• شماره 1690 -
  • 1397 سه‌شنبه 7 اسفند

خودنویس

خودنویس

دروغ همچون برف 
بر بلندای نگاهِ‌مان نشسته 
سال‌هاست زبانِ‌مان 
لباسِ تعارف به‌تن کرده 
سال‌هاست نقاب لبخند 
رُژ سرخ 
بر لبانِ خفته در بغض می‌زنیم 
سال‌هاست انگشت‌های‌مان را 
پُر از حلقه‌هایِ تنهایی می‌کنیم 
همه ما کسی را داشتیم
که با بودن در‌ کنارش 
خدا را فراموش می‌کردیم 
کسی که هرگز قرار نیست 
حسی به ما داشته باشد

فرشته‌ای پرسه‌زنان 
با شمعِ عشقت 
خانهِ را به‌دنبالِ دلم می‌گردد 
همه‌جا اشک باریده 
سبز شده نامت همه‌جا 
فرشته‌ها نمی‌دانند 
آدم‌ها روح خود را 
با منطق و حساب کشته‌اند 
نمی‌دانند 
هر لحظه هزاران عشق 
در باتلاقِ نفس غرق می‌شوند

مورچه‌ها بیکار 
موریانه‌ها ایستاده
در صف حشره‌کش‌ها
گلدان‌ها می‌پرند از ایوان 
نیست خیابانی در محبتِ جارو 
ابر می‌آید 
خاک می‌بارد 
عشق می‌آید 
طناب‌ها زنده می‌شوند 
نیست آفتابی که آفتاب باشد 
نیست کوهی که در خلوت خویش 
برای رودخانه‌شدن، نگریسته باشد 
مرا امیدی بود 
همچون سنجاقکی در صبحِ برکه‌ها 
و قلبی که آرزویی کوچک 
همچون ماهیِ سرخی در تُنگ داشت 
مرا امیدی بود 
هرگز خفّاش خودپسندی 
در آسمان کالِ ذهنم پَر نمی‌زند

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه