• شماره 2443 -
  • 1400 شنبه 30 بهمن

فروغ، پرویز، کامیار و دیگران ... (بخش دوم)

بهار عبدالله‌پور

سال بعدش «کامیار»؛ پسرشان به‌دنیا آمد. دراینجا چند سطری به‌‌اختصار درمورد او بخوانیم: در ۲۹ خردادماه ۱۳۳۱ به‌دنیا آمد. سه‌ساله بود که پدرومادرش از هم جدا شدند و درابتدا، کامیار با مادرش زندگی می‌کرد؛ اما دوماه‌بعد مادرش در نامه‌ای به پدرش نوشت که قادر به نگهداری از کامیار نیست و بچه را به خانه مادر‌شوهرش فرستاد. پس‌ازآن، پرویز دیگر اجازه نداد که فروغ و کامیار باهم ملاقات داشته باشند. کامیار، 14‌ساله بود که خبر مرگ مادرش را هنگامی‌که در مدرسه بود؛ به او رساندند. دیپلمش را در تهران گرفت و برای تحصیل در رشته مهندسی برق، راهی انگلستان شد. طی تحصیل، جذب نقاشی و هنر شد؛ درنتیجه، از رشته مهندسی برق انصراف داد و چهارسال در لندن نقاشی خواند؛ سپس به ایران بازگشت. او تا روزی‌که پدرش زنده بود، همراه پدر و عمویش «خسرو» زندگی می‌کرد؛ و مانند پدرش هرگز ازدواج نکرد. کامیار مانند عمو، پدر و مادرش، از بیماری روانی رنج می‌برد. دچار اختلال دوقطبی بود؛ و خودش اعتقاد داشت که این بیماری را از مادرش به‌ارث برده. بیماری‌اش در سال ۱۳۵۹ شدت گرفت؛ مانند مادرش فروغ، او نیز مدتی را در آسایشگاه روانی بستری بود. او فرزند انسان‌هایی بود که هر‌دو، از نوعی اختلال رنج می‌بردند و آن‌را برای او به‌ارث گذاشتند. اختلال دوقطبی (افسردگی و شیدایی؛ و نوعی آزردگی مغزی در تنظیم هیجانات عاطفی‌) مانند بسیاری از انواع دیگر اختلالات روان، وراثتی‌ست. او هم مانند والدین خود مهارت امرارمعاش نداشت؛ و نداشتن عملکرد اقتصادی، به‌دلایل شرایط غیرعادی روانی، شاید بزرگ‌ترین مشکلش بود. بعد از مرگ پدرش، در واکنشی احساسی و شاید خشمگینانه، مصرف قرص‌های سنگین اعصاب و روانش را قطع کرد؛ و همین‌کار باعث شد بیماری‌اش اوج بگیرد و دوباره در آسایشگاه روانی بستری شود. پس از مرگ پدر، کامیار که به‌شدت تنها و بی‌پناه شده بود، سه‌سال با شرایطی سخت در خانه عمه‌اش ماند. بعدازآن، نه‌سال با «رضا کیکاووسی»، بدون هیچ‌گونه مشکل و مرافعه زندگی کرد. پیرمرد در اتاقکی و کامیار در چادری و هر‌دو روی پشت‌بام! او بسیارآرام و مؤدب بود و هرگز پرخاشگری نمی‌کرد. به‌مثابه فرشته‌ای که بال‌هایش را چیده و اشتباهی به زمین فرستاده شده باشد. به‌شدت سیگار می‌کشید و به‌دلیل ناراحتی ریه، در بیمارستان بستری شد و سرانجام در روز دوشنبه؛ ۲۵ تیرماه ۱۳۹۷ (در 66‌سالگی) چشم از جهان فروبست؛ و من نمی‌دانم در تمام این‌سال‌ها اصحاب شعر و هنر؛ آنان‌که بر مزار فروغ اشک ‌ریختند، در وصف او سخنرانی‌ها کردند، کتاب‌ها نوشتند و به او لقب جسور و قهرمان و ... دادند، کجا بودند تا درحدتوان از پسر بیمارش حمایت کنند؟ شاید دلیلش این‌باشدکه برای آن‌ها انتشار کتاب درمورد فروغ و مصاحبه و سخن‌گفتن از فروغ، نام و نان داشت؛ ولی حمایت از پسرش، هزینه! از کامیار، مجموعه شعری باعنوان «عشق یک مجسمه فلزی‌ست و نورهای معطر طلایی» و مجموعه نامه‌های پدرش به او باعنوان «خودنویسم را از آفتاب پر می‌کنم» و مجموعه نامه‌های مادرش باعنوان «اولین تپش‌های عاشقانه قلبم» به‌جا مانده ...
و اما برگردیم به آنجاکه فروغ و پرویز بالاخره ازدواج کردند. در‌کل، یکی،دوسال‌اول زندگی مشترک آن‌ها بدون مشکل خاصی می‌گذرد. فروغ که سایه سنگین پدر را دیگر بر روی خود حس نمی‌کرد، آزادانه شروع به تمرین شعرگفتن کرد؛ و نطفه اختلاف و فروپاشی زندگی این دونفر، از همین‌جا بسته شد. فروغ، در یکی از سفرهایش از اهواز به تهران، با «ناصر خدایار»؛ چهره مطبوعاتی، نویسنده، گوینده رادیو و سردبیر مجله «روشنفکر» آشنا شد؛ و شعر «گناه» را همراهِ دوقطعه عکس خود و شرح کوتاه معرفی خود، به او داد تا در مجله‌اش به چاپ برساند؛ ‌اما این آشنایی و مراوده، به ارتباطی نامتعارف منجر شد. مدت کوتاهی بعد از ایجاد این ارتباط و چاپ شعر «گناه» فروغ توسط خدایار، داستانکی به‌چاپ رسید باعنوان «اعتراف» که شرح‌حال زنی بود متأهل و داری یک فرزند که براثر اشتباه، به گناه افتاده و ...؛ ولی زن بلافاصله از گناه بزرگی که مرتکب شده، پشیمان گشته، توبه می‌کند و تصمیم می‌گیرد دیگر هرگز به شوهر باوفا و زحمتکش، فرزند بی‌گناه و زندگی آرام زناشویی‌اش خیانت نکند و مرتکب اشتباهی نشود. با انتشار این داستانک که نام نویسنده‌اش هرگز مشخص نشد، «خدایار» بااین‌تصور‌که این داستانک را فروغ نوشته و در داستان، خودش را زنی مظلوم که موردِ‌اغفال قرار گرفته معرفی کرده؛ تصمیم گرفت با انتشار داستانی دنباله‌دار با نام «شکوفه‌های کبود»، تلافی این‌کار را دربیاورد. ماجرای آن، داستان زنی متأهل، دارای یک فرزند، زیبا و شیطان‌صفت است که می‌خواهد به هر دوزوکلکی، با آویزان‌شدن به افراد مشهور و چهره‌های ادبی و اغفال آن‌ها و جلب رضایتشان برای چاپ اشعار و نوشته‌هایش، مشهور شود؛ بنابراین، با اغواگری و حیله‌های مختلف، سردبیر مجله را وسوسه و به گناه آلوده می‌کند. هیچ‌جای گفت‌وگو ندارد که منظور «خدایار» از شخصیت‌های مرد و زن این داستان، خودش و فروغ بودند.
پس از انتشار «گناه»، آشوبی در خانواده پدری و زندگی زناشویی فروغ به‌وجود آمد. سرودن چنین شعری ازسوی زنی متأهل و آبرومند، به‌هیچ‌وجه توجیه‌پذیر نبود. فروغ دراین‌زمان بر سر همین‌مسئله با پرویز بحثش شده و به‌قهر، به تهران و خانه پدر برگشته بود. پدرش با خواندن شعر «گناه» و مضمون سخیف آن ازسوی زنی دارای شوهر و فرزند، آن‌چنان غضب کرد که می‌خواست خانه را بر سر فروغ خراب کند و حیران مانده بود ازاین‌به‌بعد خودش، برادران فروغ، خواهرانش و پرویز و خانواده پرویز، دیگر چگونه می‌توانند طعنه‌های مردم را تاب بیاورند و با چه رویی میان مردم رفت‌وآمد کنند. کامیار دراین‌باره گفته بود: «پدرم سال‌ها به‌خاطر انتشار این شعر، نگاه‌های سنگین مردان دیگر را تحمل کرد. پدر بعدازآنکه با شدت هرچه‌تمام فروغ را برای این شعر که مرز عفت کلام یک زن عفیف را درهم‌شکسته و با آبرو و حیثیت خانواده خود و خانواده شوهرش، بازی کرده بود، او را از خانه بیرون کرد». فروغ به اهواز و نزد پرویز بازگشت. هنوز آثار مخرب انتشار شعر «گناه» برجا بود که «شکوفه‌های کبودِ» منتشر شد؛ که در لفاف داستان به همه اعلام می‌کرد که شعر «گناهِ» فروغ، درمورد ارتباط خودش و فروغ بوده و البته خودش را بی‌گناه و موردِاغفال حیله‌های زنانه فروغ می‌دانست. در مصاحبه‌ای که بعدها با «خدایار» انجام شد، درپاسخ‌به‌این‌سؤال خانم میلانی که چرا «شکوفه‌های کبود» را نوشت؟ گفت: «باور بفرمایید؛ چون ایشان [فروغ] داستان اعتراف را نوشت و گناه (این رابطه) را انداخت گردن من. برایش پیغام فرستادم که من بُردمت بالا، حالا خودم میارمت پائین».
میلانی: «شما بردیدش بالا؟»
خدایار: «مگر خودش نمی‌گوید؛ تو مرا شاعره کردی ‌ای مرد؟ فروغ می‌خواست مشهور بشود که شد. من آدم مطرح زمان خود بودم؛ اما روزی‌که او سراغ من آمد، زن ناشناسی بود».
میلانی: «بعد از این‌همه‌سال، از بابت چاپ شکوفه‌ی کبود، احساس پشیمانی نمی‌کنید؟»
خدایار: «نه!»
فروغ، دوست خودش «پروین معاضد» و برادرش «فریدون» را پیش «خدایار» می‌فرستد تا او را راضی کنند به انتشار داستان پایان دهد؛ اما او نپذیرفت و انتشار «شکوفه‌های کبود» ادامه یافت. این‌ماجراها مقاومت روانی فروغ را در‌هم می‌شکند و کار او را به آسایشگاه روانی می‌رساند. «نادر نادرپور» نیز درمورد این اتفاق تعریف کرده که: «یک‌روز صبح فریدون (برادر فروغ) به من تلفن کرد و خبر داد که فروغ حالش به‌هم خورده و او را به آسایشگاه دکتر رضاعی برده‌اند؛ و چون علت را پرسیدم، گفت فروغ از چاپ داستان شکوفه‌های کبود ناصر خدایار که چاپش از دوهفته‌پیش در روشنفکر شروع شده، التهاب و ناراحتی شدید روحی پیدا کرده و افزود هر‌چه به خدایار اصرار کردم تا از چاپ این داستان منصرفش کنم، قبول نکرد و فروغ از دیشب حالت غیرعادی پیدا کرد و امروز او را به آسایشگاه بردیم». فروغ حدوداً یک‌ماه در آسایشگاه بستری بود؛ با شوک برقی مداوایش می‌کردند و در تمام این‌مدت، داستان «شکوفه‌های کبود» منتشر می‌شد.
ازسویی، نامه‌ای منتشرشده از فروغ خطاب به مردی به‌نام «فریدون کار»؛ که از تاریخ و محتوای نامه این‌طور استنباط می‌شود که فروغ در زمان زندگی با پرویز، علاوه‌بر «ناصر خدایار»؛ با «فریدون کار» هم ارتباط داشته. «فریدون کار» از شاعران دهه 30 بود و اولین فعالیت‌های خود را با کار در نشریه «سپید و سیاه» شروع کرد. او و فروغ در اهواز باهم آشنا شده بودند. این آشنایی ادامه پیدا کرد و «فریدون» فروغ را با خود به محافل ادبی و دفتر مجلات مختلف می‌برد تا او را بشناساند؛ و درادامه، فروغ را با مدیر انتشارات «امیرکبیر» نیز آشنا و تلاش کرد تا در آن انتشارات، اولین کتاب فروغ؛ یعنی «اسیر» چاپ شود. همچنین در غلط‌گیری و ویراستاری کتاب به فروغ کمک می‌کرد. پرویز اما به‌هیچ‌وجه با این رفت‌وآمد و ارتباط موافق نبود و نظر خوبی نسبت به «فریدون» نداشت. فروغ به پرویز این‌طور ‌نوشت: «راجع به فریدون کار نمی‌دانم برایت چه بنویسم. او مرد شریفی‌ست و تو نباید به او فکر بدی داشته باشی ... من ناچار هستم که راجع به کار کتابم با او صحبت کنم ... البته من بیش از یکی،دوبار با او صحبت نکرده‌ام؛ و اگر من بخواهم که نه با او که (ویراستاری) این‌کار را به‌عهده گرفته صحبت کنم و نه با (انتشارات) امیرکبیر تماس بگیرم، آن‌وقت بعدازاینکه کتابم چاپ شد و پر از غلط بود، چه‌کاری از دست من برمی‌آید؟ البته پرویز من تو را دوست دارم. در این هیچ شکی نداشته باش ... فریدون کار جوان نجیبی‌ست و همه‌جا از من دفاع می‌کند. البته حالا نمی‌توانم جریان را مفصل برای تو بنویسم؛ ولی در آینده وقتی آمدی هر‌چه بپرسی جواب خواهم داد. پرویز من تو را دوست دارم ...»