خودنویس
تلخک
انسانی با نقابی متفاوت
خندان یا گریانش در زیر ماسک میخنداند
اما اکسی نمیتواند بخنداندش!
آنقدر در نقشش فرورفته که خود را از یاد برده
تلخک که عاشق شود
معشوق باورش نمیکند
او مشهور است به طنازی
اما فقط ماسکش زیباست
کسی عاشق بینقابش نخواهد شد!
فقط ماسک خندهاش زیباست؛
او بینقاب تلخی کوچک است در شادی
شاد که کنی کسی غمت را باور نمیکند
حمیدرضا اشرفیان
رفتی ای جانِ دلها ...
رفتی ای قشنگترین وجود ...
چه زیبا خفته بودی
چشمهایت بسان غنچهای نشکفته
خواب هم
دل از نگاهت بَرنمیشد
ساکت و آرام ...
رخت بربستی
از این دنیای خسته ...
از این زندان رنجور ...
تو چه زیبا رستهای
خاک هم حسرتت داشت
قلبش بیامان میتپید
زمان با تو میخندید
با عشق همنفس بود
انسِ باوجدان را
عطش داشت
میگذشت و میگذشت ...
هرثانیه ...
هرلحظهاش ...
میشتافت
به دیدار غنچههای خندهات
به هر جا قدم مینهادی
جانِ دل میگفت برایت
صدایت ...
بوسههایت ...
نگاهت ...
سراسر ...
تو بینهایتِ آرزو بودی
قفس هم با تو آرام بود
با تو دریا هم میخروشید
موّاج میشد
با تو احساس هم میلرزید
مهیّج بود
شتاب داشت
عشق میخواست
همسفرت باشد ...
بماند تا ابد ...
حالِ آشفته، کنارت
نسیم بود
تمام شبها
با تو نور بودند
تمام غمها
با وجودت پرواز میکردند
روزها هم
بهخاطر حالِ تو
شب را میپرستیدند
ستایش کردنت
نفسها را عجین بود
خالهجان گفتنت ...
انگار پشتوانهای بود
برای آینده را دیدن
ادامهدادن
و لمسکردن
نعمت خوانمان بودی
معصوم و بیباک
هنر زندگی میدانستی
یاد میدادی
دلربایم
خوبترینم
مهر مادر را
پدر را ...
حمد میگفتی
تو محبت را در وجودت
اندوخته بودی
در گرمایِ سوزانِ تابستان
خاک نهاد شدی
قبلِ سرمایِ خزان
در همان گرما
قبلِ فصل سردی و نخوت
خاکبان شدی
و یادآور شدی
تا چه اندازه
برای هستی و پیوندها
رهاورد مهر و شفقت بودی
زمین و زمان را
یکشبه عالم شدی
شقایقشدن را
در ذکر شبها
آموختی
نگاری در قابِ خاک گشتی
زمین را گلگون نمودی
به نوری آسمانی
به شمعی وحدانی
وجودت هرکجا هست
ماندگاری در دل من
افروخته بر جامِ اشکِ شبنم
غوطهور در بیکرانها
نگاهم با توست
در همان هوایی که تو نفس کشیدی
نفس میکشم
و بر همان خاکی که تو قدم نهادی
قدم مینهم
مهربانم
بینهایتترین عشق
و زلالترین شفق
تقدیم به روح پاکترین شبنم؛ خواهرزاده عزیزم
سکینه اسدزاده