خودنویس
پدربزرگ ایستاده است
و لبخند میزند
از میان روزهای گرم سال یکهزار و سیصد و شانزده
میان شکوفههای انار خانه پدریاش
و از میان تراوش عطر لبخند پدر
هنگامی که او را محمد نام گذاشت
با اقتدار همیشگی
و گامهایی که رو به زمستان
قدم برمیدارند
تمامقامت ایستاده است
از روزهای سرد
با همان اورکت فرانسوی
از کنار پیادهروی همان جادهای
که به سردی خط تولید الکل ختم میشد
همان الکلی که تأثیر داروهای بیهوشی را روی او به صفر رساند
بابا ایستاده است
لبخند میزند
به قطرههای اشک
روی گونهاش،
هنگام خواندن دعای سفره نذری که مادر پهن کرده بود،
تمامقامت ایستاده است،
کنار سفره شام روز هشتم محرم،
و روزهای جوانی را مرور میکند،
پدربزرگ ایستاده است،
به اشکی که روی گونههایمان میلغزید
در میان تلاطم خندهاش
از چهار حرف تنها واژهای که بلد بود روی کاغذ بنویسد: «ایران»
حالا
گوشهای از اتاق سیپیآر تمام بیمارستانهایی که در آنها بستری بوده است
ایستاده
و زل زده است به چشمهای دکترهای بیهوشی
و ناتوانیشان
که هیچ داروی بیهوشی
روی او اثر نمیکند
پدربزرگ ایستاده است
ایستاده است و لبخند میزند
به عقربههای ساعت «سیکو» روی مچ دست چپش
که تلاطم امواج اذان را به یادش میآورند
طلوع آفتاب فردا
پدربزرگ
همچنان در مسیر خانه
تا زمین کشاورزیاش
لبخند میزند
و به روزهای تلخ جنگ فکر میکند
با همان موتور «یاماها»ی باک آبی
و آن خورجین قدیمی
پدربزرگ لبخند میزند
از میان صدای جداشدن تکههای هندوانه از هم
همان هندوانههایی که با دستهای خودش کاشته بود
ایستاده است
تمامقامت،
میان راهروی کوچک خانه روستاییاش
رو به درب حیاط
و به شکوفههای انار نگاه میکند
پدربزرگ راه میرود
فرار میکند از خستگی روزهای بازنشستگی
و روی همان صندلی تاشوی آهنی
جلوی درب مغازه کوچک خواروبارفروشیاش مینشیند
همان مغازه که نام من،
یعنی تنها نوه پسری را روی آن گذاشته بود
لبخند میزند
به اخم توی آلبوم عکس دهه چهل
و از کنار آرزوهایش عبور میکند
حالا پدربزرگ محکمتر ایستاده است
محکمتر از قامت اسکناس تانخورده عیدی
همانهایی که بارها و بارها
با عطر دلنشین حرم امامرضا(ع) به ما هدیه میکرد،
میخندد
به تمام لحظاتی که با دیدن حرم از تلویزیون،
اشک ریخت و سبکبار
به مشهد رفت،
به تمام اتوبوسهایی که کنار جاده
برایشان دست تکان داده بود،
لبخند میزند به کلماتی که برای صداکردن ما استفاده میکرد:
«مشتی...»
پدربزرگ لبخند میزند
به تمام دستها و پاهای دررفتهای که با نمک و تخممرغ و آرد جا انداخت،
اما بلندبلند میخندد،
به روزی که زمین خورد و پایش شکست
و دستبهعصا راه افتاد.
پدربزرگ میخندید
به پای ورمکردهاش
و تمام روزهایی که نشسته بود
و به گذشته فکر میکرد
شاید به عطر چادرنماز مادربزرگ
پدربزرگ لبخند میزند
به تمام گلولههای شلیکنشده در جنگ
و سینهاش
لبریز درد است
درد تمام زنانی که چشم به در دوختند
که خبری از عزیزشان بیاید
اما نیامد،
پدربزرگ محکمتر از این حرفهاست
همچنان لبخند میزند
به تمام اختلالات حرکت
به پارکینسون،
به کیسه بزرگ داروهای ژنریکش،
به خانهنشینی
و تمام دستهای نوازشگری که با مهربانی
روزهای سرد او را
برایش خاطرهانگیزتر کردند
بابا لبخند میزند،
به تمام قطرههای آبی که توی گلویش پرید،
به تمام الحمدللههایی که در جواب احوالپرسیهایش به دیگران داد،
لبخند میزند،
به زبانی که جز به الحمدلله باز نشد،
پدربزرگ ایستاده است
پشت پنجره طبقه دوم بهشت،
تمامقامت،
همچون روزهای بیستسالگی
دستانش را توی جیبش فرومیبرد
و قدم میزند
از میان طبقهای بالاتر از ما
و نگاه میکند ما را،
از همانجا،
و اینبار لبخند میزند
به اشکهایمان،
به دردهایی که دیگر ندارد،
به پاهایی که حالا استوارتر گام برمیدارد،
پدربزرگ،
ایستاده است،
تمامقامت
و لبخند میزند
مثل روزهای نخستی که پا به ارتش گذاشت،
ایستاده است
میان لبخند قاب عکسی کوچک،
روی تاقچه کوچک خانه عمه،
و ما را نگاه میکند،
مبادا اشک بریزیم،
مبادا لب بگزیم از نبودنش،
پدربزرگ لبخند میآموزد،
به من
و تمام بچههای مسجد،
حالا پدربزرگ تمامقامت ایستاده است،
تا آجر واژگان پایانی این شعر را روی هم بگذارد،
تمامقامت،
میان فریاد لاالهالاالله ساعت پنج عصر،
ایستاده است،
تا کولهبار دردش را زمین بگذارد
و
به روی تمام غمهای دنیا بخندد.