خودنویس
یادش بخیر آنروزها
شبهای سرد زمستان
بهترین رفیق؛
خندههای بُخارِ سماور مادربزرگ بود
برای گُلهای سُرخِ نشسته روی قوری!
بوی عطرِ شقایق،
لای ورقهای دیوانِ حافظ بر طاقچه
استکانم را لبریز از شعر میکرد!
مرتضی سنجری
شاید خوشبختی بُلبلی بود
که با تیر و کمان سنگی
در کودکیام کُشتم
شاید هم بوسهی تو باشد
که هرگز گرمم نخواهد کرد
همه میدانیم
جایی به جز مرگ
برای فراموشکردنِ خاطرات نیست
همه میدانیم
باید شاد باشیم
اما عینِ سنگ به باران خیره میشویم
بهنظرم زندگی
نیاز به احساس جدید دارد
محتاجِ اندیشه تازهست
ولی ریشهی گذشته
ولی بویِ خوشِ عشق
شاید راهی
برایِ خوشبختی دوباره باشد
بهنظرم هر انسانی یکبار به نیکبختی میرسد
بهنظرم بقیهاش
مثل آبدادن به درخت خشک میماند
شاید
همهی تقصیر ها
گردن رودخانهای باشد
که بیخبر
ماهیها را تنها گذاشت.
سامان ساردویی