خودنویس
دم به دم با صوت تو
من همنوایی میکنم
نی نباشد در برم
حس جدایی میکنم
پردههای ساز من
در تارتار زلف توست
زخمه برمیدارم و
نغمهسرایی میکنم
چشم تو
سلول و زندان من است
عاقبت یک روز
از چشمان تو
من رونمایی میکنم
آن نگاه نازنینت
میبرد جان و دلم
زین سبب عشق تو را
دائم گدایی میکنم
روز روشن
جایگاهم را گرفتند جاهلان
شب دراز است ای صنم
چارهگشایی میکنم
امیراله محمدی
همیشه بال
به پرواز ختم نمیشود
گاهی گنجشکها
از درز بیدکمهی پیراهنی دورهگرد
که حبس در گاریِ دستیِ سرد زمستان است
بهاتفاق میرسند
اصلاً چرا حاشیه؟
من تو را دوست دارم
و این
تنها راه پریدن است
در میان عابرهایی
که سایهی سردشان
روی گاریِ سرد زمستان
میلهمیله هاشور میزند.
خدیجه صفالومنزه
کشوری؛ همه شعر
کودکی؛ انتظاردارد؛ شعری بشود، لقمهنانی
در سرسفره او.
عابرینی خالی از حس ترحم، بدبین.
کودک اما؛ چشم، سبز امید.
شاه خوبان ندارد غزلی برای آینده او.
مردمانی خسته. لبانی خشکیده.
دستهای ملتمس از روی نیاز.
مرغ عشقی تنها؛ همدم تنهایش.
او نمیداند چیست شعر!
کودک کار گرفتار غم است.
او نمیداند شهر آرزوهاش کجاست ؟
و چرا؟
بچهگیهایش را، بر سر کوچه فقر؛ به یغما بردن.
حمیدرضا اشرفیان
در دشت گستردهی لالهها
با پروانهها پرواز میکنم
من، در تو غرق شدهام
صدای دلنوازت را میشنوم ...
صدایم که میکنی
مستتر میشوم
میپرم
پرواز میکنم
میدوم
بهسویت روان میشوم
دیدنت، هیجانم را بیشتر میکند
احاطه شدهام در انبوه تو
باید تو را نفس بکشم
بیتو سیاه میشوم
قطرهقطره چکیدهای بر جام قلبم
حال، تمام وجودم پر شده است؛
از تو
برایم باش
بیا و بمان
بهخاطر دلم
برای قلب خستهام
دلِ تنگم
دلگیرم از دوریت
بیا که من عاشق تو
مست و گمشدهی توام
با زمین و زمانم
هستیام را در آغوش کشیدی
من
در تلاطم تو غرق شدهام
ملکه زمانپور
جودی آبوت درونم
حقیقت این است
مدتی است صدای چلچلهها گوشنواز نیست
میناهایمان پر شراب نمیشود
دختران نمیرقصند
و صدای قهقهههایشان شهر را پر نمیکند
مدتی است قلب مجنون به هوای لیلایش پر نمیزند
فرهاد کوه نمیکَنَد
شهر پر شده از مجنوننماهای هوسران
و لیلاهای بزککردهی دروغین
مرگ احساس را بهچشم میبینم
و صدایم در گلو خفه میشود
بوی تعفن «هوس» از همهی کوچههای این شهر میآید
باید چون سهراب بگریزم از این خاک غریب
مینا سامعی