خودنویس
زمین خشکیده غم پیدا جهان تاریک و ویران شد
دل خونین دنیایم دمادم پر ز طوفان شد
زِ هر بستان نمیبینم یکی پروانهای دیگر
کجا ظلمت رسید آخر که صبح عید قربان شد
کی از این بیوفاییها دلم آسوده میگردد
که هر جلادِ مکارش رفیقِ مکر شیطان شد
بیا خاتون که دنیا شد سراسر رو به خاموشی
مگر اعجاز چشمانت نجات جان بیجان شد
نمیخواهم جز از رویت وقوع اتفاقی نو
که این لبخند شیرینت پگاه شام دوران شد
سارا بهادری
من از راهی گذر کردم که تیغان زیر پایم بود
سر ره آتش جانسوز، میان دود جایم بود
گذر کردم ز دریایی که اژدر در شکم دارد
به زیر آن همه ابری که باران سیه بارد
به روی پلکانی سست و لغزان، تاب میخوردم
به هر گامی که میرفتم هزارانبار میمردم
چه لشکرها بهپا کردم برای جنگ در راهم
از این لشکرکشی زخمی نشسته در گلوگاهم
گهی یک لشگر پیروز و گه غمگین ز نو باختن
گهی ایستاده در راه و گهی تیز و سریع تاختن
من از جایی رها کردم دل آشفتهحالم را
که در فهمم نمیگنجید جهان بیمثالم را
ره من اینچنین بود و ره و رسم زمان بدتر
که لعنتها بر این رسم و بر این دنیای ویرانگر
چه جنگهایی بهپا کرده میان بغض و اشک درد
چه سوختنهای پیدرپی میان شعلههای سرد
گذر کردم از این آشوب، اگرچه زخمی و نالان
گذرکردن به از هرچیز در این دنیای پُرتاوان
مریم محمدی (آوان)
بهار،
نام هیچکدام از فصلها نیست!
بلکه بهار اسم کسیست،
که من دوستش دارم.
زانا کوردستانی
برایم ...
اگرچه توفیری ندارد؛
-[بودن در این شهر سیمانی]
اما ...
از بسته بودن پنجرهها
بیزارم!
لیلا طیبی