• شماره 2331 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۲ مهر

خودنویس

تلخ‌ترین حادثه قرن این است
انسان از خودش فرار کند
از زادگاهش، از پدر مادرش
از مکانی که زندگی می‌کند
از چهره‌اش، از زبان مادری‌اش
گریز کند از هرچه که مربوط به خودش است
و نقابی بر چهره بگذارد که هیچ‌گاه «خودش» نبوده

آتنا سرخه

 


اسلحه‌ات را بردار
من دسته‌گل سرخ را
تو نشانه برو مغزم را
من نشانه می‌روم قلبت را

حدیثه رنجبر

 


عمرِ من در روزِ روشن، رو به پایان بود
تقدیرِ من حتی، شبیهِ بغضِ باران بود
از چشمِ من پیداست ماندن را نمی‌خواهم
حتی اگر پایم کمی، بی‌تاب ماندن بود
فرصت ندادی تا بگویم شرحِ این قصه
این قصه مثلِ غصه‌ی دل کندن از نان بود
تقصیر آدم بود اگر گم کرده‌ام راهم
من هم فرشته می‌شدم با آنکه امکان بود!
من خواستم بشکفی، روشن بمانی در دلم
اما گمانم عصرِ تاریکِ زمستان بود ...

سپیده محمدخانی

 


راستی بوسه‌ی معشوق چه حسی دارد؟
رنگ آواز قناری‌ست
چو آوازش را به دل قاصدکی وام دهد؟
یا چو آرامش رودی که ز دشواری راهی دشوار،
بی‌امان دل به تن آبی دریا سپرد؟
هیجان است؟
چو پرواز نخستینه کبوتر از بام؟
یا بسان غزل چکه‌باران به تن سرد درخت
که کند خاطر هر رهگذری را آرام؟
چون نهالی‌ست که سبز است
ولی ریشه به بادی بند است؟
یا چو سروی کهن و سخت که فرتوت
ولی تا به ابد پایندست؟
شاید آواز قناری‌ست که بر روی چناری کهن
و سبز به‌هنگام تموج
با صدای نم‌ باران شده باشد همگام

علی کازرونی

 


تاریخ دنیا گذشته‌تر از آن چیزی هست
که تو فکرش را می‌کنی!
دنیا مرده و روحی در جان ندارد
جانش فقط برای آدم‌های زودگذر در می‌رود
جانش آن‌قدر خسته و کسل‌کننده هست
که هرروز تاریک‌تر و بی‌نور می‌شود.
وقتی در دنیا عشق را پیدا کردی
چراغ‌هایش نزدیکت می‌شوند
و تو را از تاریکی‌ها جدا می‌کنند
تو را برای عشق ابدی فرا می‌خوانند
تو می‌مانی و عشق بی‌پایان
تو می‌مانی و نفس‌های تازه
تو می‌مانی و دنیای روشن
تو می‌مانی و معشوقی در کنار عاشق
چه زیباست دنیای عاشقی
آن‌قدرها هم غمگین نمی‌توان وصف کرد!
آن‌قدرها هم نمی‌توان گفت معشوق به عاشق نمی‌رسد.
خدایی که همین نزدیکی‌ست
خدایی که همیشه در کنارت هست
و تو با آن جانی دوباره خواهی گرفت

فاطمه نصر اصفهانی

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه