آخرین خبرها
خبرهای پربیننده
حَبّاخاتون؛ عاشقی که عشق را روسفید کرد
کد خبر: 291117 | تاریخ مخابره: ۱۴۰۰ دوشنبه ۲۲ آذر - 07:05

حَبّاخاتون؛ عاشقی که عشق را روسفید کرد

سال ۱۵۵۴، روستای چَندهور، کشمیر. «عبدی» و «جانم»؛ زن و شوهر فقیری که تمام ثروتشان، کلبه‌ای گِلی، مرغ و خروسی پیر و قاطری مریض بود، صاحب دختری شدند که باعث شد تمام اهالی دِه، برای تماشای زیبایی این نوزاد به کلبه محقر آن‌ها بیایند. هرکسی در وصف زیبایی این دختر، چیزی گفت و نامی پیشنهاد کرد. همهمه بالا گرفت؛ و هر‌کس توقع داشت نام پیشنهادی او، بر این نوزاد زیبا که مانند فرشته‌ای بی‌پر‌و‌بال بروی حصیری پاره خوابیده بود، گذاشته شود. عبدی که آثار شادی و افتخار به‌وضوح در چهره‌اش دیده می‌شد، اهالی را به سکوت و آرامش دعوت کرد. این اولین‌باری بود که عبدی و جانم، موردتوجه اهالی دِه قرار گرفته بودند. عبدی رو به جانم کرد و نظر او را پرسید که چه نامی را برای دخترشان مناسب می‌داند؟ جانم نگاهی به صورت زیبای طفل کرد که چون ماه شب چهارده می‌درخشید و بی‌اختیار زمزمه کرد: «زوون» (یعنی ماه)؛ همه اهالی دِه این نام را پسندیدند و تائید کردند که برای طفلی به این زیبایی نامی بسیار برازنده است.

زوون، روزبه‌روز بزرگ‌تر شد و عبدی و جانم دریافتند که دخترشان نه‌تنها از زیبایی جمال تا حد کمال بهره برده؛ بلکه هوش و استعداد سرشاری نیز دارد؛ بنابراین، از تنها پیرمرد باسواد دِه، خواهش کردند خواندن و نوشتن را به او بیاموزد. زوون تمام‌وقت در مزرعه، همراه با پدرومادرش کار می‌کرد و در اوقات فراقت کوتاهی که داشت، با شور و اشتیاق نزد پیرمرد می‌رفت تا سواد خواندن و نوشتن بیاموزد. کاملاً قابل‌پیش‌بینی بود به‌محض‌اینکه زوون از آب و گل درآید، تمام پسران روستا آرزوی ازدواج با او را داشته باشند؛ و از میان تمام این خواستگاران، عبدی، پسری خوش‌چهره، گندمگون و ورزیده و در کارِ کشاورزی کوشا، به‌نام «عزیز‌جان» را برای شوهریِ زوون مناسب دید؛ و در چشم‌به‌هم‌زدنی زوون و عزیز‌جان به عقد هم درآمدند. عزیزجان مثل اغلب اهالیِ آن روستا بی‌سواد بود و از خروس‌خوان تا غروب در مزرعه به کشاورزی مشغول؛ و طبق آنچه از پدرش و بقیه مردان آموخته بود، با همسرش مانند خدمتکاری که تنها وظیفه‌اش اطاعتِ بی‌چون‌وچرا از نان‌آور خانه است، رفتار می‌کرد؛ ولی زوون، زنی نبود که از این‌نوع رفتار و رسوم خوشحال یا دستکم راضی و فرمان‌بردار باشد. او سواد داشت، بسیار باهوش و بااستعداد بود؛ و به‌لطف پیرمرد دِه، کتاب‌های متعددی در شعر و هنر و تاریخ و ادبیات خوانده و تفکرش نسبت به جهان، انسان‌ها و زندگی، نسبت به سطح فکریِ اهالیِ آن روستا، بسیار فراتر رفته بود. در رؤیای خود، آرزوی همسری را داشت که بتواند با او درمورد افکار، احساس و عقاید خود صحبت کند. بتواند برایش شعری بخواند و با هم گفت‌وگو کنند. عزیزجان اما فقط کار را می‌شناخت. او در مزرعه‌داری بسیار متبحر بود و باتجربه؛ اما در شاد و راضی‌نگه‌داشتن روح لطیفِ زوون، کاملاً ناموفق. اختلاف فکر و رفتار زوون و عزیزجان بالاخره بالا گرفت و این دو، از هم جدا شدند. زوون پس از طلاق از عزیزجان، شروع به نوشتن شعر کرد؛ و گاهی اشعار خود را با صدایی دل‌نشین زمزمه می‌کرد. صدایش آن‌قدر زیبا و لطیف بود که به او لقب «بلبل کشمیر» را دادند. روزگار براین‌منوال می‌گذشت؛ و پدرومادر زوون، مغموم از تماشای تنهایی و بی‌سرانجامی دخترشان، در کارِ این دنیا متحیر بودند که چطور دختری بااین‌همه کمال و جمال و هنر، تنها مانده؛ تااینکه روزی «یوسف‌شاه چَک»؛ فرمانروای کشمیر، برای شکار از قصر خارج شد و به‌دنبال شکار تاخت. شکار از چشمش ناپدید شده بود و او سوار بر اسب، چشم تیز کرده بود و به دشت نگاه می‌کرد؛ که ناگهان باد، صدایی بسیار دل‌نشین که گویی نوایی آسمانی‌ست، به گوشش رساند. به‌هرطرف نگاه کرد؛ ولی جز دشت خالی و درختان چنار، چیزی ندید. افسار اسب را کشید و بادقت گوش سپرد؛ و به‌دنبال صدا حرکت کرد؛ که ناگهان پری‌رویی همچون ماه زیبا را به زیر درخت چنار دید که بی‌خبر از همه‌جا چشمانش را بسته و با صدایی محزون، برای دل خویش آواز می‌خواند. زوون که احساس کرد کسی به او نزدیک شده، چشمانش را باز کرد و مقابل خود، چشمان یوسف را دید؛ و هر‌دو در سکوتی طولانی به یکدیگر خیره شدند و آتش پر‌لهیب عشق، در قلب هر‌دو زبانه کشید. یوسف‌شاه خیلی‌زود با تمام خدم‌وحشم و هدایای گران‌بها به روستا و خانه فقیرانه پدرومادر زوون رفت تا دخترشان را از آن‌ها خواستگاری کند. اهالی روستا که حتی در خوابشان نیز یوسف‌شاه و جلال‌‌و‌جبروت او را ندیده بودند، با دهانی باز از حیرت و ناباوری، ورود یوسف‌شاه و خدمتکاران و طبق‌های هدایای گران‌قیمت به خانه عبدی و جانم را نگاه می‌کردند. زوون و یوسف‌شاه بلافاصله به عقد هم درآمدند؛ و یوسف‌شاه عروسِ زیباروی خود را با خود به قصر برد. هرروز که از زندگی آن‌ها می‌گذشت، بر شدت عشق و علاقه و وابستگی این دو به هم افزوده می‌شد؛ تاجایی‌که همه دانستند یوسف‌شاه و زوون، یک روح شده‌اند در دو پیکر؛ که لحظه‌ای بی‌هم نمی‌توانند سر کنند. یوسف‌شاه نام زوون را به «حَبّا‌خاتون» که نامی برازنده یک ملکه دربار بود، تغییر داد؛ و ازآن‌پس زوون، حَبّا‌خاتون نامیده شد. زیبایی عشق یوسف و حَبّا، مثالی شد برای مردم و خصوصاً جوانانِ کشمیر که صفا و محبت و یکرنگی و صمیمیت در زندگی زناشویی را از آن دو می‌آموختند. روزگارِ یوسف و حبّا درنهایت آرامش و خوشی می‌گذشت؛ ولی ازآنجاکه چرخ روزگار همیشه یکسان نمی‌چرخد و این عجوزه پیر همیشه بازیِ غریبی در آستین دارد، جلال‌الدین محمد اکبر (اکبر‌شاه شوهرِ جودا)؛ امپراتور مغول، قاصدی به‌همراه دعوت‌نامه برای یوسف‌شاه که فرمانروای کشمیر بود، فرستاد و در نامه از او دعوت کرد برای انجام مذاکرات سیاسی و نیز تماشای مهمان‌نوازی او به دهلی بیاید. حَبّاخاتون به یوسف گفت که از فکر این سفر منصرف شود؛ زیرا چه‌بسا این دعوت، فقط یک نقشه و دام برای دستگیری او باشد؛ زیرا آن‌ها دوبار ارتش اکبرشاه را شکست داده بودند و چه‌بسا این شکست‌ها، اکبرشاه را به‌این‌نتیجه رسانده باشد که تصرف کشمیر با زور و لشکرکشی امکان‌پذیر نیست و دست به طراحی نقشه و حیله زده باشد. ازطرف‌دیگر، یوسف‌شاه می‌دانست که ارتش آن‌ها در برابر حمله سوم اکبرشاه، دیگر مقاومت نخواهد کرد؛ زیرا آن‌ها مدتی بود که با مغول‌ها می‌جنگیدند و لشکریان و مردُم خسته بودند و حمله سوم توسط ارتش اکبرشاه، به قتل‌عام مردم و سپاه کشمیر منجر می‌شد. او خودش هم می‌دانست این دعوت، یک دام است؛ اما برای نجات جان و مالِ مردُمش، چاره‌ای جز اجابت پیشنهاد اکبرشاه نداشت و سرانجام برای گفت‌وگو و دیدار با اکبرشاه به دهلی رفت؛ و به‌محض ورود به قصر، دستگیر و زندانی شد. از‌این‌سو، خبرِ دستگیری و زندانی‌شدن یوسف، به حَبّاخاتون رسید؛ و او دانست این زندانی دیگر هرگز رها نخواهد شد. شدت اندوه و غصه دوری از یوسف، آن‌چنان روح و روان حَبّا‌خاتون را متلاطم کرد که نتوانست قصر را بدون یوسف تحمل کند؛ زیرا به‌هرطرف که نگاه می‌کرد، یوسف را می‌دید. خدمه و درباریان با دیدن حال پریشان ملکه بسیار اندوهناک بودند و هرکاری برای آسایش او می‌کردند؛ ولی افسوس که دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌توانست لبخند را به‌صورت چونان ماهِ حَبّا‌خاتون بازگرداند. روزی اهالی قصر به‌خود آمدند و دیدند در قصر، اثری از حَبّا‌خاتون نیست. تمام گوشه‌وکنار قصر را وجب‌به‌وجب جست‌وجو کردند و هرلحظه بیشتر مضطرب می‌شدند. خبرِ ناپدیدشدن حبّا دهان‌به‌دهان گشت و به گوش مردم هم رسید؛ تااینکه مردم او را در دشت و دامنه یک کوه پیدا کردند. حبّا درحالی‌که خاک‌آلود، پابرهنه و پریشان‌موی بود، از عشق یوسف، سر به جنون و بیابان نهاده بود. بی‌توجه به مردمی‌که تماشا می‌کردند و به حال‌وروز ملکه اشک می‌ریختند، به‌خیال‌اینکه یوسف بازگشته، از این‌سوی دشت به آن‌سو می‌دوید و باز یوسف را در جای دیگری از بیابان می‌دید و به آن‌سو می‌دوید. می‌دوید و نام یوسف را فریاد می‌زد و اشعاری که از غم دوری یوسف سروده بود، می‌خواند. هیچ‌کس موفق نشد حَبّا‌ را از شوریده‌حالی نجات دهد. اشعاری که او در آن حال برای یوسف می‌سرود و می‌خواند، دهان‌به‌دهان میان مردم و خصوصاً عاشقانِ دل‌سوخته می‌گشت و تکرار می‌شد. سال‌ها گذشت و یوسف در زندانِ اکبرشاه، دار فانی را وداع گفت و حسرت دیدار حبّا بر قلبش ماند؛ و ازآن‌سو، حبّا نیز سال‌ها در آن دشت و دامنه کوه، سرگردان ماند و نام یوسف از زبانش جدا نشده و اشک چشمانش خشک نشد و ساعت‌ها به دوردست‌ها خیره می‌ماند؛ بلکه یوسف را ببیند که می‌آید. سرانجام حبّا درحدود سن ۵۴‌سالگی در همان دشت، جان به خالق عشق تسلیم کرد و چشم از جهان فروبست. پس از مرگش، مردم کشمیر که شاهد عشق بی‌مثال و وفاداریِ ستودنی او به یوسف بودند، نام کوهی که حبّا در دامنه آن سرگردان بود را «کوهِ حَبّا‌خاتون» گذاشتند. بدین‌ترتیب، کتابی دیگر از هزاران کتاب عشق‌های پاک و حقیقی، به‌دست این دنیای فانی بسته شد. اشعار او هنوز میان مردم کشمیر و عاشقان زمزمه می‌شود. درپایان، بخشی از اشعار حَبّاخاتون را می‌خوانیم:
... چرا با من بدخلقی می‌کنی؟
تو را بر فراز تپه‌ها و دشت‌ها جست‌وجو
کرده‌ام،
از سحر تا غروب
تو را جست‌وجو کرده‌ام،
برایت غذاهای خوش‌طعم پخته‌ام
من همه این‌کارها را بیهوده انجام می‌دهم!
چرا با من بدخُلقی می‌کنی؟
بی‌وقفه برایت اشک می‌ریزم
برای تو می‌سوزم
گناه من چیست عشق من؟
چرا دنبال من نمی‌گردی؟
چرا با من بدخُلقی می‌کنی؟
ای ظالم، من به پرستاری از دردِ تو ادامه می‌دهم.
چرا با من بدخلقی می‌کنی؟...

منبع
Habba Khatoon: The Nightingale of Kashmir
Book by S. N. Wakhlu
1994

 

بهار عبدالله‌پور

ارسال دیدگاه شما

بالای صفحه