خودنویس
من ندارم بال پرواز
با تو پرواز کنم
بروم تا عالم رؤیا
به تنهایی خود گریه کنم ...
دلتنگم
دلتنگ توام
خسته و رنجور
بر پنجره خاطرهها به تو میاندیشم
نمیدانم
نمیدانم برای چه ...
کاش سهراب
نمایان میکرد راز این حقیقت را
«ماندهام تا به چه اندیشه کنم؟»
علی باقرزاده (ع.ب.سکوت)
خواب دیدم
کارگران وسط دلم تونل زدند
و واگن به واگن
خاطرات استخراج میکنند
چقدر سنگین رفت
سنگ الماسی
که به سینه زدم
چقدر خالی رفت
خاطرات خیالی
تا خالیتر شوم
بعد از هزارن سال
بیدار شدم
دیدم با انگشتری برهنه
وسط تاریخ گم شدم
حمید غفاری
ابرهایِ زهدان مرده
میگذرند با بغض
چشمِ سرخِ غروب
بر قلهی کوهها مینگرد
میبیند در ژرفِ چشمهایم
اسیریست در شوقِ مرگِ جسم
میبیند که آنقدر تنهایی را دیدهام
که دیگر تو را هرگز نخواهم دید
میبیند که عینِ تکهی قایقی شکسته
بر موج
بر موج بدون اشتیاق ساحل
ابرهایِ زهدان مرده
نشستن چند سار بر نخل
پریدن چند پینهدوزک
از ساقههایِ یُنجه
سامان ساردویی
ای آفتابدیدهی مهتابندیده،
بلندبالای سربهزیر
ای که بی هیچ خار در خاک، گل تویی
وفا به دارِ زمین از برای چه ماندهای؟
نبودِ آفتابِ امروز تقصیر تو نیست،
چوبی از چهارچوب حصارت کم کن،
در هوای ابری،
گاهی به آسمان بنگر
مگر از این پاییز تا پاییزِ پس چند باران افتخار زیستن هست؟
زردی رخسارت را به ابر بسپار، بشویداش
و گر به ترکیب زرد و سیاهت پای و دل بندی،
غمت مباد!
خورشید فردا نیز زرد میتابد
آیسان مرامی
خیره به تقویم ماندهام
چه فرقی میکند؛
کدام سالِ بهار و
کدام ماهِ تابستان و
کدام هفتهِ پائیز و
کدام روزِ زمستان
آفتاب دیگر در چشمانم نخواهد بود
با خود فکر میکنم
شانههای چه کسی؟
برای حملِ تابوتم
اَبری خواهند شد و بر من میبارند!
آیسان مرامی