی»، بدون هیچگونه مشکل و مرافعه زندگی کرد. پیرمرد در اتاقکی و کامیار در چادری و هردو روی پشتبام! او بسیارآرام و مؤدب بود و هرگز پرخاشگری نمیکرد. بهمثابه فرشتهای که بالهایش را چیده و اشتباهی به زمین فرستاده شده باشد. بهشدت سیگار میکشید و بهدلیل ناراحتی ریه، در بیمارستان بستری شد و سرانجام در روز دوشنبه؛ ۲۵ تیرماه ۱۳۹۷ (در 66سالگی) چشم از جهان فروبست؛ و من نمیدانم در تمام اینسالها اصحاب شعر و هنر؛ آنانکه بر مزار فروغ اشک ریختند، در وصف او سخنرانیها کردند، کتابها نوشتند و به او لقب جسور و قهرمان و ... دادند، کجا بودند تا درحدتوان از پسر بیمارش حمایت کنند؟ شاید دلیلش اینباشدکه برای آنها انتشار کتاب درمورد فروغ و مصاحبه و سخنگفتن از فروغ، نام و نان داشت؛ ولی حمایت از پسرش، هزینه! از کامیار، مجموعه شعری باعنوان «عشق یک مجسمه فلزیست و نورهای معطر طلایی» و مجموعه نامههای پدرش به او باعنوان «خودنویسم را از آفتاب پر میکنم» و مجموعه نامههای مادرش باعنوان «اولین تپشهای عاشقانه قلبم» بهجا مانده ...
و اما برگردیم به آنجاکه فروغ و پرویز بالاخره ازدواج کردند. درکل، یکی،دوسالاول زندگی مشترک آنها بدون مشکل خاصی میگذرد. فروغ که سایه سنگین پدر را دیگر بر روی خود حس نمیکرد، آزادانه شروع به تمرین شعرگفتن کرد؛ و نطفه اختلاف و فروپاشی زندگی این دونفر، از همینجا بسته شد. فروغ، در یکی از سفرهایش از اهواز به تهران، با «ناصر خدایار»؛ چهره مطبوعاتی، نویسنده، گوینده رادیو و سردبیر مجله «روشنفکر» آشنا شد؛ و شعر «گناه» را همراهِ دوقطعه عکس خود و شرح کوتاه معرفی خود، به او داد تا در مجلهاش به چاپ برساند؛ اما این آشنایی و مراوده، به ارتباطی نامتعارف منجر شد. مدت کوتاهی بعد از ایجاد این ارتباط و چاپ شعر «گناه» فروغ توسط خدایار، داستانکی بهچاپ رسید باعنوان «اعتراف» که شرححال زنی بود متأهل و داری یک فرزند که براثر اشتباه، به گناه افتاده و ...؛ ولی زن بلافاصله از گناه بزرگی که مرتکب شده، پشیمان گشته، توبه میکند و تصمیم میگیرد دیگر هرگز به شوهر باوفا و زحمتکش، فرزند بیگناه و زندگی آرام زناشوییاش خیانت نکند و مرتکب اشتباهی نشود. با انتشار این داستانک که نام نویسندهاش هرگز مشخص نشد، «خدایار» بااینتصورکه این داستانک را فروغ نوشته و در داستان، خودش را زنی مظلوم که موردِاغفال قرار گرفته معرفی کرده؛ تصمیم گرفت با انتشار داستانی دنبالهدار با نام «شکوفههای کبود»، تلافی اینکار را دربیاورد. ماجرای آن، داستان زنی متأهل، دارای یک فرزند، زیبا و شیطانصفت است که میخواهد به هر دوزوکلکی، با آویزانشدن به افراد مشهور و چهرههای ادبی و اغفال آنها و جلب رضایتشان برای چاپ اشعار و نوشتههایش، مشهور شود؛ بنابراین، با اغواگری و حیلههای مختلف، سردبیر مجله را وسوسه و به گناه آلوده میکند. هیچجای گفتوگو ندارد که منظور «خدایار» از شخصیتهای مرد و زن این داستان، خودش و فروغ بودند.
پس از انتشار «گناه»، آشوبی در خانواده پدری و زندگی زناشویی فروغ بهوجود آمد. سرودن چنین شعری ازسوی زنی متأهل و آبرومند، بههیچوجه توجیهپذیر نبود. فروغ دراینزمان بر سر همینمسئله با پرویز بحثش شده و بهقهر، به تهران و خانه پدر برگشته بود. پدرش با خواندن شعر «گناه» و مضمون سخیف آن ازسوی زنی دارای شوهر و فرزند، آنچنان غضب کرد که میخواست خانه را بر سر فروغ خراب کند و حیران مانده بود ازاینبهبعد خودش، برادران فروغ، خواهرانش و پرویز و خانواده پرویز، دیگر چگونه میتوانند طعنههای مردم را تاب بیاورند و با چه رویی میان مردم رفتوآمد کنند. کامیار دراینباره گفته بود: «پدرم سالها بهخاطر انتشار این شعر، نگاههای سنگین مردان دیگر را تحمل کرد. پدر بعدازآنکه با شدت هرچهتمام فروغ را برای این شعر که مرز عفت کلام یک زن عفیف را درهمشکسته و با آبرو و حیثیت خانواده خود و خانواده شوهرش، بازی کرده بود، او را از خانه بیرون کرد». فروغ به اهواز و نزد پرویز بازگشت. هنوز آثار مخرب انتشار شعر «گناه» برجا بود که «شکوفههای کبودِ» منتشر شد؛ که در لفاف داستان به همه اعلام میکرد که شعر «گناهِ» فروغ، درمورد ارتباط خودش و فروغ بوده و البته خودش را بیگناه و موردِاغفال حیلههای زنانه فروغ میدانست. در مصاحبهای که بعدها با «خدایار» انجام شد، درپاسخبهاینسؤال خانم میلانی که چرا «شکوفههای کبود» را نوشت؟ گفت: «باور بفرمایید؛ چون ایشان [فروغ] داستان اعتراف را نوشت و گناه (این رابطه) را انداخت گردن من. برایش پیغام فرستادم که من بُردمت بالا، حالا خودم میارمت پائین».
میلانی: «شما بردیدش بالا؟»
خدایار: «مگر خودش نمیگوید؛ تو مرا شاعره کردی ای مرد؟ فروغ میخواست مشهور بشود که شد. من آدم مطرح زمان خود بودم؛ اما روزیکه او سراغ من آمد، زن ناشناسی بود».
میلانی: «بعد از اینهمهسال، از بابت چاپ شکوفهی کبود، احساس پشیمانی نمیکنید؟»
خدایار: «نه!»
فروغ، دوست خودش «پروین معاضد» و برادرش «فریدون» را پیش «خدایار» میفرستد تا او را راضی کنند به انتشار داستان پایان دهد؛ اما او نپذیرفت و انتشار «شکوفههای کبود» ادامه یافت. اینماجراها مقاومت روانی فروغ را درهم میشکند و کار او را به آسایشگاه روانی میرساند. «نادر نادرپور» نیز درمورد این اتفاق تعریف کرده که: «یکروز صبح فریدون (برادر فروغ) به من تلفن کرد و خبر داد که فروغ حالش بههم خورده و او را به آسایشگاه دکتر رضاعی بردهاند؛ و چون علت را پرسیدم، گفت فروغ از چاپ داستان شکوفههای کبود ناصر خدایار که چاپش از دوهفتهپیش در روشنفکر شروع شده، التهاب و ناراحتی شدید روحی پیدا کرده و افزود هرچه به خدایار اصرار کردم تا از چاپ این داستان منصرفش کنم، قبول نکرد و فروغ از دیشب حالت غیرعادی پیدا کرد و امروز او را به آسایشگاه بردیم». فروغ حدوداً یکماه در آسایشگاه بستری بود؛ با شوک برقی مداوایش میکردند و در تمام اینمدت، داستان «شکوفههای کبود» منتشر میشد.
ازسویی، نامهای منتشرشده از فروغ خطاب به مردی بهنام «فریدون کار»؛ که از تاریخ و محتوای نامه اینطور استنباط میشود که فروغ در زمان زندگی با پرویز، علاوهبر «ناصر خدایار»؛ با «فریدون کار» هم ارتباط داشته. «فریدون کار» از شاعران دهه 30 بود و اولین فعالیتهای خود را با کار در نشریه «سپید و سیاه» شروع کرد. او و فروغ در اهواز باهم آشنا شده بودند. این آشنایی ادامه پیدا کرد و «فریدون» فروغ را با خود به محافل ادبی و دفتر مجلات مختلف میبرد تا او را بشناساند؛ و درادامه، فروغ را با مدیر انتشارات «امیرکبیر» نیز آشنا و تلاش کرد تا در آن انتشارات، اولین کتاب فروغ؛ یعنی «اسیر» چاپ شود. همچنین در غلطگیری و ویراستاری کتاب به فروغ کمک میکرد. پرویز اما بههیچوجه با این رفتوآمد و ارتباط موافق نبود و نظر خوبی نسبت به «فریدون» نداشت. فروغ به پرویز اینطور نوشت: «راجع به فریدون کار نمیدانم برایت چه بنویسم. او مرد شریفیست و تو نباید به او فکر بدی داشته باشی ... من ناچار هستم که راجع به کار کتابم با او صحبت کنم ... البته من بیش از یکی،دوبار با او صحبت نکردهام؛ و اگر من بخواهم که نه با او که (ویراستاری) اینکار را بهعهده گرفته صحبت کنم و نه با (انتشارات) امیرکبیر تماس بگیرم، آنوقت بعدازاینکه کتابم چاپ شد و پر از غلط بود، چهکاری از دست من برمیآید؟ البته پرویز من تو را دوست دارم. در این هیچ شکی نداشته باش ... فریدون کار جوان نجیبیست و همهجا از من دفاع میکند. البته حالا نمیتوانم جریان را مفصل برای تو بنویسم؛ ولی در آینده وقتی آمدی هرچه بپرسی جواب خواهم داد. پرویز من تو را دوست دارم ...»؛ و سرانجام در نامهای که فروغ به «فریدون کار» در 15 اسفندماه ۱۳۳۳؛ یعنی حدود هشتماه قبل از طلاقش از پرویز نوشته، اینطور میخوانیم: «فریدون کار عزیزم، دوستت دارم، بیشازهرکس و هرچیز؛ و دلم میخواهد که تکیهگاه قلب وحشی من باشی. نسبت به تو احساس عشق میکنم و وجودم را به تو میبخشم. غمخوارم باش و ... هیچکس را به تو ترجیح نمیدهم و تو را همچون معبودی یگانه میپرستم ... دوستم داشته باش و به من اعتماد کن ...»؛ و البته از ارتباطش با «نادر نادرپور» نیز حرفهایی گفته میشود. چندماه قبل از طلاق، در تابستان ۱۳۳۴ کتاب «اسیر» منتشر شد و شعر «گناه» را از آن حذف کرده بود؛ اما در کتاب بعدیاش بهنام «دیوار» شعر کذایی و جنجالبرانگیز «گناه» را که بهوسیله آن، حیثیت پرویز را خدشهدار کرده بود، چاپ؛ و کتاب را تقدیم کرد به «پرویز شاپور» بهیاد گذشته مشترک و سپاس و قدردانی از محبتهای او!
درهرصورت پس از طلاق و هیاهوهای مختلف که شرحش بهاختصار گذشت و بازگرداندن کامیار به منزل پرویز، باز فروغ در آسایشگاه روانی رضاعی بستری شد؛ و بعد از ترخیص در نامهای به همسر سابقش (پرویز) نوشت که بستریشدن در آسایشگاه رضاعی دیگر فایدهای ندارد. فروغ، بعد از طلاق، در نامههایش، دائم به پرویز ابراز عشق و محبت؛ و از خطاهای خود ابراز پشیمانی و شرمندگی و تأسف میکرد و البته از او درخواست پول میکرد! و یکبار هم به او نوشت چون برای تمدد اعصاب، نیاز به مسافرت خارجه دارد، برایش پول تهیه کند! و پرویز اینکار را کرد؛ و ازآنجاکه انسان ثروتمندی نبود و ازطرفی فروغ هم به او مینوشت که مستأصل و درمانده است و جز پرویز، یار و یاور و پناهی نداشته و احتیاج مبرم به پول دارد، سعی میکرد هرطورشده پولهای موردنیاز فروغ را برایش تهیه کند. حتی یکبار به مادرش سفارش کرد: «اگر فروغ آمد و پول خواست، قالیهای خانه را بده ببرد بفروشد!» پرویز، پول مسافرت فروغ را تاحدیکه توان داشت، جور کرد و به او داد. فروغ نیز برای صرفهجویی در پول بلیت، با یک هواپیمای باربری که حامل صندوقهای روده حیوان بود، به ایتالیا رفت. در آنجا نیز بهطوردائم و متصل برای پرویز نامههای پرسوزوگداز مینوشت؛ ولی پرویز کمکم از پاسخ به او خودداری کرد. در ایتالیا در خانه یکی از دوستانش مهمان شد؛ و شروع کرد به نوشتن سفرنامهاش باعنوان «در دیاری دیگر»؛ و آنها را برای مجله «فردوسی» در ایران میفرستاد؛ که ظرف مدتی کوتاه ارسال سفرنامه و انتشارش در ایران متوقف شد؛ زیرا مصحح برای جنجالیکردن مطلب و جذب خواننده عمداً کلمات فروغ را تغییر میداد و درپاسخبه اعتراض فروغ، دستخط بد او را بهانه کرد! از ایتالیا برای پدرش هم نامه نوشت که بخشیازآن چنین است: «حالا آمدهام اینجا، آزاد هستم؛ همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید و من پنهان از شما تلاش میکردم بهدست بیاورم و بههمیندلیل دچار اشتباه میشدم؛ درحالیکه حق اینبودکه شما در بهدستآوردن این آزادی از راه صحیح به من کمک میکردید. برعکس تصورِ شما، من زن خیابانگردی نیستم؛ بلکه خودم هستم؛ زنیکه دوست دارد که در کنار میز بنشیند و کتاب بخواند و شعر بنویسد و فکر کند؛ چرا؟ چون حس میکنم که مال خودم هستم. حس میکنم در خانه راحت هستم. دیگر چشمهای کسی با تنفر مرا نگاه نمیکند؛ دیگر کسی به من نمیگوید اینکار را نکن، اینکار را بکن. دیگر کسی مرا بچه نفهم نمیداند و من برای خودم و برای حفظ وجود و شخصیت خود، احساس مسئولیت میکنم».
فروغ برای ناراحتیهای روانی خود اغلب بهدنبال مقصر میگشت و اینرا از متن نامههای بهجامانده از او میتوان فهمید. گاه سختگیریهای پدر را مقصر میدانست؛ گاه رفتارهای خواهر و برادرها و مادر؛ گاه ازدواجش را با پرویز، مسبب ویرانی پایههای زندگی و سرنوشتش میدانست. گاه میگفت مردم نمیتوانند جسارت او را در بیان عریان عواطف و حقوق زنانهاش درک کنند و اینمسئله روانش را رنج میدهد. گاه جدایی از پسرش را دلیل حال خرابش میدانست و ...؛ درحالیکه از میزان سهم خود در اغلب حوادث زندگیاش غافل بود که البته از فردیکه دچار عدمتعادل روانی و فکریست، نمیتوان توقع داشت معقول، منطقی و درست فکر، رفتار و صحبت کند؛ و تصمیم بگیرد و این کاملاً قابلدرک است. در نامهاش از ایتالیا هم قوانین سختگیرانه پدرش را باعثوبانی برخی اشتباهاتش دانست و تصور میکرد حالا که با خروج از کشور بهعنوان یک زن تنها و مستقل، بدون هیچ مردیکه اعمال او را کنترل یا دیکته کند، بهمیزانی از آزادی که موردنظرش بود دست یافته و حرفوحدیثهای پشتِسرش هم کمتر به گوشش میرسد، میتواند سلامت روان خود را بازیابد؛ اما چه اتفاقی افتاد؟ او از ایتالیا به ایران برگشت، کتاب «عصیان» را نوشت و نهماه در آسایشگاه روانی رضاعی بستری شد؛ و اینبار اما حالش از همیشه بدتر بود. «جلال خسروشاهی» روزی را بهیاد دارد که همراه «بیوک مصطفوی» به دیدن او در آپارتمانش رفتند. هرچه به در کوبیدند، زنگ زدند، صدا کردند اما پاسخی نشنیدند. دراینبین، «طوسی حائری» و «فخری ناصری»؛ دو دوست دیگر نیز سر میرسند. آنها تقریباً هرروز فروغ را میدیدند و از حالوروزش باخبر میشدند و حالا سهروز بود از او خبر نداشتند. دوستانِ نگران که از درون خانه صدایی نشنیدند، نگرانتر شدند. آنقدر درِ آپارتمان را که شیشههای کلفتِ مات داشت، کوفتند که بالاخره یکی از شیشهها شکست. «درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون. خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغِ راهرو، رنگپریده، گیجوگنگ، با مداد و کاغذی در دست به چهارچوب در تکیه داده و در سکوت به ما نگاه میکرد. بعد فهمیدیم این سهروز در خانه، خودش را حبس کرده و دراینمدت هیچچیز نخورده. کسی از او دلیلش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالتی دست میداد».
برای جلوگیری از اطاله کلام، از ذکر خاطرات مشابه دیگران خودداری میشود؛ که همه آنها صراحتاً گفتهاند که فروغ گاهی چندروز بیهیچ دلیلی خود را در اتاق حبس میکرده و بعد از چندروز خوشحال و شاد و خندان از اتاق بیرون میآمده و خودش اسم بیماریاش را گذاشته بود «بیماریِ شاد!»
حدود هفتماه پس از بازگشت فروغ از اروپا، مقدمات ازدواجش با «عبدالحسین احسانی» (که بهگفته شمس لنگرودی؛ از شاگردان نیما یوشیج بوده) فراهم میشود و تا آستانه ایناقدام نیز پیش میروند؛ اما از متن نامههای فروغ به دوستش «مهری» اینطور دریافت میشود که وی هنوز دل درگروی «ناصر خدایار» داشته و بههمیندلیل، با «عبدالحسین احسانی» دچار مشکل میشوند و ازدواجشان بههم میخورد؛ او در بخشهایی از این نامه نوشته بود: «چندوقتپیش، یکشب رفته بودم منزل تو. مثل همیشه پیچ رادیو را باز کردم، بازهم صدای او. نمیدانم چرا یکمرتبه بعدازمدتی خودم را پیدا کردم. شکل خودم شدم. آنوقت به او تلفن کردم. از نوع همان دیوانگیها که تو میدانی. همیشه اولین کلمه او در تلفن که آمیخته به یکنوع تعجب و خوشحالی غیرمنتظره است، مرا تکان میدهد و مستم میکند و اطمینان و اعتماد مسخرهای در من بهوجود میآورد. بقیه را میدانی؛ یعنی اینکه باز دویدم و رفتم و تا شب، همه حرفهایی را که در عمرم از دهان او شنیده بودم، شنیدم ... همه نقشهها و برنامههای عمرانی! بههم ریخت. بهقول بچهها؛ برنامه تشکیل خانواده! آنچنان کنفیکون شد که دیگر محال است تا آخر عمر کسی حاضر شود مرا بگیرد؛ اما مهریجان، چه اهمیت دارد؟ درعوض، من هرروز که او را میبینم، مثل ایناستکه توی شیشه عطر میغلتم و حل میشوم. دیگر از زندگی چه میخواهم؟»
... و اما ماجرای آشنایی و ارتباطش با «ابراهیم گلستان» و تأثیر این ارتباط بر دید هنری و آثار فروغ. «سید ابراهیم تقوی شیرازی» مشهور به «ابراهیم گلستان»، متولد ۲۶ مهرماه ۱۳۰۱؛ کارگردان، داستاننویس، مترجم، روزنامهنگار و عکاس و صاحب استودیوی فیلمسازی گلستان. او در سال ۱۳۲۰ برای تحصیل حقوق به تهران رفت که البته تحصیلاتش ناتمام ماند. در ۲۱سالگی با دخترعمویش «فخری گلستان» ازدواج کرده بود و دو فرزند بهنامهای «کامیار» و «لیلی» داشت. «مریم فخر اعظم تقوی شیرازی» (همسرش) متولد ۱۳۰۴؛ سفالگر، مترجم و فعال حقوق کودکان بود. بهتر است از لابهلای گفتههای اطرافیان فروغ و ابراهیم، به چگونگی روابط این دو پی ببریم.
«پوران فرخزاد»؛ خواهر فروغ گفته بود: «گمانم با معرفی اخوان ثالث بود که فروغ در گلستانفیلم مشغولبهکار شد. یکروز فروغ با التهاب و هیجان خاصی به من گفت؛ با مردی آشنا شدم که خیلی جالب است. اثر فوقالعادهای روی من گذاشته. محکم و بانفوذ است. بسیارجدیست. اصلاً غیر از مردهاییست که تا حال شناخته بودم. برای اولین باریست که از کسی احساس ترس میکنم. از او حساب میبرم. او خیلی محکم است؛ ... و این مرد که بعدها شناختم، کسی نبود غیر از ابراهیم گلستان».
«لیلی گلستان»؛ دختر ابراهیم: «من در پاریس بودم که او (فروغ) آمد به اینجا. دختر جوان بدبختی بود که محتاج همهچیز بود. محتاج پول، محتاج زندگی بهتر، محتاج کسیکه بیاید و راه و چاه زندگی را نشانش بدهد و یکی را گیر آورده بود و چسبید به او! من به او حق میدهم؛ چون پدرم واقعاً مرد جذابی بود و هنوزهم هست. خیلی زیبا بود؛ یعنی زیباترین مردیست که من در ایران دیدم. خب، وقتی یک دختر جوان که شعر هم بلد است میآید پیش همچین مرد جذابی برای کارِ منشیگری، باید هم عاشق شود. طبیعیست که مرد الواطی نبود؛ خوشگل بود، مشهور بود، قشنگ حرف میزد، لباسهای شیک میپوشید و دلش میخواست خوب زندگی کند ... دوبار فروغ (در زمان ارتباط با پدرم) خودکشی کرد و هردوبار به مادر من زنگ زد و گفت که قرص خورده و مادر من هردوبار او را برد بیمارستان و زندهاش کرد؛ که اگر من بودم، نمیکردم اینکار را ... من (به مادرم) گفتم که تو دیوانه بودی؛ چرا کسیکه زندگیات را خراب کرده، از مرگ نجات دادی؟ و او از حرفهای من تعجب میکرد و میگفت یعنی تو اگر بودی اینکار را نمیکردی؟ و من جواب دادم، نه! هیچوقت از این خانم خوشم نیامد؛ چون همیشه هنر را با هنرمند جدا میکنم ... هنرش به کنار؛ خودش را هیچوقت دوست نداشتم ... در اینکه کتاب تولدی دیگر، از بهترین اشعار شعرهای معاصر ما در آن است، حرفی نیست ... اونم حتماً تحتتأثیر ابراهیم گلستان بوده. حتماً او ویرایش کرده این کتاب را؛ صددرصد».
«کاوه گلستان» پسر ابراهیم: «10،12سالم بود که فروغ در خانه ما رفتوآمد داشت ... برای من خیلی جالب بود. فروغ، خانم جوانی بود که یک ماشین آلفارومئوی ژیگولی آبی آسمانی داشت و سقفش را برمیداشت ... این برای من، تصویر یک انسان آزاد و رها بود ... هروقت فرصت میکرد، من را سوار ماشین میکرد و میبرد شمیران میگرداند».
فروغ، ابراز عشق پرحرارت و پرشوری به «ابراهیم» داشت و از متن نامههای بهجامانده از او بهنظر میرسد اساساً زنی بود که در ابراز عواطفش به تمام مردانِ موردعلاقهاش همینقدر پرشور بود؛ و محتوای نامههایش به «ابراهیم» برای شخص من تعجببرانگیز یا چیزی بیشازحد متفاوت، از بقیه نامههایش نیست. گرچه نمیتوان انکار کرد در ابراز علاقهاش به «ابراهیم»، پرشورتر بهنظر میرسید؛ و اینبار فروغ، با روح رنجور و بیمارش بازهم تصمیمی بهغایت اشتباه گرفت و بازهم عملی انجام داد که عواقبش چهبسا وخیمتر از بقیه تصمیمات و کارهایش تاآنروز بود؛ چراکه اینبار فقط خودش، فرزندش، خانوادهاش و زندگی زناشوییاش نبودند که متحمل عواقب اشتباهات او میشدند؛ بلکه یک خانواده دیگر را هم با خود در قعر چاه سیاه اندوه و رنج فرو برده بود. «ابراهیم» در کمال خودخواهی میگفت؛ زنم «فخری» رابطه ما را پذیرفته بود و با مسافرتها و گردشها و عشقبازیها و کار ما مشکلی نداشت. «کاوه» میگوید: «ما مشکلی با این رابطه نداشتیم. دیگران بد برداشت میکردند و برچسبهای ناروا به این رابطه میزدند»؛ و اما «فخری» با درایتی که از یک بانوی فرهیخته انتظار میرود، سعی میکرد حالا که کار این دو از کار گذشته، رفتاری داشته باشد که زندگی زناشوییاش بیشازاین متلاشی نشود و دو فرزندش با ازدستدادن خانواده و طلاق پدرومادر دستبهگریبان نشوند. «پوران فرخزاد» میگوید؛ «فخری» و دخترش بسیار فروغ را مورد آزار قرار میدادند و دائم اشک او را درمیآوردند و بهرغم علاقهای که فروغ به آنها داشت، از او بیزار بودند؛ و البته من تصور میکنم که معقولترین اظهارنظر را «لیلی» (دختر ابراهیم) داشته. از فروغ انتظار چندانی نمیرفت که تصمیمات معقولانه و مناسبی داشته باشد؛ چراکه از یک انسان بیمار اساساً داشتن چنین انتظاری غلط است؛ اما اظهارنظر «پوران» عجیب است؛ و گویی رگههایی از بیماری روانی را کموبیش در تمام اعضای این خانواده میشود یافت. «پوران» در شرایطی از رفتار تلخِ زن و دختر «ابراهیم» گِله دارد که خواهرش عاشق مردی متأهل شده و دستکم آرامش و امنیت روانی زن و دختر آن مرد را بههم زده و حس اعتماد را در روح آنان کشته؛ آنوقت «پوران» به خودش اجازه میدهد بگوید که زن و دختر آن مرد، برای خواهر من ایجاد زحمت میکردند و از او متنفر بودند. قطعاً ایننوع تفکر و قضاوت نمیتواند از یک روان سالم نشاءت گرفته باشد. ایشان توقع داشته زن و دختر «ابراهیم» هربار که فروغ با بیتوجهی به احساسات و غرور آنها، وارد استخر منزل آنها میشود، وارد حریم خصوصی منزل آنها میشود، پسر نوجوان خانواده را به گردش برده و سعی میکند دل او را بهدست آورد، آشکارا رابطه بهخصوصی با مرد و پدر خانواده دارد؛ و بسیاری اعمال بیقید دیگر (که اگر بازهم روشنفکرنماها، خاطر مبارکشان رنجیده نگشته و قصد نداشته باشند بهجای کلمه «بیقید» تصحیح کنند: «شجاعانه، پهلوانانه، جسورانه» و باقی عناوینی که با صدمن سریش هم نمیتوان به برخی افراد چسباند) و بهدلیل خشونت رفتاری «ابراهیم» نه زن و نه دختر جرئت نمیکردند این زنِ واردشده به حریم خانوادهشان را بیرون کنند، با دستهگل به استقبال خواهر ایشان آمده و یک نامه تشکر از اعمال متهورانه ایشان را هم ضمیمه کنند؟! جای گفتوگو ندارد که طبیعیترین و سالمترین حسی که «لیلی» و «فخری» میتوانستند نسبت به فروغ داشته باشند، خشم و انزجار بود. درهرصورت، این عشق پرشور و ویرانگر و پرهیاهو هم نتوانست روح ناآرام و بیمار فروغ را دستکم تسلی دهد؛ چراکه فروغ در زمان رابطه با «ابراهیم» هم علاوهبر حبسکردن چندروزه خود در اتاق بهطور ادواری، باز چندینبار اقدام به خودکشی کرد. خواهرش تعریف کرده که: «یکروز برای دیدن فروغ رفتم به استودیو گلستان ... فروغ را بهشدت ناراحت و گریان دیدم. چشمانش سرخ و ورمکرده بود. در مقابل اصرار و ناراحتیهایم گفت؛ داشتم در کشوی گلستان بهدنبال چیزی میگشتم که چندتا کاغذ بهدست خط او دیدم. نامههایی بود که در سفر قبلی خطاب به زنش نوشته بود. درایننامهها به زنش نوشته آنچه در زندگی برایش مهم است، تنها اوست؛ مرا برای سرگرمی و تفنن میخواهد که من (فروغ) هرگز در زندگیاش مهم نبودهام و در نامههایش به زنش این اطمینان را میدهد که؛ این زن برای من کوچکترین ارزشی ندارد. وجود من برای او هیچ است. هرچه هست تنها تویی؛ که زن من و مادر فرزندانم هستی. فروغ میگفت و باشدت میگریست. بعد گفت؛ بهمحضاینکه گلستان برگردد، برای همیشه از او جدا خواهد شد. البته وقتی گلستان برگشت، نهتنها از او جدا نشد؛ بلکه رابطه عمیقتری بین آنها بهوجود آمد. بیشک گلستان برای نوشتن آن چیزها دلایل قابلقبولی برای فروغ آورده بود. فروغ با گلستان ماند تا یکبار بر سر عشق گلستان و ناراحتیهای تلخی که این مرد همواره برایش فراهم میآورد، دست به خودکشی بزند. یک جعبه قرص گاردنال را یکجا بلعید! حوالی غروب، کلفتش متوجه اینمسئله میشود و او را به بیمارستان البرز میبرند. وقتی خودم را به بیمارستان میرسانم، فروغ بیهوش بود. پسازآن هرچه کردم که او چرا قصد چنینکاری داشت؟ هرگز یک کلمه دراینرابطه با من حرف نزد؛ اما کلفتش گفت که آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بهشدت با یکدیگر به دعوا و مجادله پرداخته بودند و پسازآن بود که فروغ قرصها را خورد». البته میشود این سؤال را نیز مطرح کرد که نامه «ابراهیم» به زنش، چرا در محل کارش و در کشوی میز بوده؛ و نه در کیف و کشو و خانه و نزد همسرش؟ درهرصورت این رابطه تا زمان مرگ فروغ ادامه پیدا کرد.
در سال ۱۳۳۸ فروغ، با تشویق «ابراهیم» برای مطالعه بیشتر درزمینه سینما، به انگلستان سفر کرد. یکسالبعد در مستندی با موضوع خواستگاری بازی کرد؛ که بهسفارش مؤسسه فیلم ملی کانادا ساخته شد. تا سال ۱۳۴۱، فروغ و «ابراهیم» در ساخت فیلمهای کوتاه همکاری داشتند؛ و در سال ۱۳۴۰ فیلمی کوتاه باهمراهی «سهراب سپهری» برای مؤسسه کیهان ساخت. سال ۱۳۴۱ به تبریز و جذامخانه «بابا باغی» رفت. او 12روز در جذامخانه ماند و فیلم «خانه سیاه است» را ساخت. زمستان سال بعد، این فیلم در جشنواره بینالمللی فیلم کوتاه «اوبرهاوزن»، جایزه بهترین فیلم را ازآنخود کرد و همزمان با آن، مجموعه «تولدی دیگر» با تیراژ بیش از 3000نسخه، توسط انتشارات «مروارید» به چاپ مجدد رسید. در زمان فیلمبرداری «خانه سیاه است»، فروغ با خانوادهای آشنا شد که فرزند کوچک آنها «حسین»، همراه پدرومادرِ بیمارش در جذامخانه زندگی میکرد. فروغ «حسین منصوری» را به فرزندخواندگی پذیرفت و با خود به تهران آورد. فروغ و «ابراهیم» در ساخت فیلم «خشت و آینه» نیز باهم همکاری کردند. در نمایش «شش شخصیت در جستوجوی نویسنده» بهکارگردانی «پری صابری» نیز بهخوبی ایفای نقش کرد؛ بهطوریکه اینسال را میتوان از موفقترین سالهای فعالیت هنری فروغ دانست؛ و البته دو خودکشی ناموفقش درست در بین همین سالهای موفقیت اتفاق افتاد؛ و سرانجام کتاب زندگی پرهیاهو و ناآرام این زنِ هنرمند، با حادثه رانندگی بسته شد. چگونگی حادثه را بهاختصار از زبان دیگران بخوانیم.
مادرش درمورد دقایقی قبل از حادثه که برای دیدن مادرش رفته بوده گفته: «بلند شد که بره. دولا شد لبهای منو ماچ کرد. من شنیده بودم که میگفتند کسیکه میخواد بمیره، لبهاش سرد میشه، قلبم از جا ریخت پائین وقتی فروغ ماچم کرد».
خواهرش «پوران» در روز حادثه او را در کتابخانه دیده بود و گفته: «ساعت نزدیک 1 به من گفت که بیا بریم خونه مامان ... من گفتم نمیتونم بیام ... اوقاتش تلخ شد. تکیهکلامش خاکبرسرت بود و اینو خیلی شیرین میگفت ... گفت: به جهنم، خاکبرسرت؛ و رفت که رفت».
ابراهیم گلستان: «فروغ رفت خانه مادرش ناهار خورد و بعد آمد پیش من در استودیو. خواهر فروغ توی خونه غش کرده بود و ناخوش بود و وقتی اون اومد پیش من ناراحت بود و دید من دارم کار میکنم. نوار صدای من خراب شده بود و دستگاه من آنرا پاک نمیکرد و محمود هنگوال هم پهلوی من بود. به فروغ گفتم که تلفن کن به آقای ابوالقاسم رضایی که دستگاهشو برداره بیاره و فروغ هم گفت شاید اون سر کار نباشه، من این نوار را میبرم و پاک میکنم و میآرم و بعد همراه رحمان (کارگر استودیو) سوار جیپ استیشن من شد و رفت و دیگر هم برنگشت؛ و مُرد ... پنجدقیقه بعد از تصادف فروغ، من بر سر بالین او حاضر شدم و او را به بیمارستان هدایت بردم؛ اما بیمارستان از پذیرش وی بهدلیلاینکه بیمه کارگری نداشت و بیمارستان برای کارگران بود؛ خودداری کرد. ما به بیمارستانی در تجریش رفتیم و فروغ همانجا درگذشت. اینکه میگویند فروغ در جوی آب افتاده و ضربهمغزی شده بود، اصلاً درست نیست. فروغ زنده بود؛ حتی زمانیکه او را به اتاق عمل میبردند».
فروغ فرخزاد، در ساعت 4:30 بعدازظهر دوشنبه ۲۴ بهمنماه ۱۳۴۵ هنگام رانندگی خودروی جیپ «ابراهیم گلستان»، در جاده دروس-قلهک، برای تصادفنکردن با اتومبیل مهدکودک، از جاده منحرف شد و جان باخت. روز چهارشنبه ۲۶ بهمنماه جسد او را در امامزاده اسماعیل(ع) قلهک شستند و با حضور خانواده، دوستان و علاقهمندانش، در گورستان «ظهیرالدوله» بهخاک سپردند. صادق چوبک، ابوالقاسم انجوی شیرازی، جلال آل احمد، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، بهرام بیضایی، نجف دریابندری، احمدرضا احمدی و ... در مراسم حضور داشتند؛ و البته پرویز شاپور، کامیار شاپور و ابراهیم گلستان در مراسم تدفین او شرکت نکردند. هنگام تدفین او، برف میبارید و از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» او چنین برداشت میشود که شاعر حالوهوا و ساعت مرگ خود را تصور کرده و بهشعر درآورده. قسمتهایی از این شعر چنین است:
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهاربار نواخت
ساعت چهاربار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظهها را میفهمم
نجاتدهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهاربار نواخت ...
... نگاه کن که چه برفی میبارد
شاید حقیقت، آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد ...
برخی منابع:
مصاحبههای مکتوب یا ویدئویی با ابراهیم گلستان، پوران فرخزاد، کامیار گلستان، لیلی گلستان، توران وزیریتبار، کامیار شاپور، حسین منصوری، فریدون فرخزاد و دیگران.
براهنی، رضا؛ «طلا در مس» (در شعر و شاعری)، ج ۲، ناشر: نویسنده/ 1371
جلالی، بهروز؛ «جاودانه زیستن، در اوج ماندن»، انتشارات مروارید، چ 3/ 1377
«در غروبی ابدی» (مجموعهآثار منثور فروغ)، انتشارات مروارید/ ۱۳۷۶
روزنهان، دیوید آل و مارتین ای. پی. سلیگمن؛ «آسیبشناسی روانی» (ترجمه یحیی سید محمدی) ج ۲، انتشارات ارسباران، چ ۱۲/ 1390
شمیسا، سیروس؛ «راهنمای ادبیات معاصر»، نشر میترا/ 1383
فرخزاد، پوران؛ «کسیکه مثل هیچکس نیست»، انتشارات کاروان/ 1380
فرخزاد، فروغ؛ «تولدی دیگر»، انتشارات مروارید، چ ۱۶/ 1369
کاپلان و سادوک؛ «خلاصه روانپزشکی: علوم رفتاری، روانپزشکی بالینی»، (ترجمه دکتر فرزین رضاعی)، ج ۲، انتشارات ارجمند/ 1387
نیکبخت، محمود؛ «از گمشدگی تا رهایی»، انتشارات مشعل، اصفهان/ 1372
Hillman, Michael, A Lonley Woman. Three Continents Press and Mage Publishers, USA, 1987
«هم شاعر، هم شعر»، سایه اقتصادینیا، نشر مرکز/ 1394
هفتهنامه «سلامت»
«زندگینامه فروغ» نوشته فرزانه میلانی
«نوشتن با دوربین»؛ مصاحبه پرویز جاهد با گلستان، نشر اختران
امید ایرانمهر «نیمقرن جدال بر سر مرگ فروغ»
«جز طنین یک ترانه نیستم: تأملی فلسفی به شعر و زیست جهان فروغ»، محمدرضا واعظ شهرستانی، نشر نگاه معاصر
دیوان کامل اشعار فروغ فرخزاد، راستین
«اولین تپشهای عاشقانه قلبم»، مروارید
«فروغ، زندگینامه ادبی، همراه با نامههای چاپنشده»، فرزانه میلانی، تابستان ۱۳۹۵، تورنتو (کانادا)
بهار عبداللهپور