«دیروز»؛ بازتاب تمامنمای رنج بشری
سهیلا انصاری
کتاب «دیروز» بهقلم «آگوتا کریستف» با ترجمه «اصغر نوری»؛ رمانی مدرن با نثری روان و دلنشین؛ مرز بین خیال و واقعیت را درهم میآمیزد. دروغ، خیانت، مشکلات خانوادگی و کودکی، محورهای این داستان هستند. کتاب درباره روزمرگی فردی بهنام «توبیاس» است. او راوی داستان زندگیِِ خودش است؛ دهقانزادهای که با مادر خلافکارش که گاهی دزدی هم میکند، در تنگدستی بزرگ میشود. در ابتدای داستان، «توبیاس» سوار اتوبوسی میشود که هرروز با آن به محل کارش؛ یعنی کارخانه ساعتسازی میرود؛ اما اینبار، آخر خط، در جایی شبیه پارک پیاده میشود و تصمیم میگیرد که خودکشی کند؛ اما زنده میمانَد؛ و گردشگری، او را پیدا میکند و در بیمارستان بستری میشود؛ سپس، چون قصد خودکشی داشته، به یک آسایشگاه روانی فرستاده میشود. رمان «دیروز» روایتی شفاف و تُند از مبارزه برای یافتن معنا در دنیایی از انتظارهای غیرقابلتحمل و سکوت غیرقابلبیان و با ظاهری ساده؛ اما زیرلایههای عمیق، ذهن مخاطب را درگیر میکند. «امید» همان واژه کلیدیست که از ابتدا تکلیف خواننده را با داستان معلوم میکند: راویِ قصه کاملاً ناامید و خسته از یک روزمرگیِ کسالتبار که از زندگی بیزار شده، حوصله هیچکس و هیچکاری را ندارد؛ بااینحال بهنظر میرسد که هنوز امید به زندگی دارد؛ فکر میکند زندگی نباید اینگونه باشد و منتظر است چیزی سر راهش قرار بگیرد و تغییری حاصل شود. این کتاب، یکی از آثار سهگانه «کریستوف» است. دو کتابِ دیگر «مدرک» و «دروغ سوم» نام دارند. آثار او با قلمی ساده و روایتی خطی، خواننده را به تفکر وامیدارند. ابتدای داستان، راوی مأیوس و رنجکشیده است؛ اما در اواخر داستان، احساس ناتوانی نیز در وجودش نقش میبندد. او ناتوانی را «وحشتناکترین حس ممکن» میداند و فکر میکند دیگر هیچکاری از دستش برنمیآید. این، همان شرایطیست که همه ما، در مواقع بحرانی دستکم یکبار آنرا تجربه کرده و وقتی کارد به استخوانمان میرسد؛ یا به انتقام فکر میکنیم یا به عقبنشینی و انزوا. شخصیتهای دیگر این رمان نیز تاحدودی مغموم و مستأصل هستند و درواقع، شخصیتهای داستان هم مثل راوی، دچار یکجور ازهمپاشیدگیِ ذهن بوده و گویی همه آنها منتظر مرگاند که هرچهزودتر بهسراغشان بیاید و از این زندگیِ عذابآور نجاتشان دهد. درواقع، «کریستوف» معتقد است که زندگی حقیقی از آنچه در آثارش میخوانیم، غمانگیزتر است و او آنرا تلطیف میکند. در بخشی از «دیروز» میخوانیم: «صورتم را فروکردم توی گِل سرد و دیگر تکان نخوردم؛ من اینطور مُردم. بهزودی تنم، با زمین یکی میشود. آنجا، هنوز نور هست؛ نوری که چهرهات را رنگپریده خواهد کرد؛ نوری که شبیه مرگ است. برو آنجاکه مردم خوشبختاند؛ چون آنها عشق را نمیشناسند. آنقدر سیرند که دیگر نه نیازی به کس دیگری دارند نه به خدا. شبها، درهایشان را قفل میکنند و با صبر و حوصله منتظر میمانند که زندگی بگذرد. به پرنده زخمی میگویم: بله میدانم. خیلیسالپیش، تو یک شهر گم شدم. هیچکس را آنجا نمیشناختم». این کتابِ کمحجم، قصهای متفاوت دارد و قطعاً مخاطب با نوع نگارش و وسواس نویسنده در انتخاب شخصیتها و قصه مواجه میشود و همراه با راوی، قصه شیرینی و تلخیهای زیادی را تجربه میکند.