• شماره 2180 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۹ بهمن

خودنویس

ترسم همه از بستن قفل چمدان بود
راهی‌شدنش قصه‌ی بی‌رحم خزان بود
او؛ همهمه‌ی بار سفر بستن از این شهر
من؛ روی لبم مُهر سکوت و خفقان بود
من وصله‌ی ناجور تنش بوده‌ام انگار
او نسبتش اما به تنم نیمه‌ی جان بود
من؛ نشئه‌ی زیباییِ چشمانِ سیاهش
او؛ در پیِ آرامشِ چشم دگران بود
یک شهر حسودِ من و عشقم شده بودند
از رفتنش انگشتِ جهانی به دهان بود
باید که به تاریخِ پـس از او بنویسند
اين تلخ‌ترین حادثه‌ی قرنِ جهان بود
خوشبختیِ او دِین بزرگی‌ست به یک عهد
عهدی که وفا کردم و اسمش خفقان بود
روزی که به شُهرت برسم با همه گوید
او عاشق من بود، زمانی که جوان بود
من خانِ چِهِل سالگی‌ام را گذراندم
با سنِ کمم تجربه‌ای سخت گران بود
او مانده و بحرانِ چهل سالگیِ او
در حسرتِ مردی که برایش نگران بود ...

محمدباقر آزاد

 

 

صدایی زمزمه‌وار مغزم را می‌تراشد؛ مفاهیمی دردناک و شکنجه‌گر، زمزمه‌های متوهمی از ترس و گناه. با خود می‌گویم شاید در جایی دیگر، شاید فراسوی زمین یا کمی آن‌سوتر در آسمان مخفیگاهی برای زندگی‌ست؛ اما ما به چه جرمی محکوم به زندگی دراین‌مکان سرد و فانی شدیم؟! حتماً علت وجودمان جدا از حکمت او شاید خطایمان بوده، شاید آزمونمان. آدم‌های دنیا قطعاً هرکدام گناهی برای انکار دارند، غروری برای فخر کردند، وجدان خاموشی برای ظلم، سرکشی و غضب بیمارگونه، تعصبی نابه‌جا برای اثبات عمق جهالت محض خود، خاطری آسوده از حق‌کشی و روح متلاشی‌شده از ریا. گاهی متعجب می‌شوم میان این‌همه هیاهو و زخم‌ها و رکب‌ها، وجود قلب آن‌هم در ساکنان این زمین برای حیات چه ضرورتی دارد. اینجا منطق برای سیاست، برای بازی و زرنگی واجب و لازم است؛ ما را چه به قلب داشتند؟ انگار این، قانون نانوشته زمین است که دو استاد بزرگ و مشهور روزگار و زمانه یاد می‌دهند که «دست بردار از تمام دروغ‌های جهان، اینجا زمین است نه معراج، اینجا جهنم است نه بهشت. بیا عادتت بدهیم به اسارت‌های تکراری، به دردهای بی‌درمان، به خوی قابیلی، بیا و ساکت شو؛ با ما مدارا کن که از قدیم گفتند چوب استاد گل است و هرکس نخورد خل است». آن‌ زمان ‌که مقام را با جایگاه معاوضه کردی؛ به زندگی محبوسی بیندیش که تماماً هم‌تبار تواند، به سرزمین تاریکی که در عقاید و خرافات خود تعصب دارند؛ ولی آئین و افسانه‌ها را به‌سخره و بی‌اعتقادی می‌گیرند. آنجا که عشق پوچ و بی‌معناست، محبت و مهربانی حماقت و معرفت و بخشش کم‌یاب. آنجا که ... فکر می‌کنم مقصر اصلی کدام خاک است؛ احتمالاً خودمان. زمین را آباد خرابه‌ای کرده‌ایم. آری ما که رسم عاشقی بلد نیستیم عاشقی نکنیم؛ مگر خود ما کم‌ عاشقی‌کردن را به‌ خدا نیاموختیم٬ مگر خدا را به کم قانع نکردیم. ما که از انسانیت تنها ادعا داریم٬ به مقام آدمیت اکتفا کنیم؛ مگر بسنده‌کردن به اشرف مخلوقات رانده‌شده از بهشت کم است. داستان که می‌گویم، خود را قهرمان نپنداریم و دیگران را خوار نکنیم؛ مگر رسم پهلوانی به ذلت دیگران بنا شده است؟! آدمیت را تمرین کنیم به‌جای آرزوی انسانیت؛ شاید این‌گونه بزرگ نشویم؛ اما بهره‌ای از زندگی برده‌ایم، صوابی در بقای خود کرده‌ایم و البته شاید امیدی برای نسل آینده در سرزمینی فراتر از زمین یا پاک‌تر از این خاک باشیم.

مهسا عبداله‌آبادی

 

 

زمستان 
چیزی نیست 
جز ...
حریق سرد 
نگاه من و تو ...

طالب فلاحی

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه