خودنویس
من محو تمنا و وفایت شدهام
دلبست کرامت و صفایت شدهام
ای دوست کجای کار بودی همه عمر
محبوبترین جرم و خطایت شدهام
حمیده محمدپور
سری سنگین، دلی پُرخون، به رویِ دار میخندد
به طغیان درونش آدمی هشیار میخندد
مگر دیوانهبودن عالمی غیر از جنون دارد
که هر دیوانهای اینگونه مجنونوار میخندد
پریشانحال و سرگردان درونِ مغز تبعیدی
به خود میآید و میگرید و هربار میخندد
خمارم گیج و منگم، اختیار عقل دستم نیست
چنان مُردم که دنیایی به این مُردار میخندد
اتاقی شیشهای دور و برم، بسته است بالم را
به حال و روز بیمارم در و دیوار میخندد
تنی زخمی به عمقِ درد و استیصال میافتد
زنی زخمی که زیر کوهی از آوار میخندد
و در این گنبد دوّار و انسانهای خوشبختش
به هرکس میرسد بختِ بدم بسیار میخندد
توهم میزنم، توی سرم اشعار میجوشند
و دنیایی بدونِ شک به این رفتار میخندد
کسی در خانهیِ تبعیدیِ کفتار میپوسد
و در من بارها یک زن چه خودآزار میخندد
کسی اینجا برای زندگانی خودکشی کرده
که روی دار چشمانِ ترش انگار میخندد
بهاره قزلو
با رَفتَنَت تمامِ وجودم نااَمن میشود
چَشمانَم دست به شورش میزنند
اشکهایم متحد میشوند
میبارند بر گونههایَم
اینقدر که تسخیر میکنند بَندبَندِ وجودَم را
در من وضعیتِ فوقالعاده اِعلام شده
بهگمانم کودِتای بزرگی در راه است
کاش بَرگردی
و مسئولیتِ این نابسامانیها را برعُهدِه بگیری ...
ابوالفضل قنایی
خیابانی تاریک، شلوغ؛
ایستگاه اتوبوس
مسافرین اندک
پیرمردی خسته
چشمانش را بسته
ناامید از آمدن
از عمری بیحاصل
از تلاش بیفایده
درست که نگاه کنی
جوانیست با موی سپید
او در آسیاب چرخ گردون
برف غم بر چهره نشانده
شاید به حادثه پیر گشته
نمیدانم چقدر در ایستگاه نشسته
شاید خجل است از رفتن به خانه
شاید کسی به انتظارش نیست
اتوبوس عمر عجب میگذرد!
حمیدرضا اشرفیان
و من
آن فصلم
که رنگهای پاییز را
برای خود میخواهم
بگذار بگویند طمعکار!
بهجان میخرم
زرد و نارنجی و قرمز
ارزشش را دارد!
فروغ گودرزی