کد خبر:
291613
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۱ دوشنبه ۵ ارديبهشت -
05:07
نگاهی به کتاب «قمارباز»؛ اثر فیودور داستایفسکی
روایتی ماندگار از بازیِ دو سر باخت!
فیودور میخائلوویچ داستایفسکی متولد 1821 نویسنده مشهور روسی در مسکو بهدنیا آمد. فیودور، دومین فرزند از هفت فرزند خانواده بود. پدرش، پزشک نظامی بازنشستهای بود که از اوکراین به مسکو هجرت کرده بود؛ مسیحیِ معتقدی که در بیمارستان مارینسکیِ مسکو بیماران تهیدست را رایگان مداوا میکرد. آنها در خانهای محقر از زمینهای بیمارستان مارینسکی واقع در یکی از پائینترین مناطق شهر در کنار قبرستان مجرمین، تیمارستان و پرورشگاه کودکان سرراهی زندگی میکردند. هرچند والدینش به وی سخت میگرفتند؛ ولی او دوست داشت در حیاط بیمارستان (جاییکه بیماران آفتاب میگرفتند) قدم بزند؛ کنارشان بنشینند و داستانهایشان را بشنود. در ۱۸۳۴ همراه با برادرش به مدرسه شبانهروزی منتقل شدند و در 15سالگی مادرش از دنیا رفت. در همانسال، امتحانات ورودی دانشکده مهندسی نظامی را در سنپترزبورگ با موفقیت پشتسر گذاشت و در تابستان ۱۸۳۹ خبر فوت پدرش به او رسید. در سال ۱۸۴۳ با درجه افسری، از دانشکده نظامی فارغالتحصیل؛ و در اداره مهندسی وزارت جنگ مشغولبهکار شد؛ اما یکسالبعد، از کارش استعفا داد و سراغ نویسندگی رفت. در زمستان ۱۸۴۴-۱۸۴۵ رمان کوتاه «بیچارگان» را نوشت که بدینوسیله وارد محافل نویسندگان رادیکال و ساختارشکن بزرگ در سنپترزبورگ شد و برای خود شهرتی کسب کرد. طی دوسالبعدی داستانهای «همزاد»، «آقای پروخارچین» و «زن صاحبخانه» را نوشت. یک جاسوس پلیس در این محفل رخنه کرد و موضوعات بحث این روشنفکران را به مقامات امنیتی روسیه گزارش داد. پلیس در سال ۱۸۴۹ او را بهجرم براندازی حکومت، دستگیر کرد. دادگاه نظامی برای او تقاضای حکم اعدام کرد که در ۱۹ دسامبر مشمول تخفیف شد و به چهارسال زندان در سیبری و سپس خدمت در لباس سرباز ساده تغییر یافت؛ اما او را تا پای دار بردند و در آنجا حکم بخشش او را خواندند. تجربه شخصی او از قرارگرفتن درآستانه مرگ باعث شد که به تاریخ و آنزمانه مشخص، ازمنظر ویژهای بنگرد. در زمان تبعید و زندان، حملات صرع که تا پایان عمر گرفتار آن بود، بر او عارض شد. در سال ۱۸۵۴ از زندان بیرون آمد و با خانمی آشنا میشود و چندسالبعد با او ازدواج میکند. این دوستی و وصلت بیشتر بر غمهایش میافزاید و در نوشتههایش از آن زن بهعنوان موجودی طماع و سطحی یاد میکند؛ اما زندگیِ سرشار از ناملایمات و بدبختی او را از نوشتن بازنمیدارد. در سال 1859 بالاخره با لغو تبعید او موافقت میشود و به سنپترزبورگ بازمیگردد؛ ولی کماکان تحتنظر پلیس باقی میماند. دراینشهر دوباره با محفلهای ادبی و هنری رابطه برقرار میکند. در سال 1865 فقر مادی به او فشار میآورد؛ طلبکارها و رباخواران به او هجوم میآورند؛ بهطوریکه زندگیِ او بهحراج گذاشته میشود. رمان «جنایت و مکافات» در سال 1866 منتشر میشود و بعضی معتقدند که این نوشته، الهامبخش رمان «مسخ» بوده. «نیچه»؛ فیلسوف بزرگ آلمانی، آثار او را ستایش میکند و بهویژه درمورد این کتاب میگوید: «داستایفسکی تنها کسیست که به من مطالبی از روانشناسی آموخت!» رمان «قمارباز» نیز در همینزمان منتشر میشود که از تجربه شخصی او در قمار حکایت میکند و با خانم جوانی که همکارش دراینرمان بود، ازدواج کرد. در سال 1878 پسر دوم او در سن چهارسالگی و درپی یک حمله صرع فوت میکند و این در موقعیتیست که داستایفسکی مشغول تحریر نگارش رمان بزرگ خود؛ «برداران کارامازوف» است که ازنظر بسیاری، شاهکار اوست و بعضی نیز آنرا یکی از چند شاهکار دراماتیک تاریخ میدانند؛ «فروید» ازآنجمله است. این کتاب، نقاشی کامل اجتماع روسیه آنزمان است. در سال 1881 داستایفسکی درپی یک خونریزی فوت میکند و طبق گفته همسرش؛ خودش روز مرگش را میدانست! در تشییعجنازه او بیش از 30هزارنفر شرکت کردند. ویژگی منحصربهفرد آثار وی، روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. سورئالیستها مانیفست خود را براساس نوشتههای داستایفسکی ارائه کردهاند. اکثر داستانهای وی همچون شخصیت خودش، سرگذشت مردمیست عصیانزده، بیمار و روانپریش. داستایفسکی در آثار خود، شخصیتهایی را حلاجی میکرد که حتی قتل را زیر لوای مرام و اعتقادات ایدئولوژیک خود موجه میدانستند؛ ازاینرو، آثار این نویسنده؛ چه در دوران قدرتیابی حکومتهای قرن بیستم و چه امروزه، با چالشهای زمانه تناسب دارند. او بهویژه به افکار و ایدههایی که پس از 10سال تبعید و بازگشت به سنپترزبورگ میان روشنفکران رواج یافته بود، به دیده شک مینگریست.
کتاب «قمارباز» نوشته او؛ نخستینبار در سال 1866 منتشر شد. نویسنده درایناثر کوشید تا تجربه تلخی را که در جریان اقامتش در خارجازکشور برایش پیش آمده بود، شرح دهد؛ تجربهای که مبتنیبر عشق او به قمار بود و سبب شد تا پاکباخته و مقروض، به روسیه بازگردد. داستایفسکی این رمان را در شرایط خاصی نوشته است و منتقدان، آنرا نوعی زندگینامه نیز تلقی میکنند. این اثر، از زبان یک معلم جوان روس بهنام «الکسی ایوانویچ» روایت میشود که نزد یک ژنرال روسی مشغول است. آنها برای مدتی در شهر رولتنبورگ ساکن بودند که درآنشهر بازی قماری بهنام «رولت» مشهور است. ژنرال، تمام ثروت خود را باخته و به یک مرد فرانسوی (مارکی دو گریو) مبلغ بسیاری بدهکار است و منتظر مرگ عمهاش است تا ثروت او را بهارث ببرد. بهنظر میآید که مرد فرانسوی با نادختریِ ژنرال (پولینا الکساندرونا) درارتباط است و معلم جوان نیز که جوانی ساده، خوشباور و زباندراز است، عاشق نادختریِ ژنرال؛ یعنی پولیناست؛ درحدیکه حاضر است برای او هرکاری انجام دهد؛ حتی حاضر است خودکشی کند. پولینا، یکی از شخصیتهای کلیدی رمان «قمارباز» است. او با افراد مختلف کتاب، روابط مرموز و عجیبی دارد و دراینمیان، بیشازهمه این معلم جوان را دست میاندازد و از او درجهت منافع خود استفاده میکند. به او پول میدهد تا قمار کند و پولی که احتیاج دارد را برایش فراهم کند و قماربازیِ معلم جوان از همینجا آغاز میشود و اموالش را دراینراه از دست میدهد. تنها الکسی نیست که دراینداستان دست به قمار میزند؛ عمه ژنرال که زن بسیار ثروتمندیست، از مسکو به دیدن آنها میآید. او وسوسه میشود تا قمار کند و البته با قمار، تمام ثروتش را از دست میدهد. عمهای که اهل خانواده برای سهم ارث او دندان تیز کرده بودند، حالا با این باخت بزرگ، امید همه را ناامید کرده است. اوج داستان، در جاییست که معلم جوان برای نجات پولینا از دست مرد فرانسوی، دست به قماری بزرگ میزند؛ بهمقدار زیادی پول برنده میشود؛ ولی پولینا این پول را قبول نکرده و معلم جوان را ترک میکند. الکسی ایوانویچ بعد از اینماجرا به پاریس سفر و تمام پولش را در آنجا خرج میکند و با پول بسیار کمی، برای قمار به هامبورک میرود و درآنشهر دوستش را میبیند و بعد از درددلکردن با او، از پولینا خبر میگیرد و متوجه عشق او به خود میشود؛ ولی نمیتواند از قمار دست بکشد.
داستایفسکی در داستان «قمارباز»، دست به انتقادِ قمار و اثرات مخرب آن بر زندگی زده است. او که خود به قمار اعتیاد داشت و دچار مشکلات شده بود، این کتاب را در کمتر از یکماه نوشت. بحث قمار، بحثی اساسیست و نویسنده درصدد طرحِ نوعی فلسفه زندگیست که همهچیز برپایه شانس و اتفاق است و هیچچیز قطعی نیست. قماربازها بین گزینههای محدودی که دارند، انتخاب میکنند و نتیجه براساس شانس معلوم میشود. در زندگیِ تصویرشده نیز اتفاقات غافلگیرکننده زیاد میافتد و چرخ زندگی نیز مانند گردونه قمار میچرخد و اتفاقی رخ میدهد. دیده میشود که در سر میز قمار، عدهای کاغذ قلم در دست میگیرند و حسابوکتاب میکنند؛ بلکه بتوانند رابطهای منطقی کشف کنند و ازاینطریق پولدار شوند؛ اما همانگونه که کشف این رابطه در قمار محال است، در زندگی نیز امری ناممکن است و راوی، اینگونه زندهبودن را زندگی نمیداند. دراینرمان، چهرهها و فضاها زیاد تشریح نمیشود؛ ولی کاریکه نویسنده در آن تبحر خاصی دارد، تحلیل شخصیتهاست. در قسمتی از زندگی، داستایفسکی برای خلاصی از بدهیهایش مجبور است کتابی را در مدت کمی تحویل دهد و درحالیکه در اتاقی قدم میزند، داستان را روایت کرده و خانمی آنرا مینویسد. بعدها آنها باهم ازدواج میکنند؛ کتاب فوق، «قمارباز» بود! تحلیل این کتاب سخت است. همه قسمتهای اثر، همه شخصیتها و همه اتفاقات طوری هستند که خواننده کاملاً به فکر فرو میرود. مدام درپی ایناستکه منظور و هدف نویسنده را درک کند. خواننده بهدنبال هدف نویسنده از معرفی شخصیتها بوده و اینکه هر دیالوگ بهچهمعناست! و بسیاری سؤال دیگر که جز با خواندن چندباره جملات و پاراگرافها جوابی بهدست نخواهد آمد. آنچه در «قمارباز» واضح است ایناستکه رفتار هیچیک از شخصیتها، درست مانند چرخ بخت، قابلپیشبینی نیست. هنگام قمار، ممکن است با انتخاب رنگ قرمز، چندینوچند بار برنده شوید، ممکن است پنجبار پشتسرهم پول خوبی بهدست آورید؛ اما برای بار ششم هیچچیز معلوم نیست. در کتاب هم ممکن است چند رفتار خاص از شخصیتها را حدس بزنید؛ اما درک واکنش بعدیِ آنها خارجازتصور است. شاید پیام اصلی «قمارباز» همین باشد: رفتار آدمها و انتخابهای آنان درست شبیه قمار است. اینکه زندگی شبیه قمار است و شما هرگز نمیدانید چهچیزی درانتظارتان است. یکیدیگر از موضوعات مهم که در کتاب هست، بحث رفتار آدمها نسبت به پول و کسیکه پول دارد، است. اینموضوع بهزیبایی در اثر نشان داده شده و نویسنده با بهاوجرساندن برخی شخصیتها رفتار اطرافیان را تشریح میکرد و بعد با حقیرکردن همان شخصیت، روی دیگر آدمها را به خواننده نشان میداد. بیجهت نیست که کتابهای داستایفسکی را بهترین کتابهای روانشناسی و تحلیل رفتار آدمها نامیدهاند.
دکتر امیرمسعود رستمی؛ روانشناس و رواندرمانگر