خودنویس
امیدت کاشتم در دل که یاس و ارغوان روید
امان از سوز هجرانت که خار از خاک میجوید
سحرگاهان ز خون تن کشیدم من تذروی را
که یادت آورم جانا تو کشتی سبز سروی را
دل اینجا بس غریب و غمگساری را نمیبینم
کجایی شیدهی اختر که از ظلمت تو را چینم
رخم تشویش طوفان و تویی آرامش ساحل
تنم پر زخم بیمهری و رخسارت ز ما غافل
شود جانا که شعری را به وزن وصل آمیزم
که چون سدی پر از روزن ز سیل عشق لبریزم
علی کازرونی
آمدنت به قلبم
همچون راهرفتن بر روی برگهای زرد پائیزی
گوشنواز است؛
«روزها از دوستداشتنت میگذرد
اما آن نگاهت که با چشمان سیاهرنگت
به صورتم زُل زده بودی،
مثل آتشیست
که بوی خاکسترش
در کوچهباغها پیچیده!
دلبرجان!
بودنت از بوییدنِ
گلهای باطراوت نرگسزار کازرون
و لمسکردنِ
شبنمهای گلبرگ گلهای دشت گل میمند
باارزشتر است؛
گویا تو هدیهای از سوی خدای بزرگ هستی».
فاطمه عابدی