کد خبر:
385337
| تاریخ مخابره:
۱۴۰۳ چهارشنبه ۷ آذر -
08:26
نگاهی به نمایشنامه «مالی سویینی» بهمناسبت اجرای اخیر آن در تهران
جهان بینایی؛ جهانی سرشار از تناقض و تاریکی یا دنیایی پر از نور؟!
یکی از نمایشنامههایی که اخیراً در ایران بهروی صحنه رفته، «مالی سویینی» نوشته «برایان فریل» است. این نمایشنامه، داستان زنیست که از دهماهگی نابیناست و در دوران بزرگسالی تحت عمل جراحی قرار میگیرد تا بتواند بینایی خود را بهدست آورد. این متن را «برایان فریل»؛ نمایشنامهنویس بزرگ ایرلندی به رشته تحریر درآورده. او زوجی را روایت میکند (مالی و فرانک) که در دهکدهای دورافتاده در ایرلند زندگی میکنند؛ یک جراح حاذق بهنام «(آقای) رایس» به آنها نزدیک شده و تلاش میکند با عمل جراحی، بینایی «مالی» را به او برگرداند. داستان در قالب مجموعهای از مونولوگهای پیچدرپیچ و درهمتنیده شکل میگیرد و هریکاز قهرمانان داستان، در مونولوگهایی مستقل، روایت خود را از داستان بیان میکنند.
آنچه این متن را بهصورت یک داستان، اثرگذار نشان میدهد، نوع نگاه روانکاوانه و جامعهشناسانه نویسنده به زندگی نابینایان است. درواقع، اینکه فردی از دوران کودکی با تاریکی عجین شده باشد و حال بخواهد وارد دنیای جدیدی شود، موضوع بسیارمهمیست؛ موضوعی که شاید از جنبهها و زمینههای مختلف فردی، فکری و فرهنگی او را تحتتأثیر قرار دهد. این داستان، روایات متعددی از تناقضهای آشکار هویتی و انسانی را بهتصویر میکشد. در مونولوگهایی موازی، شاهد آن هستیم که چگونه یک جراح (رایس) و یک همسر (فرانک) تلاش میکنند تا نگاه خودمحورانه خود را درباره «مالی» به منصه ظهور برسانند. درحقیقت، شاهد روایات خودشیفتگی و خودخواهانه از انسانها هستیم که درتناقضبا «فردیتِ یک زن» قرار میگیرد. دکتر حاذق و جراح این داستان، تلاش میکند تا نشان دهد چقدر عمل جراحی که «او» انجام میدهد، کاری بینظیر و تأثیرگذار است. او میخواهد در «جهان برساختشده مبتنیبر علم» خودنمایی کند. درواقع، کاخی که علم میسازد، نیاز به جهانی دارد که «اعتبار» در آن، انجام جراحیهای خاص و نادر است که باید موردتوجه همگان؛ ازجمله همقطاران قرار گیرد. «دکتر رایس» تلاش میکند تا بینایی را به یک انسان برگرداند؛ اما هرگز به روحیات و درونیات او توجه نمیکند؛ مسئلهای که اصولاً در مواجهه جامعه پزشکی با جامعه تودهوار مطرح میشود؛ اینکه پزشک تاچهحد در پروسه درمان، به خلقیات و روان بیمار توجه نشان میدهد. آیا او میخواهد کلکسیون نجاتبخشی از انسانها را درراستای تقویت پرستیژ اجتماعیِ خود خلق کند؟ یااینکه درپیآن است تا خدماتی را به «انسانی بهمثابه انسان» ارائه دهد؟ دراینجا «رایس» در تضاد جدی با ذهنیات، احساسات و درونیات «مالی سویینی» قرار میگیرد و او با کنش خود نهتنها به «مالی» کمک نمیکند؛ بلکه او را وارد یک دنیای جدیدِ مبهم و سرشار از تناقض میکند. ازطرفی، با شخصیت اتوکشیده «فرانک» روبرو هستیم؛ که او نیز در دنیای خویش زیست میکند. او میخواهد نشان دهد همسری مهربان و تلاشگر برای زنِ خود است. تأکید در داستان ایناستکه او بیکار است؛ اما همه دغدغهاش بر فراز عبور از نابینایی همسرش میچرخد؛ بااینحال، در روایت داستان، از وقتی «مالی» از دنیای نابینایی بیرون میآید، متوجه میشویم که او کمترین شناخت و درک احساسات همسرش را دارد. سؤال اینجاست: آیا روایتی از عشق بین «فرانک» و «مالی» هست؟ آیا «فرانک» توانسته «عشق بهمثابه عشق» را نشان دهد؟ بهنظر میرسد که درک «فرانک» از عشق؛ نابارور و سطحیست. شاید او تلاش میکند ازطریق عشق نابارور به همسرش، راهی برای تثبیت هویتی خود بیابد. گفته میشود انسان تنها موجودیست که فاجعههای بزرگ را پدید میآورد؛ اما توان اینرا دارد که برای عبور از فاجعهها، «عشقآفرینی» کند؛ و این عشقآفرینی، بهمثابه صحنه تئاتر است که بازیگران، مخاطبان را بهوجد میآورند. دراینوضعیت، عشاق میتوانند صحنههای جنگ را تغییر دهند و فاجعه دردبار زلزله را به یک سانحه قابلتحمل مبدل کنند. عشاق میتوانند حتی از مرگ عبور کنند و جهانی بهتر برای آیندگان بسازند؛ اما چنددرصد از انسانها میتوانند یکچنین تأثیرگذاری را در عشق داشته باشند؟ دراینجا باید تفاوت اساسی بین عشق بارور و نابارور قائل شویم؛ لذا عشق «فرانک» را نمیتوانیم عشق بارور درنظر بگیریم. در مباحث جامعهشناسیِ عشق براینموضوع تأکید میشود که برخی عاشق میشوند تا «ترس از تنهایی» را بهتعویق بیندازند. عشقی که درپی پُرکردن حفرههای خالیِ ما شکل میگیرد، فرجامی جز مسلطشدن ترسهای هولناکتر و عمیقتر از دفعه اول را نخواهد داشت؛ زیرا اگر فرد قبل از افتادن در عشق، در تنهایی خویش، راههایی برای «درک و بهترشدن خود» مییافت، حال بعد از مواجهه با یک عشقِ نابهنجار و تروماتیک، ترس ازدستدادن فرد مقابل، در رابطه را نداشت. عشق را نباید ابزار رهایی از بحرانهای روحی و روانی دانست که نتیجهای جز پوچترشدن زندگی نخواهد داشت. «فرانک» نشان میدهد عشق او از جنس وابستگیست و بیشازآنکه درپیِ بهترسازی زندگی برای همسرش باشد، درپیِ عبور از ترسها و تناقضهای درونی خود است. درواقع، او بهجای یک کاراکتر مهرورز، شخصیتی مهرطلب دارد که صرفاً درپیِ نجات و منافعِ خود است. زیبایی و تأثیرگذاری داستان، از جایی آغاز میشود که «مالی» وارد جهان جدید بینایی میشود. او با جهانی «نُو» روبرو میشود؛ جهانی که بهشدت با جهانی که قبلاً در آن رشدونمو کرده، متفاوت است. اگر در گذشته «مالی سویینی» میتوانست دهها گیاه را با لمس شناسایی کند، با صدای آشنا دروغ بگوید و بدون مزاحمت میان عدهای به تحرک و حرکات موزون روی آورد؛ اما هماکنون در جهانی قرار گرفته که همهچیز آن ناشناخته است. «مالی» کسیستکه میتواند نور را در تاریکی شناسایی کند؛ اما حالا نمیداند که در نور قرار دارد یا تاریکی؟! نکته بسیارمهم که شاید «نقطه فلسفی» این داستان است، ایناستکه دیدن الزاماً بهمعنای ادراک کامل از زندگی نیست و «مالی» وارد تناقض هویتی جدیدی میشود. جهانی نُو، هویت قبلی او را انکار میکند و دراینجا، تناقض اساسی بین هویت انتسابی و اکتسابی پدید میآید. هویت انتسابی، آنبخش از هویت فرد است که در ماهیت، ژنتیک و روندهای دوران کودکی او شکل میگیرد؛ و هویت اکتسابی، آنچیزیستکه فرد در زندگی دوران بزرگسالی با ادراک و انتخابِ خود آنرا بهدست میآورد. حال «مالی سویینی» تحتتأثیر تبلیغات جهان بیداری، خود را جبراً وارد این جهان میکند. درحقیقت، او بهایننتیجه میرسد که جبرهای جهانِ بیرون است که او را وارد جهان جدید کرده است. این جهان اگرچه سرشار از دیدن و نور است؛ اما در خود جهل و تاریکیِ عمیقی را انباشته دارد و این انباشت «تاریکی در نور»، در مقابل «تاریکی در نور» دنیای ماقبل او قرار میگیرد. این تناقض، سهمگین و طوفانیست که ممکن است همهچیز را دگرگون سازد. او نمیداند چگونه دراینجهان به زندگی عادی و بهنجار روی آورد. این زندگی، با همه دریافتهایش متفاوت است. «مالی سویینی» در جهان نابینایی، عشقی متفاوت را تجربه میکند. ازطریق مکاشفه در درون خود، به عشقی عمیق دست یافته که میتواند در همهچیز سِیر و روند صعودی را دریافت نماید. جهانبینی او جهانبینی بیداریست؛ اما حال در دنیای روشنِ سرشار از بینایی، او با شقاوت و رنج و دردهای عمیق روبرو میشود. بهتر است دریافت «مالی» از عشق را اینگونه تحلیل کنیم؛ و این تعبیر عشق را شاید بتوان، همه برداشتهای کنونیاش از زندگیِ خود دانست. درواقع، او بین عشقِ عمیقِ دنیای نابینایی و عشقِ بازاریِ دنیای بینایی قرار میگیرد؛ اما وجدان و درونش تعبیر عمیقی از عشق را ارائه میدهد. ناخودآگاه او برای ما عشق را چنین تفسیر میکند: عشق، نوعی بیداریست؛ بیداریِ عظیم در بردباری، صداقت، بخشش، درخشش، احترام به تفاوتهاست؛ مواجهه با ترسها و وسواسهایی که زندگی در ما ایجاد کرده. عشق، نوعی بیداری معنویست که ضمن جراحی عمیق در فرضیات ما، عنصر اثربخشی و سودمندبودن برای دیگران را در ما احیاء میکند؛ و طبعاً هر جراحی، با درد و رنج همراه خواهد بود. چگونه میشود بهدنیا آمد و از این آگاهی غافل ماند؛ درحالیکه اوجبودن انسانی به آنها بستگی دارد؟ عشق، توان پردازش سکوت در لحظههای پرهیاهوی زندگیست. برای تحقق آن باید حرکت و تلاش کرد. عشق، نابشدن احساس و ادراک هر فرد است. فردیکه به ایندرجه از شفافیت میرسد، توان عبور از هر دیواری را پیدا میکند؛ دیوارِ تعصبات، دیوارِ باورهای سختشده، دیوارِ حماقت و ...! انسان عاشق، گستره درکی متفاوت پیدا میکند؛ بهگونهایکه در قالب یک راهنما، توان عبور از تردیدها، نشانهشناسی ژرفانگر را به سایر انسانها خواهد داشت. او قرنها را در مدتی کوتاه طی کرده و جریان زوال زندگی را به سیالیت و شور و شعر تبدیل میکند. این روایت از عشق را، شاید بتوان همه جهان پُر از نور، خوابیده در تاریکی «مالی سویینی» دانست که اکنون در دریافت و تجربه آن، گسستهای جدی پدید آمده است. او دیگر نمیتواند عاشق جهانی نُو باشد. او هماکنون در برابر دو فردی قرار میگیرد که همه دنیای او را، با آشوب و درد مواجه ساختهاند. «فرانک» و «دکتر رایس» که هردو سایه فردیت خودشیفته خود را بر زیستجهان «مالی سویینی» تحمیل کردهاند. البته در جایی از داستان میبینیم «مالی سویینی» اشاره میکند من خودم هم دوست داشتم وارد جهان جدید شوم و برایم زندگی بدون معلولیت، ارجح است؛ اما حال در پایان این روایت داستانی، این سؤال مطرح میشود: آیا این خواسته واقعیِ خودِ «مالی» بوده است؟ بهنظر میرسد این خواسته، همانچیزیستکه جهان و جامعه بر او تحمیل میکنند. درواقع، جامعه با هنجارسازی و مقلدسازی تلاش میکند تا همه انسان را همسو و همساز یکدیگر کند. این، همه آنچیزیستکه ممکن است روایت دردآورِ زندگیِ تکتک انسانهای امروز باشد؛ و دراینجاست که روند تخیل و خلاقیتِ انسان، با بنبست مواجه میشود؛ زیرا او نادانسته و ناخواسته وارد جهانی میشود که دراثر تکرار و مشابهت پدید آمده و اگر کسی بخواهد مثل دیگران رفتار نکند، همه او را محکوم و سرشار از «ندانستگی» میدانند. حال سؤال ایناستکه آیا «مالی سویینی» جاهل است که دنیای بینایی و بیداری را نفی میکند؟ پاسخ به این سؤال، دشوار است؛ زیرا باید بتوانیم ازمنظر جامعهشناسی تفسیری، از زاویه «هر فرد در موقعیت» موضوع را نگاه و تحلیل کنیم. حال چگونه میتوان از زاویه «مالی سویینی» به این تناقضها نگریست و چگونه میتوان پاسخی مستدل و سرشار از اطمینان ارائه داد؟ دشواریِ کار در پاسخدادن به این سؤالات است که شاید خالق این نمایشنامه درپی و تلاش برای یافتنِ پاسخهای صحیح برای آنها نیست؛ چراکه مقوله و فلسفه طرح این داستان، روایتی از چیستی و ماهیت انسان پیچیده معاصر است؛ انسانیکه «نمیداند که میداند؛ یااینکه میداند که نمیداند!»
مهرداد ناظری**عضو هیئتعلمی دانشگاه آزاد و مدیر گروه جامعهشناسی ادبیات انجمن جامعهشناسی ایران