؛ و سرانجام در نامه‌ای که فروغ به «فریدون کار» در 15 اسفند‌ماه ۱۳۳۳؛ یعنی حدود هشت‌ماه ‌قبل از طلاقش از پرویز نوشته، این‌طور می‌خوانیم: «فریدون کار عزیزم، دوستت دارم، بیش‌ازهرکس و هرچیز؛ و دلم می‌خواهد که تکیه‌گاه قلب وحشی من باشی. نسبت به تو احساس عشق می‌کنم و وجودم را به تو می‌بخشم. غمخوارم باش و ... هیچ‌کس را به تو ترجیح نمی‌دهم و تو را همچون معبودی یگانه می‌پرستم ... دوستم داشته باش و به من اعتماد کن ...»؛ و البته از ارتباطش با «نادر نادرپور» نیز حرف‌هایی گفته می‌شود. چندماه قبل از طلاق، در تابستان ۱۳۳۴ کتاب «اسیر» منتشر شد و شعر «گناه» را از آن حذف کرده بود؛ اما در کتاب بعدی‌اش به‌نام «دیوار» شعر کذایی و جنجال‌برانگیز «گناه» را که به‌وسیله آن، حیثیت پرویز را خدشه‌دار کرده بود، چاپ؛ و کتاب را تقدیم کرد به «پرویز شاپور» به‌یاد گذشته مشترک و سپاس و قدردانی از محبت‌های او!
درهرصورت پس از طلاق و هیاهوهای مختلف که شرحش به‌اختصار گذشت و بازگرداندن کامیار به منزل پرویز، باز فروغ در آسایشگاه روانی رضاعی بستری شد؛ و بعد از ترخیص در نامه‌ای به همسر سابقش (پرویز) نوشت که بستری‌شدن در آسایشگاه رضاعی دیگر فایده‌ای ندارد. فروغ، بعد از طلاق، در نامه‌هایش، دائم به پرویز ابراز عشق و محبت؛ و از خطاهای خود ابراز پشیمانی و شرمندگی و تأسف می‌‌کرد و البته از او درخواست پول می‌کرد! و یک‌بار هم به او نوشت چون برای تمدد اعصاب، نیاز به مسافرت خارجه دارد، برایش پول تهیه کند! و پرویز این‌کار را کرد؛ و ازآنجاکه انسان ثروتمندی نبود و ازطرفی فروغ هم به او می‌نوشت که مستأصل و درمانده است و جز پرویز، یار و یاور و پناهی نداشته و احتیاج مبرم به پول دارد، سعی می‌کرد هرطورشده پول‌های موردنیاز فروغ را برایش تهیه کند. حتی یک‌بار به مادرش سفارش کرد: «اگر فروغ آمد و پول خواست، قالی‌های خانه را بده ببرد بفروشد!» پرویز، پول مسافرت فروغ را تاحدی‌که توان داشت، جور کرد و به او داد. فروغ نیز برای صرفه‌جویی در پول بلیت، با یک هواپیمای باربری که حامل صندوق‌های روده حیوان بود، به ایتالیا رفت. در آنجا نیز به‌طوردائم و متصل برای پرویز نامه‌های پرسوزوگداز می‌نوشت؛ ولی پرویز کم‌کم از پاسخ به او خودداری کرد. در ایتالیا در خانه یکی از دوستانش مهمان شد؛ و شروع کرد به نوشتن سفرنامه‌اش با‌عنوان «در دیاری دیگر»؛ و آن‌ها را برای مجله «فردوسی» در ایران می‌فرستاد؛ که ظرف مدتی کوتاه ارسال سفرنامه و انتشارش در ایران متوقف شد؛ زیرا مصحح برای جنجالی‌کردن مطلب و جذب خواننده عمداً کلمات فروغ را تغییر می‌داد و درپاسخ‌به اعتراض فروغ، دستخط بد او را بهانه کرد! از ایتالیا برای پدرش هم نامه نوشت که بخشی‌از‌آن چنین است: «حالا آمده‌ام اینجا، آزاد هستم؛ همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید و من پنهان از شما تلاش می‌کردم به‌دست بیاورم و به‌همین‌دلیل دچار اشتباه می‌شدم؛ درحالی‌که حق این‌بودکه شما در به‌دست‌آوردن این آزادی از راه صحیح به من کمک می‌کردید. برعکس تصورِ شما، من زن خیابان‌گردی نیستم؛ بلکه خودم هستم؛ زنی‌که دوست دارد که در کنار میز بنشیند و کتاب بخواند و شعر بنویسد و فکر کند؛ چرا؟ چون حس می‌کنم که مال خودم هستم. حس می‌کنم در خانه راحت هستم. دیگر چشم‌های کسی با تنفر مرا نگاه نمی‌کند؛ دیگر کسی به من نمی‌گوید این‌کار را نکن، این‌کار را بکن. دیگر کسی مرا بچه‌ نفهم نمی‌داند و من برای خودم و برای حفظ وجود و شخصیت خود، احساس مسئولیت می‌کنم».
فروغ برای ناراحتی‌های روانی خود اغلب به‌دنبال مقصر می‌گشت و این‌را از متن نامه‌های به‌جا‌مانده از او می‌توان فهمید. گاه سختگیری‌های پدر را مقصر می‌دانست؛ گاه رفتارهای خواهر و برادرها و مادر؛ گاه ازدواجش را با پرویز، مسبب ویرانی پایه‌های زندگی و سرنوشتش می‌دانست. گاه می‌گفت مردم نمی‌توانند جسارت او را در بیان عریان عواطف و حقوق زنانه‌اش درک کنند و این‌مسئله روانش را رنج می‌دهد. گاه جدایی از پسرش را دلیل حال خرابش می‌دانست و ...؛ درحالی‌که از میزان سهم خود در اغلب حوادث زندگی‌اش غافل بود که البته از فردی‌که دچار عدم‌تعادل روانی و فکری‌ست، نمی‌توان توقع داشت معقول، منطقی و درست فکر، رفتار و صحبت کند؛ و تصمیم بگیرد و این کاملاً قابل‌درک است. در نامه‌اش از ایتالیا هم قوانین سخت‌گیرانه پدرش را باعث‌وبانی برخی اشتباهاتش دانست و تصور می‌کرد حالا که با خروج از کشور به‌عنوان یک زن تنها و مستقل، بدون هیچ مردی‌که اعمال او را کنترل یا دیکته کند، به‌میزانی از آزادی که موردنظرش بود دست یافته و حرف‌وحدیث‌های پشتِ‌سرش هم کمتر به گوشش می‌رسد، می‌تواند سلامت روان خود را بازیابد؛ اما چه اتفاقی افتاد؟ او از ایتالیا به ایران برگشت، کتاب «عصیان» را نوشت و نه‌ماه در آسایشگاه روانی رضاعی بستری شد؛ و این‌بار اما حالش از همیشه بدتر بود. «جلال خسروشاهی» روزی را به‌یاد دارد که همراه «بیوک مصطفوی» به دیدن او در آپارتمانش رفتند. هرچه به در کوبیدند، زنگ زدند، صدا کردند اما پاسخی نشنیدند. دراین‌بین، «طوسی حائری» و «فخری ناصری»؛ دو دوست دیگر نیز سر می‌رسند. آن‌ها تقریباً هرروز فروغ را می‌دیدند و از حال‌وروزش باخبر می‌شدند و حالا سه‌روز بود از او خبر نداشتند. دوستانِ نگران که از درون خانه صدایی نشنیدند، نگران‌تر شدند. آن‌قدر درِ آپارتمان را که شیشه‌های کلفتِ مات داشت، کوفتند که بالاخره یکی از شیشه‌ها شکست. «درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون. خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغِ راهرو، رنگ‌پریده، گیج‌وگنگ، با مداد و کاغذی در دست به چهارچوب در تکیه داده و در سکوت به ما نگاه می‌کرد. بعد فهمیدیم این سه‌روز در خانه، خودش را حبس کرده و دراین‌مدت هیچ‌چیز نخورده. کسی از او دلیلش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالتی دست می‌داد».
برای جلوگیری از اطاله کلام، از ذکر خاطرات مشابه دیگران خودداری می‌شود؛ که همه آن‌ها ‌صراحتاً گفته‌اند که فروغ گاهی چندروز بی‌هیچ دلیلی خود را در اتاق حبس می‌کرده و بعد از چندروز خوشحال و شاد و خندان از اتاق بیرون می‌آمده و خودش اسم بیماری‌اش را گذاشته بود «بیماریِ شاد!»

 

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه