• شماره 1882 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۰ آذر

مسعود دلخواه:

خطر حاشیه‌هایی که از متن مهم‌تر می‌شوند

مصطفی رفعت/روی بروشور و در صفحه اطلاعات تازه‌ترین ساخته دکتر مسعود دلخواه در عرصه تئاتر، نوشته شده: پس از اجرای نمایش‌های «بیگانه»، «مفیستو» و «شاه لیر» فهمیدیم که «هیچ‌چیز جدی نیست!» و همین تلنگرِ کنایی کوتاه کافی‌ست تا برای تماشای یکی از متفاوت‌ترین اجراهای حاضر ترغیب شویم. در خلاصه‌ماجرای این اثر می‌خوانیم: یک گروه تئاتری قصد دارد تلفیقی از آثار شکسپیر، بکت، پینتر و اورلاف را به‌شیوه پست‌مدرن اجرا کند؛ اما آن‌چنان درگیر حواشی می‌شوند که اتفاقات غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید ... حمیدرضا هدایتی، گیلدا حمیدی، ناصر عاشوری، پریسا رضایی، سارا الهیاری، بیژن زرین، سجاد بابایی، صادق حیدری، مریم قربانیان، کوثر سعادت، علی بهمنی، محمدرضا میری، فرشید گویلی و آریا توسلی؛ بازیگران این نمایش هستند که مسعود دلخواه برپایه متنی از رچ اورلاف (با ترجمه‌ای از عبدالمحمد دلخواه) به‌رویِ صحنه برده و اجراهایی موفق را از 16 آذرماه جاری، در «ایرانشهر» (سالن استاد سمندریان) پشتِ‌سر گذاشته است. با مسعود دلخواه؛ دراماتورژ، کارگردان و تهیه‌کننده این اثر به‌گفت‌وگو نشسته‌ایم.

وقتی نمایش «هیچ‌چیز جدی نیست» را می‌بینیم؛ اولین چیزی‌که به‌ذهن متبادر می‌شود؛ فضای پارادوکسیکالِ عنوان آن و ماجرایی‌ست که شاهدش هستیم؛ نگاه نقدگونه این اثر، نشان می‌دهد که برعکس؛ اتفاقاً همه‌چیز بسیارجدی‌ست.
پارادوکس و آیرونی؛ دو کلیدواژه‌ای‌ست که می‌توان برای نقد و تحلیل نمایش «هیچ‌چیز جدی نیست» به‌کار برد. درواقع، وقتی آثار فاخر و کلاسیک و حتی مدرن را بی‌آنکه صلاحیتش را داشته باشیم، برای کار انتخاب و هرطورکه دل‌مان بخواهد با این متون رفتار می‌کنیم؛ تاجایی‌که بدون درک، شناخت و وفاداری به محتوای‌شان، آنها را سلاخی و تکه‌تکه می‌کنیم، یک اتفاق جدی را رقم زده‌ایم که درظاهر، نوعی شوخی با ادبیات برجسته جهان است.
از آن جنس شوخی‌هایی که گفته می‌شود «قشنگ» نیست!
مثالی که ابتدای امر و درراستایِ این اجرا به‌ذهنم رسید؛ خوانش این شعر معروف از اریش فرید بود که «بچه‌ها شوخی‌شوخی به قورباغه‌ها سنگ می‌زنند و قورباغه‌ها جدی‌جدی می‌میرند!» درواقع، آنچه برای گروه نمایشی که در این تئاتر، قصد به‌صحنه‌بردنِ به‌اصطلاح اثری پست‌مدرن را دارند، چیزی جدی نیست. آنها می‌خواهند ملغمه‌ای از چند متن معروف شکسپیر، بکت، پینتر و اورلاف را در قالبی ترکیبی به‌رویِ صحنه ببرند؛ درحالی‌که حتی نمی‌توانند نام آنها را درست تلفظ کنند و اساساً نیاز جامعه‌شان چیزی دیگر است.
گویا ساختار این نمایش، برمبنایِ تضاد آدم‌ها و موقعیت‌های‌شان است.
به‌نوعی این‌گونه است. لحظه ورود «جیمی» (بازیگر غایب این گروه که قرار است نقش هملت را ایفاء کند)، اوج این تناقض را به‌خوبی نشان می‌دهد که خارج از این مجموعه، درد چیست و چه اتفاق‌هایی درجریان است و آنها درگیر چه موضوعاتی هستند؛ درحالی‌که تئاتر، می‌تواند و باید که آینه جامعه خودش باشد. مونولوگ فلسفیِ «جیمی» که همان مونولوگ معروف «هملت» است و در کمتر کتابی دیده‌ام که واکاوی شده باشد؛ با تغییراتی که در آن دادم، به ما یادآوری می‌کند که حرف‌های مهم‌تری برای گفتن هست.
ازاین‌حیث، کمدیِ جاری در کار به‌رغمِ‌آنکه باعث خنده مخاطب می‌شود؛ اما دردناک است.
البته که دردناک است؛ طنزی تلخ است و هنگامی‌که به آنچه در این اجرا می‌بینیم، می‌خندیم، واقعیت این‌است‌که داریم به خودمان می‌خندیم. چه در بازیگر، چه در کارگردان، چه در منشی صحنه و ... برای لحظاتی، انعکاسی از خودمان را می‌بینیم؛ شاید اینجا مبالغه‌آمیز تصویر شده اما درعینِ‌حال، این‌نوع نگاه خودبزرگ‌بینانه و داشتن ادعاهای پوشالی، وجود دارد. دستِ‌کم همه ما می‌توانیم در موضوع «مدعی‌بودن»، وجوهی مشترک بین خودمان و شخصیت‌های این نمایش ببینیم؛ حتی اگر باز مدعی شویم که ما از جنس آنها نیستیم!
خودِ ایده‌آلی که جنبه عینی نمی‌گیرد ...
کاملاً درست است؛ همان معضل همیشگی تفاوت بین حرف و عمل است که به‌تعبیرِ حافظ؛ «چون به خلوت می‌رویم آن کار دیگر می‌کنیم!» نگاه کنید که بازیگر اول این گروه نمایشی، دیر سر صحنه می‌رسد اما بدون احساس شرم از بی‌مسئولیتی‌اش، می‌خندد و عذر معروفِ «شلوغ‌بودن خیابان» را می‌آورد و بعدهم، می‌خواهد در بهترین جای صحنه باشد. اساساً هرکسی در آنجا می‌خواهد که در تمرینات، در وضعیت بهتری قرار بگیرد و حتی یکدیگر را از روی صندلی‌ها بلند می‌کنند.
به‌نظر می‌آید فعالان تئاتر، درک و دریافت بهتری از آنچه در این نمایش گفته می‌شود خواهند داشت؛ این‌کار را برای تئاتری‌ها ساخته‌اید؟
نه الزاماً؛ هرچند باید گفت که این تئاتر، نقد تئاتر است. البته سعی کرده‌ایم ویژگی‌ها و مضامینی در آن بگنجانیم که برای مخاطب عام هم لذت‌بخش باشد اما جامعه هنری و به‌ویژه تئاتری، بیشتر با آن ارتباط برقرار می‌کنند. درعینِ‌حال، وقتی با تعدادی از مخاطبان این نمایش صحبت کردیم، به‌رغمِ وجود اصطلاحات نمایشی و الِمان‌های خاص هنری‌اش، قصه ظاهری ماجرا را درک کرده بودند و این، نکته مثبتی برای نتیجه‌بخشی تلاش ما بوده. معتقدم که درست مانند این‌است‌که برویم نمایشی درباره پزشکی ببینیم و در آن، از واژه‌ها و مسائل تخصصی پزشکی صحبت شده باشد؛ بی‌شک، می‌توانیم با کلیت کار؛ آن‌قدرکه لازم است ارتباط برقرار کنیم. تماشاگر عام می‌تواند جاذبه‌هایی همچون دیدن پشتِ‌صحنه تمرین و تولید یک نمایش را ببیند و از فضای کلی آن سردربیاورد. نکته جالب این بود که ما از اساتید، فعالان حرفه‌ای تئاتر و مدیران بخش‌های مختلف نمایش کشور دعوت کردیم تا تماشاچی کار ما باشند؛ اما نیامدند. بااینکه حتی مخاطب از شهرستان داشتیم اما آن دوستانی که گفتم، برای اجرا نیامدند تا به‌نوعی وضعیت بغرنج نمایش را دراین‌روزها از نمایی نزدیک‌تر ببینند.
شاید چون نوک پیکان را به‌سمتِ خودشان می‌دیدند.
واقعیت این‌است‌که درمورد کارهای انتقادی که حقایقی را از واقعه‌ای آشنا روایت می‌کند، مخاطب عموماً خود را جدا از آن وضعیت می‌بیند و معتقد است که من، این‌گونه نیستم و دیگران هستند که چنین مشکلاتی دارند! البته که پیش وجدان و در خلوت خودشان منظور واقعی اثر را درک می‌کنند. بااین‌همه، این نمایش، قصد حمله به شخص یا اشخاص خاصی را نداشت؛ تنها از بازی‌های کلیشه‌ای و مبالغه‌آمیز برای نشان‌دادن وضعیت مضحک یک گروه بی‌تفاوت نسبت به جامعه‌شان استفاده کردیم؛ گروهی برج‌عاج‌نشین که می‌خواهند به‌ادعای خودشان؛ گامی آوانگارد در حوزه تئاتر بردارند. حتی وقتی مدام صدای شلیک و انفجار از بیرون سالن به‌گوش می‌رسد، کارگردان می‌گوید که گروه باید حواس‌شان به کار خودشان باشد و کار خیابان را بگذارند برای خیابانی‌ها! مگر می‌شود که شما تئاتر کار کنید یا فعالیت هنری داشته باشید اما از جامعه جدا باشید؟
خود متن اصلی هم بدون دراماتورژی شما، همین هرج‌ومرج را تااین‌اندازه به‌تصویر کشیده؟
رچ اورلاف؛ از چهره‌های معاصر و به‌روز ادبیات نمایشی آمریکاست که آثارش بارها اجرا شده. به‌خاطرِ ماهیت ضدسرمایه‌داری‌اش که او را جزو مخالفان جدی نظام سیاسی و اقتصادی آمریکا قرار می‌دهد؛ در کارهایش نیز این نگاه و البته توجه به روابط انسانی، حاکم است. او منتقدی‌ست که حرف‌های جدی خود را در قالبی طنز بیان می‌کند. عنوان نمایش ما درواقع، عنوان کتابی از اوست مشتمل بر تعدادی از نمایشنامه‌هایش که من چهار نمایشنامه آن‌را تلفیق کرده‌ام؛ به‌عبارتی، 50درصد از متن حاضر، نوشته خودم است. این‌را هم بگویم که دراماتورژی این‌کار، بسیاردشوار بود و یک منبع الهام قوی می‌خواست؛ مانند دکوراتوری که بدون امکانِ تغییری در ساختار معماری یک فضا، تنها بخواهد با تغییرات چیدمانی، منظره‌ای تازه از نمای داخلی یک ساختمان ارائه دهد. یافتن نقطه‌اشتراکاتی که این متن‌ها را به‌هم پیوند دهد و انسجامی پذیرفتنی ایجاد کند، ساده نبود.
به‌عبارتی، دست به یک کلاژ کلامی زدید؟
می‌توان گفت یک کلاژ متفاوت؛ بااین‌تفاوت که نباید نخ تسبیح اتصال وقایع و شخصیت‌ها گم می‌شد تا ظاهری زننده پیدا نکند و مانند آنچه دراماتورژِ کم‌دانش درون نمایش می‌گوید؛ «یک حمله همه‌جانبه به متن» صورت نگیرد. این مسئله باعث شد تا پیش از تمرینات، متن هفت‌بار بازنویسی شود و مطمئن هستم که اگر قرار باشد مجدد این نمایش را برای عموم اجرا کنیم یا در جشنواره‌ای شرکت دهیم، بازهم باید بازنویسی شود. این روتوش‌ها به بهبود متن کمک می‌کند؛ شاید بتوان گفت که دراماتورژ غایب این اثر، خودم بودم.
موضوعاتی که در نمایش «هیچ‌چیز جدی نیست» مطرح می‌شود را می‌توان به هر فضایی تسری داد؟
برای تعمیم این نمایش به مسائل روز، موارد بسیاری وجود دارد. بعضی‌ها که برای بار دوم و سوم آمدند و کار را دیدند، ریزه‌کاری‌های مختلفی را دریافتند که به درک تازه‌تری از اثر برای‌شان منجر شد.
احساس می‌کنم، ارجاع این اثر به «هملت» که یکی از مفاهیم مطرح‌شده در آن، «خیانت» است؛‌ به‌خوبی همین مضمون را در روابط آدم‌های گروه نمایشی موردِ‌نظر شما نشان می‌دهد.
تم خیانت که به آن اشاره کردید، یکی از بارزترین نکاتی بود که می‌خواستیم در این اثر عنوان شود؛ همین‌طور وجود حقایقی تلخ مانند روابط ناسالم پشتِ‌صحنه که البته منحصر به کشور خاصی نیست و در همه‌جای دنیا دیده می‌شود. حاشیه‌هایی که مهم‌تر از متن شده‌اند مانند گرفتن جشن تولد حین تمرین، تلاش برای تصاحب جای یکدیگر، نبود ضوابط برای انتخاب، نداشتن دانش کافی از کاری که می‌کنیم، بلندپروازی‌های بی‌اساس، زیاده‌خواهی، بی‌تعهدی، نبود حس مسئولیت‌پذیری و ...؛ موارد متعددی را می‌توان در این اثر یافت که البته محدود به حوزه تئاتر هم نیست.
این توجه بیش‌ازحد به حواشی، حالا به یک ویروس تبدیل شده که افراد را از اصل ماجرا دور می‌کند.
حاشیه‌ها همیشه و آن‌قدرها هم بد نیستند؛ مسئله آنجا بغرنج می‌شود که حاشیه‌ها جای متن را بگیرند. مثلاً در فرهنگ پست‌مدرن، توجه به قومیت‌ها موردتأکید است و گفته می‌شود که خوب است گویش‌ها و زبان‌های محلی، امکان بروز پیدا کنند اما اگر بنا باشد یک زبان محلی بیاید و زبان رایج و اصلی و کلی جامعه‌ای را نابود کند؛ که خودش دوباره می‌شود شکلی از استیلای یک فرهنگ و نابودی فرهنگ‌های دیگر. حاشیه خوب است؛ اما نه به‌قمیتِ متنِ اصلی شدن.
آیا در هنر، مجازیم به‌بهانه ارائه یک نگاه جدید، متنی را از نو روایت کنیم؟
اگر منظورتان تخریب یک متن است، نه؛ در همین نمایش «هیچ‌چیز جدی نیست» نشان داده می‌شود که چگونه افراد، متن را زیر پا له می‌کنند و از یاد می‌برند که قرار بوده چه‌کاری انجام دهند. درواقع، می‌خواهند کاملاً بداهه پیش بروند و این یعنی تحقیرکردن متن و نویسنده‌اش. اینکه از متنی اقتباس کنیم یک‌چیز است؛ اما اینکه آن‌را همان‌طورکه در نمایش گفته‌شده، بی‌اعتبار و مطیع کنیم، چیزی دیگر. این نگاه، به نوعی از آنارشی ختم می‌شود و مفاهیم را از تعاریف و جایگاه اصلی‌شان خارج می‌کند. آنچه حاصل می‌شود، دیگر پست‌مدرنیسم نیست؛ حرکت در تاریکی‌ست؛ تفکرِ هرچه‌باداباد!
مانند لحظه‌ای که در نمایش‌تان، گروه در تاریکی، صحبت می‌کنند؛ چیزی به‌مثابه کالبدشکافی یک ماجرا، بدون داشتن آگاهی از آن.
سعی کردیم موضوعاتی را به‌چالش بکشیم و پرسش‌هایی ایجاد کنیم تا مخاطب به آنها فکر کند. هم در اواسط کار و هم در انتهای کار، نور سالن را می‌گیریم و دقایقی مخاطب را در خاموشی می‌گذاریم تا دقیق‌تر به آنچه دیده و شنیده، بیندیشد. فکر می‌کنم هیچ اهل تئاتری نیست که این نمایش را ببیند و در نگاهش نسبت به این حوزه تغییری حاصل نشود. رسالت تئاتر همین است؛ اینکه مخاطب را تحتِ‌تأثیر قرار دهد تا کنجکاو شود و سرسری از ماجراها نگذرد. اگر می‌بینیم که در جامعه خودمان مخاطب تئاتر کم شده، یک علتش همین است که تئاترِ توسعه‌گرا نداریم. اینکه هویت مخاطب تئاتری ما مشخص نیست و سوپراستارها و شوخی‌های سخیف و داستان‌های سطحی می‌توانند مخاطب بیشتری بیاورند، از اینجا سرچشمه می‌گیرد که به حاشیه‌ها بیشتر پرداخته‌ایم.
این نیز در نمایش «هیچ‌چیزی جدی نیست» عنوان می‌شود که همه احساس می‌کنند به حق‌شان نرسیده‌اند و شایستگی‌های بیشتری دارند.
دیالوگ‌هایی که منشی صحنه در این اثر می‌گوید؛ «اگر در مایکروسافت بودم، حالا ...» و «اینها فکر می‌کنند که بازیگرند؛ کاری ندارد که ...» کنایه از این‌است‌که انگار هیچ‌چیز سر جای خودش نیست. وقتی این جابه‌جایی‌های غیرمنطقی رخ می‌دهد، واقعاً همه‌چیز به یک شوخی مخرب تبدیل می‌شود که خنده‌دار نیست؛ بلکه غم‌انگیز است. اینکه جای رئیس و مرئوس، بدون ضابطه عوض می‌شود، یک موقعیت تراژیک است. اگر جای راننده و مسافر در یک تاکسی عوض شود،‌ اتومبیل یا حرکت نخواهد کرد یا فاجعه به‌بار خواهد آمد. برایِ‌همین نخواستیم که مخاطب را در انتهای کار با یک پایان‌بندی شاد و به‌اصطلاح هپی‌اند هالیوودی راهی کنیم که برود؛ او را 15 ثانیه در سکوت و تاریکی نگه می‌داریم تا بعد از مرگ «جیمی» اندیشه کند.
خودبرتربینی و پایبندنبودن به عقاید را هم به‌خوبی نشان می‌دهید.
و تناقض بین ادعا و عمل‌گرایی؛ بازیگر زن اول نمایش می‌گوید که «به‌رویِ هالیوود تف می‌اندازم!» اما به‌محضِ‌آنکه پیشنهاد می‌شود به هالیوود برود، با هلی‌کوپتر به آنجا پرواز می‌کند! همان بی‌صداقتی آدم‌هاست در شرایط. خیلی از ما در لحظه عمل، تفاوت چندانی باهم نداریم.
نبود «جیمی» مانند فرصتی‌ست که آدم‌ها خودِ دیگرشان را به‌نمایش بگذارند؟
بله؛ او نیست اما همه فکر می‌کنند می‌توانند جایش را بگیرند. حتی بچه‌های موزیک هم می‌گویند که اگر «جیمی» نیاید، به‌جایش بازی خواهند کرد! این، یعنی ما تخصص‌گرایی را درک نمی‌کنیم و برای آن حرمتی قائل نیستیم. همه در کار هم دخالت می‌کنند اما کار خودشان را انجام نمی‌دهند یا به‌خوبی انجام نمی‌دهند. نبود «جیمی» می‌تواند تفاسیر مختلفی به‌خود بگیرد؛ می‌تواند شبیه شخصیت «گودو» در نمایشنامه «در انتظار گودو» باشد که مدام درباره‌اش صحبت می‌شود اما او را نمی‌بینیم.
می‌تواند نمادی از یک معجزه باشد؛ به‌قولِ لئونارد کوهن «در انتظار معجزه؛ معجزه‌ای که می‌آید!»
شاید؛ معجزه‌ای که منتظرش هستیم؛ درحالی‌که بهتر است خودمان فکری به‌حالِ خودمان بکنیم. حتی «جیمی» هم در انتها مونولوگش را فراموش می‌کند؛ قهرمانی خارج از ما وجود ندارد.
او هم یک‌جورهایی شعار می‌دهد!
راستش بعضی‌ها به من گفتند که بخش‌هایی از کار، بسیار شعاری‌ست؛ بله همین است اما نه کاری که ما ساخته‌ایم؛ آن گروهی که در نمایش شاهدشان هستیم، شعار می‌دهند. آنها طبل‌های توخالی هستند که فقط می‌خواهند خود را به‌رخ بکشند. می‌خواستم این فضای شعاری و بعضاً کلیشه‌ای نمایان باشد. زیرمتن‌های این اثر، لابه‌لای این حرف‌هاست. یک‌جاهایی اصلاً بلندبلند شعار می‌دهند؛ چون نگرش‌شان همین است. این اما نگرش من نیست. من، تنها تصویرگر یک گروه شعاری و دور از عمل هستم. می‌خواستم بگویم کارهایی که می‌کنیم، مهم‌تر از شعارهاست.

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه