خودنویس
سعید تقینیا
درنگ نور فانوسی، نمیپاید به شام اندر
شب از آتشکُشان سرشار و داد از دود خاموشان
نفس، افتاده از پا و صدا در سینه سردرگُم
اگر آهی کشی، آرام
اگر اشکی، برای هم
اگر حرفی، فقط مبهم
در این تاریکنای نحس!
افق
چونان تراوشگاه خون بر رخت سلاخان
هزاران نقش، بر دامن
خدا در خواب و توفان تند و میداندار
نه پایی در جوانمردی
نه دستی در گرفتاری
نه فریادی در این مسلخ
که چنگی بر گلوگاهش نیاویزد ...
ستونهای چراغ آونگ شهر انگار میپاشد
به سرمای سکوتستان، غبار سودهٔ سربین
زمان در هر بزنگاهی
فریب از فتنه میبافد ...
سحَرگاه آسمان، زخم زمین، بر دوش
زمان، در چشم، سرگردان!
در این تشویش بیپایان
درود اشکها، در سوک دلداران
بیا ... ای شاهد سردرگریبان، ای یل خاموش
ببین، فرجام باد و نعش آتش را
نگر شرم سیاوش را!
کدام آتشفشان، خشمی نمیزاید؟
به گوش خفتگانِ خوابشان خرگوش خیز و خوفهاشان خنجر خاموش
بخوان، آیاتی از آن دست، روشنها که میدانی
چنان غران که حتا مرده را بیدار میدارد
چنان صوری که خاک از گور، برخیزد
همان آتش
که دریا را بجوشاند
که آتش را بسوزاند!
مگر خاکستری، سرخی به بار آرد
مگر پیغمبری فانوس بردارد
مگر ققنوسی از آتش، بپا خیزد
که سرما را درنگی نیست
فردا نام و ننگی نیست