خودنویس
کم میآورند
فصلها
وقتی دامن گلدارت را
میپوشی ...
*******
بعد از رفتنات
موهایم کوتاه آمدند
تا دوریات را
کمتر بر شانههایم ببارند ...
ثریا قنبری
اینجا هیچکس دروغگو نیست فقط کسی علاقهای به راستگفتن ندارد
اینجا کسی خیانتکار نیست فقط یادشان میرود که متعهدند
اینجا هیچکس مغرور نیست فقط سکوت را دوست دارند
اینجا همه عاشق رابطهاند اما یادشان میرود که هرکس فقط متعلق به یکنفر است
اینجا همه زندهاند فقط یادشان میرود زندگی کنند ...
لیلی عشایری
جایی در وسعت یک شهر!
زیر نور ماه،
پشت یک پنجره،
یک نفر ...
تا همین جایش کافیست
در ازدحام مردم یکجایی همین دوروبرها نمیدانم،
هستند چشمهایی که هنوز بهخواب نرفتهاند. دلیلش هرچه میخواهد باشد! آدمهایی که دردها را میبلعند و دلتنگی را با یک مشت تنهایی بالا میآورند. من با چشمهایی که هنوز بهخواب نرفتهاند و یک تُنِ صدایِ آشنا و بلند که هر چنددقیقه مرا بهاسمِ کوچکم میخواند با کفشهای پاشنهبلند قرمز در دنیای وارونهی درونم قدم میزنم. اینجا همهچیز سیاه بهنظر میرسد و فقط قرمزی کفشها پیداست ...
فاطمه بهرامنژاد
تشنهها ...
سرشان زیرِ آب!
سیرابها
زیرِ برف!
عجب مردمان سربهزیری
علی فداکار (ایهام)