خودنویس
پرندگان از این دشت رفتهاند
تنها یکی مانده
خیال تو!
آرزو نوری
در هجرتم، هجرت به دنیایت
در هجرتی بلند و بیپایانم
به من بگو ای نازنینم
چقدر بگذرد؟!
تا فاصلهای که بینمان حاکم شده بشکند.
فاصله؟! از چه زمان رخ داد؟
در فصل پائیز یا در زمستان؟!
تو در کنارم بودی، نزدیکم بودی
آنقدر که نفسهایت پوستم را نوازش میداد
و روحم را به اسارت میکشید
اما بااینحال دورترین نقطه از من بودی!
دورترین نزدیک، غریبهترین آشنا، دوستترین دشمن.
دستانت در دستان من بود، قلبت برای که میتپید؟!
و آن روزی که تو آمدی و این فاصله را دوچندان کردی
گفتی دوری از من و دنیایم!
گفتی میخواهی بروی، اما من باور نکردم
خیال کردم میروی سفر و باز میگردی.
اما برنگشتی و من ماندم و عطر گیسوانت
در اتاقی مملو از تنهایی، مملو از عشق، عشقی تلخ!
تو و عشقت تلخترین شیرین قصهی من بودید.
در هجرتی که هستم
وجببهوجب این کره خاکی را میگردم، اما تو نیستی،
سفرت تمام نشد؟
سفر قندهارم آنقدر طول نمیکشد جانا.
نمیخواهی بازگردی این تن به فدایت؟!
این فاصله دارد جانم را به لبم میرساند!
روزی که هوا گرگ و میش بود؛
و من با خیالت همانند دیوانهها در نیمههای شب به خیابان پناه بردم
با یاد تو قدم میزنم، میخندم، عاشقی میکنم
و به دورت میگردم و عاشقانه و تلخ زندگی میکنم.
به فردی برخورد میکنم
وای چه حالی دارد اگر آن فرد تو باشی.
در آغوشم بیایی و زمزمه کنی
توام همانند من دیوانه شدی
از این فاصلهها، از دوری انگشتانم از انگشتانت.
توام با خیال من قدم میزنی و آواز میخوانی.
بگویی سفرت تمام شده و حال برگشتی ...!
آتنا سرخه
بنشین رو در روی من
دلهرههایت را دور کن
چاییات را بنوش
نگاهم را سر بکش
غزلهایم را بشنو
شنوای شعرهایم باش
دلهرهای هم اگر ماند نصفنصف
کیمیا هاشمی
قلبم جوانه زد
ریشههایش همهی حسها را بلعید
گلبوتههایش کمندِ بیحسی افکند
بر وجود بیرَنگم،
نمیدانم میوهاش چیست
اما ویارِ این قلب تو هستی
که دوخته شدی
به وطنِ یک مهاجر
و در بیحسی محض
رؤیای بِشکاف محال است که جدا کند تو را
از تاروپود قلبم،
گاه که وطن در قلبم اذان میخواند
بوی تو را میرساند
و در بیحسی محض
نمازم قضا میشود،
من تو را از خودت میخواهم
تا همهی حسها را برایم رنگ کنی.
صبا محمودوند