جای خالی «سکوت»
سروناز بهبهانی
کره زمین همچنان میچرخد؛ و این تحمیل حسابشده یکی از مهمترین دلایل فراهمآمدن امکان زندگی بشر بر زمین است. درعینحال انسان عاصی و پریشان امروز که عادت کرده به همهجا سرک بکشد و در ساختار تمام پدیدهها دست ببرد، گمان میکند که از اصل چرخش نیز نباید دور بماند و برهمیناساس سالهاست که سماع بر صحنهی شلوغ روزمرهگیها را آغاز کرده؛ و به ضرب و زور آواهای خارجاز ریتم ذهنش، موزونترین بهمریختگیهای طبیعت را موجب شده است؛ تاجاییکه میتوان بشر را نامحبوبترین موجود زنده جهان امروز دانست. جالب اینجاست که مجموعه چرخشهای بیدلیل بر صحنههای سیاست، اقتصاد، هنر، ورزش و ... سرگیجههایی اجباری را چنان به او تحمیل کرده که آرامآرام تمام سلولهای سردرگمش، آرامش و خوشبختی را بهعنوان عاملی مهاجم پس میزنند و با انواع و اقسام مسکنهای خودساختهاش نیز امکان خلاصی از این بیماری «غمایمنی» را ندارد؛ اما بااینوجود بازهم تسلیم نمیشود و کماکان میچرخد و میچرخد! بهنظر میرسد این ماجرا اندکی نیز مسریست و همه ما کموبیش به سطحی از آن گرفتار شدهایم. دردی گزنده و نامرئی که در بخشهای مختلف بودنمان خودنمایی میکند؛ اینکه فکر میکنیم باید نسبت به همهچیز و همهکس واکنش نشان داد و در پوشش مصلح اجتماعی، در تمام اجتماعات، سلاح مرگباری بهنام قضاوت را بهدست گرفت؛ اینکه باور کردهایم «میدانیم» و دانستههایمان باید در هر جمله از مکالمههای روزمرهمان اعلام حضور کنند، حتی اگر به قیمت نیستشدن صدای دیگری باشد. اینکه معتقدیم در هر خط از نوشتههایمان اگر مخاطب غایبی را مورد خطابهای کارشناسانه قرار ندهیم، از رسالت کسالتبار «بگو و نشنو» دور ماندهایم. اینکه صبحبهصبح خورشید را لای دود و غبار شهرهایی که نفسشان را گرفتهایم، گم میکنیم اما تمام روز در حسرت مهتاب نیمکرهی دیگر تنهایی به تمام سایههای کوتاه و بلند بدوبیراه میگوییم. اینکه مدام بیاجازه از دیوار تنهایی دیگران بالا میرویم و پریشانیهایشان را دید میزنیم و از تماشای پهنکردن رخت خستگیشان هم نمیگذریم. اینکه ادعای عاشقی میکنیم اما روشنفکرانهترین شعرهایمان را در وصف خون و نفرت و وحشت میسراییم. اینکه بار سنگین اثبات حقیقت را بر دوش استخوانی مفروضاتمان تلنبار میکنیم؛ اما منتخب تمام جشنوارههای هنریمان، دروغپردازیهایی میشوند که پرچمداران دروغ بر رنگها و صداهایشان نظریهسازی میکنند. ادعا میکنیم که «انسان، درک مشترک است» اما یادمان میرود که برای تقلیل دردها دقایقی نیز انسانگونه عمل کنیم. انگار هیچ تفاوتی نمیکند که سوژه مورد مباحثهمان یوزپلنگ ایرانی باشد، قهوه آفریقایی یا سیاستمدار آمریکایی؛ تنها میچرخیم و میچرخیم و سرگیجه میگیریم و فکر میکنیم این دنیاست که بر مدار ما میچرخد؛ درحالیکه سالهاست از زندهبودن انصراف دادهایم و مسئولیت اینهمه مردن بر قفسه سینههایمان سنگین است؛ بیآنکه بخواهیم باور کنیم آنکس که پیشاپیشمان دیوانهوار میدود، میگرید، میخندد و آخر شب تنِ تنهایش را به رختخواب میبرد، عروسکیست که نخهایش را بهدندان میکشیم. جهان بیشازهمیشه در محاصرهی صداهاست و ما در محاصرهی فکرهایی که نمیکنیم تا بهانهی کمرنگبودنمان نشود؛ کسی میجنگد، کسی کشته میشود، کسی مینویسد، کسی میخواند و همه صدا شدهایم؛ اما بهنظر میرسد پیمانه هیاهو بهسرعت درحال پرشدن است؛ شاید زمان آن رسیده که برای نگفتنها کمی وقت گذاشت و در سالنهای نمایش، همایشهای اجتماعی و اجلاسهای سیاسی برای «سکوت» هم در ردیف اول صندلی رزرو کرد؛ شاید شنیده شود انعکاس انسان و عشق.