• شماره 1803 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۸ مرداد

خودنویس

موهای چو خرمای بَمش تا دیدم
گفتم که چه شیرین شده‌ای خندیدم
با شیطنتی به وقتِ نوشیدنِ چای
از نخلِ لبش کمی رطب دزدیدم

زهرا صالحی

 

و این‌بار لوله تفنگ را
سمت جنگ نشانه رفته بود
دیگر برایش مهم نبود
جنگیدن
او و تنهایی‌اش هردو
محکوم به اعدام بودند
و عشق ...
عشق، تنها بازمانده جنگ
با غرور زخمی‌اش
باید خون‌بهای
صلح را می‌پرداخت

نگین جباری

 

آوار می‌شه رو سرم واژه
گاهی شبا خواب از سرم می‌ره
از آشیونِ چشم‌هایِ من
خوابِ پریده، مرغِ دلگیره
مرغی که جَلدِ آشیونم بود
پَر می‌زد از چشمام رَد می‌شد
با رفتنش رسمِ شکستن رُ
با بی‌وفایی‌ها بَلَد می‌شد
تصویرِ تو می‌ریزه تُو چشمام
جایی برای خواب باقی نیست
هُرمِ وجودت کوره‌ی داغه
اشکی نبود و درد و داغی نیست
می‌سوزم از آتیشِ عشقِ تو
جنسِ منو با یک مَحَک رو کن
قلّابی‌ام یا که زرِ خالص
سِحری ندارم پس تو جادو کن
لبریزی از بی‌مهری و کینه
خیلی کَسا واسه تو سَر می‌دَن
هرکی که خورده زخمتو گفته
این تازه‌کارا خون هَدَر می‌دن
این چه طلسمه با خودت داری
سِیلی هوا‌خواتن، تو قابیلی
تو می‌کُشی هر‌کی که می‌خوادِت
هی سنگ می‌باری، ابابیلی
من بی‌حصارم، سرزمینی باز
اسکندری، وای از لگد‌کوبت
من تختِ جمشیدم که می‌سوزم
ای‌وای از این داغ و آشوبت
محضِ سیاست هم شده یک‌بار
یک‌‌جورِ دیگه با دلم تا کن
همیشه عاشق‌کشتنت رسمه
یک‌بار هم با ما مدارا کن

ابوالفضل زارعی

 

تمام کودکی‌اش رفته در پیِ نانی
تمام خاطره‌اش بوده در اتوبانی
مدام فال و خیابان و حسرت و آهی
که سهم او شده در گوشه‌هایِ تهرانی
چه حسرتی که نخوردست او در این دنیا
گلایه‌، آه و گهی غبطه‌های پنهانی
به مکتبی که نرفته، ولی همین کودک
چه درس‌ها که گرفته تَه خیابانی
و فال او که بسی می‌هراسد از باران
خدا کند که نبارد ز شهر بارانی
به فکر مادر بیمار خویش می‌گرید
که نوکری‌ست در آن کاخ‌های ویرانی
و پول تکه نانی که نیست در دستش
شود مسبب این شدت پریشانی
ملول و خسته از این روزهای تکراری
و ترس اینکه مبادا نماند ایمانی

مریم مدیررنجبر

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه