خودنویس
من میترسیدم از هر چیز وابسته به عشق
از عشق و عاشقی
گریزان بودم
روزی تو اما عشق را برایم آغاز کردی
از آن روز دیگر از عشق هراسی ندارم
حال تمام هراسم ترس ازدستدادن توست
حانیه آزرم
سرودی نو بیآور
و در گوشم نجوا کن
مرا، به امید، پیوند دِه
رهایی را، بیادم بیآور
و زیستن را
شکفتن را
بیادم بیآور
من، جوانهنزده خشکیدهام
دستانم را بگیر
و در باغچهیِ رؤیای خویش
سبز بکار
مرا، کمی بیشتر از
باقیِ گلها، دوست بِدار
نوازش کن
گلبرگهایم را میبینی
که در نور تو
چگونه میدرخشند
هستی را بیآور
من اینگونه زندهام
نزهت عبدالهی
آنسوی پنجره
ابرهای آسمان
بسان قوهای سپید
بر پهنهی نیلگون میگذرند
اینسوی پنجره
ابرهای چشم من
بیوقفه میبارند
اکبر نصرتی
چشمانت
راز آتش بود
در التهاب قلب ویران شدهام
و لبانت چون دشنهای سوزان
که مرهم تمام زخمهای قبل از تو با من بود
و آنقدر با آتش دوستداشتن
و عطر تنت زندگی کردهام
که همهچیز را از یاد بردهام جز تو
و حالا دیگر هراسی ندارم
از اینهمه سوختن
از اینهمه زخم
و خاکسترِ خاطراتی که
از من و تو بهجای خواهد ماند
محدثه بلوکی