خودنویس
در خودم افتادهام،
و سُرسُرهوار
تا انتهای خویشتن دویدهام،
جایی که ریگهای سوختهی احساس جولان میدهند،
و زمزمهی روشنایی میسازند،
تا در فصل پوستاندازی،
با پژواک سکوت هم صحبت شوند.
صبا محمودوند
من در این کلبهی ویرانهی خویش
به لب سردِ حماقت، ای عشق
بوسهای گرم زدم،
هیچ مپرس ...
بوسه سهل است ولی،
من به دریای خیالاتِ محال
چه سفرها کردم،
هرچه از صبر نوشتم، افسوس
عاقبت چوب خیاناتِ تو خورد ...
«چه گرفتهست دلم ...»
هیچ مپرس ...
زهره برنا نیمایی