خودنویس
علیرضا مسیحادم
یک لبخند ساده میزنی؟
و میدانم برای من
درخواست زیادی است
و میدانم که برای تو
کار سختی است
و همان یک لبخند ساده
اما برای من ادعای داشتن است
داشتن تمام چیزی که باید داشته باشم
فکر کن
اگر زمین مکعب بود...
آنوقت معنایی نداشت
دورزدن و بههمرسیدن
آنوقت ضربالمثلها عوض میشد
آنوقت شاید گوشهای داشتیم
که دلتنگیهایمان را حبس کنیم
تمام نقشهها و قوانین
تمام اتفاقات و اکتشافات
جور دیگری بود
و شاید پرتگاهی که برای آن ضلع جنوبی زندگی قشنگی جریان داشت
و ما حق ورود به آنرا نداشتیم
و یا تورهایی که با سرزمینپیماها نمیشد رفت...
و شاید من تو را نمیدیدم...
شاید هم همینطور باشد
چون میروم و میروم و نمیرسم
و من در شرق و تو در غربیترین نقطه ممکن...
ببین نبودت چه خیالاتی کرده مرا که
فکر میکنم دایره زمین مربع است؟
گوش کن
لطفاً با گوش، گوش نده
ببین
خواهشاً چشمهایت را ببند
بگو
و عمداً لب باز نکن...
تو
باران
و صدای برخوردش با هر چیزی
که آن چیز بیاهمیت فقط سطحی دارد
که طنین باران به دکان صبر سینهات اضافه شود
و تو هم سطحی شوی برای برخوردش
که باران تنها نباشد
که بخواهی از جنس او باشی
چون هستی و فراموش کردی
و فراموش شدهای
پس لحظهای باران شو
گوش کن، ببین و بگو...