• شماره 3027 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۲۱ اسفند

خودنویس

از بس غرق در زرق‌وبرق دنیا شدیم که یادمان رفت برای چه آمده‌ایم! هدفمان چه بوده و مقصدمان کجاست؟ یادآوری‌مان می‌کنی به ما قهرت را نشان می‌دهی؛ اما خیره‌تر از آنیم که بفهمیم و پند بگیریم. خدایا چه می‌کشی از من! بنده ناخلف! خدایا تو را غمین و اشک‌بار نبینم. خدایا امید داشته باش؛ امید. تو خود خدایی و مرا به امید وعده می‌دهی. خدایا دیدن غم دیگران و ناتوان در انجام‌دادن کاری برای آن سخت است. دیگر خوب‌بودن خوب نیست و به‌یاد دیگران بودن مرام نیست. در این‌ دنیای وانفسا مردبودن و جوانمرد‌بودن معنا ندارد. خوب‌بودن کیمیاست و دیگر کسی نمی‌پسندد یار کسی باشد. دیگر لبانم به خنده باز نمی‌شود وقتی چشمانی گریان اطرافم می‌بینم. خدایا بعید می‌دانم که قصه‌ای پر از غصه نوشته باشی. یکرنگی و همدلی و خنده و شادی در این‌ قصه دیگر نمی‌بینم؛ اما امیدوارم تو پرانتز (برایمان خنده، شادی، سخاوت، جوانمردی و مروت) گذاشته باشی. همان‌طورکه من به تو امید بسته‌ام تو نیز به من امیدوار باش. به‌امید روزی‌ که بنده خلف تو شوم و برسم به جایی که می‌خواستی. به امیدی که به من می‌دهی، امیدوار باش.
سیده نسترن قریشی

 

جغرافیای عشق تو تا ناکجا رسد
آهنگِ سرنوشت تو پرماجرا رسد
این رهگذار و وادی دام از نگاهِ تو
چون شعله‌های روشن عشق از صبا رسد
خورشید مهر تو بدرخشد به جان من
این پرتو خود رها شود و تا خدا رسد
ایمانِ من نگر به نگاهی به رحمتی
تا عشقت این چنین سرِ شور از صفا رسد
در بند چشم تو چه فغانی ز جان کنم
بر گوش مردم از همه سو این نوا رسد
سارا بهادری

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه