شعرشناسی از نگاه پروفسور ساموئل هازور
شعر به گونهای اسرارآمیز، احساس و فهم همگان است
سایه- برگردان: مینو شکوری
پروفسور ساموئلهازو، شاعر، نویسنده، منتقد و نمایشنامهنویس و استاد ممتاز دانشگاه Dupquesne در ایالت پنسیلوانیای آمریکا است. وی ریاست انجمن بینالمللی شعر را نیز به عهده دارد. در سال 1993 به عنوان نخستین شاعر رسمی ایالت پنسیلوانیا انتخاب شد و هنوز هم به این لقب مفتخر است. جد پدری ساموئلهازو لبنانی بود. ترجمههای متعددی از شاعران عرب دارد که آخرین آنها از آدونیس (علی احمد سعید)، شاعر لبنانی است. گلچینی نیز از اشعار مذهبی کشورهای مخلف به چاپ رسانده و تازهترین کتابش، که مجموعهای از مقالات ادبی، سیاسی و اجتماعی است، با عنوان «ردپای خدا» جایزهی بهترین کتاب سال را برده است. وی علاوه بر شعر، در زمینه نمایشنامهنویسی نیز فعال است، اما شهرت او فقط به خاطر این دو نیست. هازو منتقد اجتماعی سیاسی بصیری است. وجدانی بیدار، نگاهی هشیار و زبانی تند و تیز دارد. در کتاب مقالاتش به نام «SPYING FOR GOD» این چنین از جامعه آمریکا انتقاد میکند: رخت بربستن معنویات از مرکز قدرت، جامعهای برای ما به ارث گذاشته است که در آن حکومت مظهر «آنها» تلقی میشود و نه جلوه «ما». زندگی ما به تدریج و به طرزی اجتنابناپذیر در جهت گم کردن ارزشهای آن پیش میرود. ما سرپرستی را با سرکوبی اشتباه گرفتهایم، بزرگمنشی را با فخرفروشی، بذلهگویی را با هرزگی، سرشت سوگناک زندگی را با تلخیگذرای لحظهها و وطن پرستی را با خویشکامگی. مقاله زیر یکی از مهمترین مقالات اوست.
شعر از جایی آغاز میشود که منطق ایست میکند. در واقع از جایی که منطق دیگر کاری از پیش نمیبرد. از اینجا به بعد، شعر از منطق خود پیروی میکند که منطق و عقل نیست. سرچشمه آن نه مفاهیم و نتیجهگیریها، بلکه انگارههاست. برای مثال، از نظر یک آدم منطقی، سکوت معنایی جز بیصدایی ندارد. دایلن توماس، سکوت را «عبور سوزن از آب» معنی میکرد. حقیقت شعر، زاییده تخیلات است و افلاطون راست میگفت که چنین حقیقتی بر اثر تلاشهای محدود ما برای کشف آن به دست نمیآید، بلکه همچون موهبتی نصیب ما میشود. ما نمیتوانیم خود را متقاعد به سرودن شعر کنیم، همانطور که نمیتوانیم ایمان را در خود به اجبار به وجود آوریم. شعر و ایمان هر دو به طور مشترک از این اجبار فارغاند. آنها هر وقت خودشان اراده کنند و به میل و خواسته خودشان، درون ما راه پیدا میکنند. درست مثل عشق که بیرون از ساحت هشیاری، بیاعتنا به برنامهریزیهای ما اتفاق میافتد و غافلگیرمان میکند. از این نظر، شعر، ایمان و عشق از یک جنساند. ما با هیچ قدرتی قادر به برانگیختن و فراخواندن آنها در ذهنمان نیستیم. آنچه از ما بر میآید سر تسلیم فرود آوردن و دل دادن به خواستههای آنهاست و به همین دلیل است که شاعران و قدیسین و عاشقان را «ملهم» یا «برگزیده» مینامند. آنها خود قادر به گزینش نیستند. شاعران واقعی چیزی را به ما عرضه میکنند که تی.اس. الیوت، احساس صداقت ناب مینامید. ما به واسطه کلمات آنها، دید تازهای از زندگی پیدا میکنیم و این کلمات بیهیچ منطق و برهانی، همانقدر نزد ما اعتبار مییابند که سوگندهای ادا شده در پیشگاه خداوند، آکنده از رنگ و بوی روحانی. به یاد آوریم یکی از بزرگترین تواناییهای شعر در این است که به گونهای اسرارآمیز میتواند مخاطب احساس و فهم همگان باشد، اما تنها گروه خاصی استعداد بازگو کردن آن را دارند و این سوال پیش میآید که چرا این گروه خاص، رنج بازگو کردن را به جان میخرند؟ کسی نیست که نداند شعر، نامناسبترین راه برای رسیدن به ثروت، و شهرت است؛ یعنی دو عاملی که بسیاری در این دنیا آن را ملاک سعادت و موفقیت در زندگی میدانند. شاعر بودن، به خصوص در کشورهایی که حقیقت، دشمن اصلی حکومت محسوب میشود، به سختی میتواند متضمن سلامت یا طول عمر افراد باشد.
به عنوان مثال، اخیرا یکی از دولتهای مستبد، برای شاعری که متهم به «صراحت هولناک» در آثارش شده بود، تقاضای اشد مجازات را کرد. در هر حال، شاعر بودن چه در ممالک آزادیخواه و چه در ممالک مستبد، به هیچ عنوان امکان بطالت، میان مایگی یا لغزش را نمیدهد. انسان میتواند هر چیزی را به بازی بگیرد، الا شعر را. این سخن منتسکیو است؛ با این تاکید که شعر از همه «من»های ما فقط منزهترین و حقیقیترین آن را تحمل میکند. اما به رغم همه این محدودیتها، شعر همچنان نوشته میشود و از آنجایی که صرفا به انگزه نیازی درونی نوشته میشود، زلالترین لایههای روح انسانی را که عاری از هر پیرایه و بیاعتنا به هر عافیتی به حرف درآمده است، مغتنم میدارد و شباهت انکارناپذیرش را با «عشق» آشکار میکند؛ یعنی غیرقابل حصول بودنش را به واسطه زر یا زور. هیچکس قادر نیست عشق را خریداری کند یا آن را به حضور بطلبد. در ازای هنگفتترین مبالغ نیز نمیتوان به خلاقیت دست یافت و شعری آفرید و هیچ فرمانی، غیر از سروش عالم غیب قادر نیست شاعر را به سرودن وادارد. شعر یا آزادانه به وجود میآید یا اصلا به وجود نمیآید. برای مثال، در نظر آورید که هومر، دانته، شکسپیر، لورکا، پیتس، ویتمن و رابرت فراست چه معنایی برای مردم کشور خود ودیگر کشورهای جهان داشته اند. در حالیکه معاصرین آنها اعم از رهبران نظامی، اشراف زمین دار، ماموران، رباخواران، کارخانه داران، قضات و بسیاری مشاهیر دیگر همه از یاد رفتهاند، اما نام آنها به عنوان شاعر باقی مانده است. چرا؟ شاید دلیل اصلی ماندگاری شاعران در اذهان مردم، این است که آنها تنها برای خود سخن نمیگویند. روز به روز ما بیشتر شاهد شنیدن صداهایی هستیم که در پلی جلب هواداران بیشتر و تاسیس تشکیلات مفصل تر برای شخص خود تقلا میکنند و ما را (زار و بیزار) به شرکت در جنبه عامیانه و مبتذل جامعه بشری وا میدارند. اما کیستاند آن گروه خاصی که در کمال اخلاص، همه جا و همیشه برای همه ما سخن میگویند؟ کیست اند اینان، جز شاعران؟ به گونهای اسرارآمیز و فراگیر، شاعران زبان را دگرگون میکنند و به شکل چیزی در میآورند که اسپانیاییها به آن زبان «setipensant» یا زبان «احساس اندیشی» میگویند. چنین زبانی بسیار جذاب و دوستداشتنی است و غیرقابل حصول برای ما. اما در عین حال، آن را نه فقط در اشعار بزرگ، که در لحظات اندوه، شادی، خشم، رنجش، قدردانی یا ستایش، از کلماتی که بیاختیار بر زبانمان جاری میشوند، میشنویم. در چنین لحظاتی، زبان نثر از سخن گفتن باز میایستد، زیرا شاعر درون ما، سکوت را شکسته و به حرف در میآید. شعر، ما را با سرشت واقعیمان رو در رو میکند؛ آنجایی که احساساتمان به اندازهی افکارمان اهمیت مییابد. اگر ما ارتباطمان را با فطرتمان از دست بدهیم، درواقع ارتباطمان را با خودمان از دست میدهیم و این به معنای از دست دادن روحمان است و امکان به وقوع پیوستن چنین اتفاقی برای هر کسی که از شعر محروم باشد، هست. چنین اتفاقی میتواند برای یک ملت هم روی دهد. به همین دلیل ما نمیتوانیم فقدان بصیرت و مسرت حاصله از شعر را در زندگی تحمل کنیم. این بصیرتی است که از روان شناسی، جامعه شناسی، سیاست و مذهب فراتر میرود. ضرورتی انکارناپذیر به گاه سرگردانی در بیابانهای بیانتهای گمشدگی؛ جایی که ستاره شعر، تنها راهنمای ماست. شعر همچون عشق، طبیعیترین و ضروریترین شیوه بیان ژرفاهای درون ماست و حریم عشق، خصوصیتر از خلوت گرامی شعر نیست. عشقی که نتواند وقتی ضرورت حم میکند در برابر انظار یا حتی مخالفت علنی جمع مقاومت کند، بالفطره عشق بیجان و بیمایهای است که هرگز سعادت به ثمر رسیدن و شکوفایی را نخواهد یافت. شعر نیز به همین سرونوشت دچار است. گوته اعتقاد داشت: «اندیشه در انزوا شکل میگیرد و شخصیت در انظار.» اگر در این گفته، کلمه شعر را جایگزین کلمه اندیشه کنید، اساسنامه ای که مد نظر من است، شکل خواهد گرفت. من بر این باورم که شعر باید نقشی اساسی و حیاتی در زندگی اجتماعی ما داشته باشد و نه نقشی تفننی و تزئینی. انتشار شعر در روزنامهها ضروری است، همان قدر که در هفته نامهها و ماهنامهها و فصلنامهها. همچنین پخش آن از رادیو که جنبهی عمومیتری دارد و گنجاندن آن در هر جا و هر زمان که اقتضا میکند و ارج نهادن بر آن به عنوان یکی از هنرهای اصیلی که متضمن هویت بخشیدن به ما فرهنگ ملی ماست.