خودنویس
شمشیرها روی دست وسوسه باد کردهاند
و کوفیان خواب سکه میدیدند
و
در خواب، زینب بود که کربلا شد
اتفاق افتاد!
گردوخاک چشمها را پنهان کرد
نسخه لازم نیست
شال سبز آقا دهان زخم را بست
و ظهر خون سر کشید
از زخم صدایی درنمیآید
زمینی که به کربلاشدن عادت ندارد
با اولین شمشیر میریزد
شترها پابهپای ساربان میدویدند
تا میتوانی دنبال سربندهای پر از زخم بگرد
سرهای بدون سر تیمم کردند و به آبها خندیدند
حالا من از فرات بیزارم
صدای تشنگی در چشمها میپیچد!
خیابان پر از
حی علی الصلوه!
نگاه کن به ظهری که منتظر تو ایستاده
دلشورههای آب را از این فاصله
هنوزهم به مشک پاره نمیبخشم تا آسمان برسد!
رؤیا اسداللهی
سپیدهایم
راه گم کردهاند
دیرگاهیست
سیاهی چشمهایش
به تیرگی دنیایم
تیکه میاندازند
و ستون خالی میکنند
زیر سطرسطر خون نوشتههایم
فاطمه مهری
چشم غارتگرت
به تمنای نگاهم،
در آغوش کشید همه احساسم را
درآنهنگام که تنیدم خیالت را
و تو چه دلبرانه رباییدی تنهایی مرا
صبح امید درخشید
و چه طنازانه تکیه کردم بر شانههایت
عطش عشقم، جان و پناهم همه تو
همه عالم محو طنین موج آوای تو شد
همانروز که فصل پریشانی حالم
با تو سامان میگرفت
منیره محمدزاده
بیا بهرسم گذشته غزل بخوان با من
ز اضطراب جدایی مگو، بمان با من
بیا دوباره برایم هوای تازه بیار
بزن به قلب همین تیره آسمان با من
در انتظار نگاهت خزان رسیده مرا
دگر نمانده زِ گیتی کمی توان با من
اگرچه ظلمت شب ترس و اضطراب آرد
ولی کنار تو نور از سما عیان با من
بهارِ من ز تألم چو فصل محنت شد
ببین که بی تو بسی درد بیکران با من
سارا بهادری
خاطراتت،
شبیه گلولهی سرگردان است!
هر شب قلب مرا متلاشی میکنند.
سردار قادر
چرا وقت سفر
توشه راهت را نبردی؟
و عشقی که روی میز
در بشقاب غذا سرو کرده بودم
دستنخورده ماند
چرا راندی مرا
بیآنکه حرفی از رفتنت باشد
سرد و ساکت
چون شبح
آری همیشه پیشازآنکه فکر کنی اتفاق میافتد
تو پیشتر از آمدنت رفتهای
پیشتر از کلامت ساکتی
پیشتر از عشق راندهای مرا
و از تنهایی به رهایی
پیش از زنجیر رهاشدن
نگار ظریف شاهسون