• شماره 2256 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۲۵ خرداد

خودنویس

مردِ عاشق
خانم‌جون عقیده داشت عشق و علاقه‌ی مردا واقعی‌تره. می‌گفت مرد اگه عاشق باشه برای راحتی معشوقش حتی از خودشم می‌گذره؛ میشه فرهاد و کوه رو از جاش در‌میاره، میشه مجنون و آوازه‌ی جنونش تو شهر می‌پیچه ... وقتی به اینجایِ جملش می‌رسید دستش رو می‌ذاشت روی قلبش و لبخند می‌زد.  معنی این‌کارش رو نمی‌فهمیدم تا روزی‌که بی‌خبر به دیدنش رفتم. وقتی خانم‌جون رو دیدم که دستش رو گذاشته روی قلبش و اشک می‌ریزه، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سؤالی که تموم این سال‌ها ذهنم رو مشغول کرده بود، پرسیدم. چشمای مهربون و اشکیش رو به چشمام دوخت و گفت: «چهارده سالم بود. یه دختر سربه‌هوا و خیال‌پرداز ... اون‌سال برامون یه معلم جوون از شهر اومد. بعد از اومدن اون مرد همه‌چی رنگ عوض کرد؛ منِ از درس و مشق فراری، شده بودم عاشق هر درسی که اون مرد، معلمش بود. عاشق شده بودم. عاشقم شده بود. قِصه‌ی این عشق به گوش پدرم رسید. بعد‌از‌اون دیگه نتونستم مدرسه برم؛ یعنی حق بیرون‌رفتن از خونه رو نداشتم. چند‌وقت‌بعد هم به عقدِ پسر کدخدایِ ده یعنی پدربزگت در‌اومدم و برای همیشه از اون دِه رفتم. قلب من از دوری و غُصه‌ی عشقِ اون مرد، مریض شد. چندسال‌بعد، تو یه تصادف به کما رفتم. از‌طرفی، ناراحتی قلبی هم داشتم و برای زنده‌موندن باید پیوند می‌زدم. سهم من شد قلب مردی که اون‌شب باهاش تصادف کردیم. زیاد طول نکشید که فهمیدم قلبی که تو سینه‌ام میتپه، مال مردیه که اولین عشقِ زندگیم بود. مردی که بعد‌ها فهمیدم به‌خاطرم جلو پدرم زانو زده، التماس کرده؛ ولی با‌این‌وجود نتونسته بود پدرم رو راضی کنه؛ و بعد از کتکی که از آدمای کدخدا می‌خوره، از ده بیرون میندازنش و برای همیشه از اون دِه میره. ما سال‌ها از هم بی‌خبر بودیم؛ تااینکه تو یه اتفاق دوباره به هم رسیدیم و از اون‌لحظه‌به‌بعد، قلبش برای همیشه مهمونِ وجودِ من شد». بعد از تموم‌شدن حرف‌های خانم‌جون همون‌طور‌که صورتم غرقِ در اشک بود، دستامو روی قلبش گذاشتم. قلبِ عاشق مردی که تو سینه‌ی معشوقش جا خوش کرده بود. مردی که با قلبش به زنی که عاشقش بود، جونِ دوباره داد. مردی که قدرت عشقش اون‌قدر زیاد بود که حتی تقدیر به کمکش اومد و این‌طوری به وصالِ معشوق رسوندِش. سهمِ اون مرد از عشقش، تپیدن قلبش تو سینه‌ی یارش بود. اونجا بود که منم مثل خانم‌جون به این باور رسیدم که مردها هم می‌تونند عاشق باشند، می‌تونند اشک بریزند، می‌تونند کوهکن باشند، می‌تونند مجنون باشند؛ البته اگه پای معشوقشون در‌میون باشه.

هدیه محمدی

 

 

به من می‌گویند حساس نباش
به من چرا چرند می‌گویند؟!
من به یک زن بگویم زن نباش‌!
من به یک پرنده بگویم ماهی باش‌!
چه آدم‌هایی
چه سخن‌هایِ احمقانه‌ای‌!
من پشت‌سر کدام سنجاقک
سوسک گفتم‌!
من به کدام برکه گفتم
دروغگو‌!
مگر من مثل شما‌ها برایِ تصرف دریا
کشتی شدم‌!
کجا دیده‌اید
که دلی را
همچون هسته‌ی زردآلو بشکنم و
احساسش را بخورم
به من می‌گویند حساس نباش
الآن خورشید را
به سبب نورش
باید رنگ سیاه پاشید
مگر من می‌توانم
برای لذت
عادت شوم‌!

سامان ساردویی

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه