آخرین خبرها
خبرهای پربیننده
درباره «سفرهایم با خاله‌جان»؛ اثر «گراهام گرین»
کد خبر: 395499 | تاریخ مخابره: ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ دي - 08:16

درباره «سفرهایم با خاله‌جان»؛ اثر «گراهام گرین»

سهیلا انصاری

«گراهام گرین» در «سفرهایم با خاله‌جان» ما را به داستانی معماگونه می‌برد؛ گاه با زبانی طنز قصه را پیش می‌برد و گاه اتفاق‌هایی که در زندگی «خاله‌آگوستا» و «هنری» افتاده را به‌طرزی دردناک بازگو می‌کند. داستان، سرشار از هیجان و پر از معماهایی‌ست که در تمام سفرها کشف می‌شود. «گراهام گرین» (1904-1991) یکی از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان قرن 20 بود. زندگی حرفه‌ای خود را با دبیری روزنامه «لندن تایمز» شروع کرد و با چهارمین رمانش؛ «قطار سریع‌السیر شرق» در سال 1932 به معروفیت رسید. طی 67‌سال کار، متجاوز از 25 رمان نوشت. از معروف‌ترین رمان‌هایش می‌توان به «قدرت و جلال»، «آمریکایی آرام» و «کنسول افتخاری»، اشاره کرد. در رمان «سفرهایم با خاله‌جان»، هنری پولینگ (رئیس بازنشسته بانک) در مراسم تشییع‌جنازه مادرش، بعد از پنجاه‌و‌اندی‌سال به خاله هفتاد،هشتادساله‌اش برمی‌خورد. طولی نمی‌کشد که او هنری را ترغیب به ترک سوت‌وود، گل‌های کوکب و همسایه‌ها می‌کند تا در سفر به برایتون، پاریس، استانبول، پاراگوئه و ... هم‌سفرش شود. هنری در‌این‌سفرها؛ با هیپی‌ها، جنایتکاران جنگی، جاسوسان سیا و ... معاشرت می‌کند و زندگی کسالت‌بار حومه شهرش دستخوش تحول می‌شود. او با کنجکاوی‌هایی که از خود نشان می‌دهد، به رازهایی درباره زندگی خاله‌اش پی می‌برد و جزئیات داستان‌های «خاله‌آگوستا» را برملا می‌کند. خاله در بخش‌هایی از قصه درباره عموی هنری (جو) که متصدی ثبت‌نام مسابقات اسب‌دوانی بود، صحبت می‌کند. جو عاشق سفر به دور دنیا بود؛ اما دچار سکته مغزی می‌شود و سفرش به‌طرز عجیبی تغییر می‌کند که با خواندن این کتاب، به سفر عجیب‌وغریب جو پِی خواهید برد. در بخش‌هایی از داستان نیز هنری درباره پدرش و نحوه مرگ او و جایی‌که دفن شده، از خاله‌اش سؤال‌هایی می‌پرسد و هرچند به جواب‌های قطعی دست پیدا نمی‌کند؛ اما برخی از کنجکاوی‌هایش رفع می‌شود. در بخشی از آغاز کتاب می‌خوانیم: «خاله‌جان آگوستا را برای اولین‌بار بعد از نیم‌قرن‌و‌اندی‌سال در مراسم تشییع‌جنازه مادرم دیدم. مادرم وقتی مُرد، داشت پا در 86سالگی می‌گذشت و خاله‌جانم ده،دوازده‌سالی از او جوان‌تر بود. دوسال‌پیش، با حقوق مکفی و پاداش بازنشستگی اجباری، از خدمت در بانک کناره گرفته بودم. بانک وست مینستر کار را از ما تحویل گرفته بود؛ و شعبه مرا زائد تشخیص داده بودند. همه مرا خوش‌شانس می‌دانستند؛ اما خودم مانده بودم چطور اوقاتم را پُر کنم. ازدواج نکرده بودم و زندگی‌ام همیشه در آرامش گذشته بود. سوای دل‌بستگی به گل‌های کوکب، سرگرمی دیگری نداشتم. به‌این‌دلیل تشییع‌جنازه مادرم به‌طرز مطبوعی مرا به‌هیجان آورد. چهل‌سالی می‌شد پدرم مُرده بود. پیمانکار ساختمان و آدم تنبل‌مزاجی بود که عادت داشت بعدازظهرها در جاهای عجیب‌وغریب چُرت بزند. این کارش مادرم را که زن پرجنب‌وجوشی بود، آزرده می‌کرد و همیشه عادت داشت بگردد و پیدایش کند و مزاحمش شود. یادم هست در بچگی یک‌روز به حمام رفتم (آن‌موقع در های‌گیت زندگی می‌کردیم) و دیدم پدرم بالباس توی حمام خوابیده! من که کمی نزدیک‌بینم، فکر کردم پالتویی‌ست که مادرم شسته؛ تااینکه صدای پدرم را شنیدم: وقتی رفتی بیرون، در را از داخل قفل کن!»

ارسال دیدگاه شما

بالای صفحه