• شماره 2942 -
  • 1402 دوشنبه 6 آذر

خودنویس

زمانی‌که کودکی بیش نبودم برای آرزوهام به آسمون نگاه می‌کردم و خواسته‌مو از خدا می‌خواستم. طوری‌که گردنم درد می‌گرفت و می‌گفتم اوف‌ف‌ف مگه خدا منو میبنه این‌همه فاصله. این‌همه آدم. نه بابا اصلاً فرصت نمیکنه تو این‌همه آدم منو ببینه. الآن که به سنی از درک دنیا رسیده‌ام و خدارو واقعاً حس می‌کنم می‌بینم دنیا اون‌قدر هم بزرگ نیست. انگار همه‌مون تو یک ماکت بزرگ هستیم. حتی کل دنیا کل جهان. تمام کشورها، اقیانوس‌ها و همه و همه و همه؛ و خداوند کنار ماکت ایستاده و به ما نگاه می‌کند. بی‌خبر از همه‌جا همچون عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی به این‌سو و آن‌سو می‌دویم. بدو‌بدو. می‌خندیم. گریه می‌کنیم. می‌جنگیم. می‌رنجانیم و گاهی حقی را ادا و گاهی قضا. خونه‌ها مثل قوطی‌کبریت و ماشین‌ها مانند ماشین اسباب‌بازی. گاهی خدا به ما می‌خندد و گاهی خشم می‌گیرد. جایی به کمک می‌آید و جایی نخمان را گرفته و به بیرون از ماکت می‌گذارد. همین. خنده‌ام می‌گیرد می‌بینم دنیا تنها جای زیبایی مهر محبت خوبی نیکی است و غیر از این هیچ است و هیچ است و هیچ.
سیده نسترن قریشی

 

 

دیدی چه‌‌ها کردم برات
بااینکه دل می‌شد فدات
کاشکی دلت از سنگ نبود
کاشکی محبت داشت نگات
راحت گذشتی از دلم
بااینکه می‌گذشت از گنات
کاشکی که می‌موندی باهام
کاشکی دروغ نداشت صدات
چطور فدا شد قلب من
بااینکه بودم بی‌گناه
کاشکی که رحم داشتی یکم
کاشکی که می‌شدی پناه
ساده فراموشت شدم
با‌اینکه آرزوت بودم
کاشکی یکم می‌فهمیدی
که عشق و آبروت بودم ...
آسون دلم جان داد به پات
با‌اینکه راه پایان نداشت
کاشکی دلم دریا نبود
کاشکی که عشق زندان نداشت
محبوبه رفیعی

 

 

اگر که عشق و جنون را دگر رقم بزنم
به من نگو ز وصالت، که حرف کم بزنم
اگرچه قسمت ما شد فراقت ای زیبا
در آخرش به خدا، قصه را به هم بزنم
تو را رسانده به دستش فلک، عجب دردی
و عاقبت ز جفا، خنجری به غم بزنم
بیا تو اشک روانم، بیا تو از چشمم
که حرف عاشقی از چشم پر ز نم بزنم
به یاد شعر مشیری، به یاد آن کوچه
دوباره با دل عاشق، کمی قدم بزنم
رضا روزگر

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه