• شماره 3197 -
  • 1403 شنبه 5 آبان

از تنهایی‌ام بگویم یا از شرمندگی و فقر‌؟

بازنشستگان پس از سی‌سال خدمت؛ در حسرت آسودگی

عباسعلی کوشکی

عقربه ساعت، سه بعدازظهر را نشان می‌داد. هوا به‌شدت گرم بود و آفتاب داغ تابستان تنم را خیس عرق کرده بود. در‌حالی‌که برای رسیدن به خانه عجله داشتم، وقتی مقابل پارک رسیدم، لحظه‌ای توقف نمودم. نگاهی به محوطه پارک انداختم. حضور پیرمردی تنها با چهره‌ای افسرده و غمی بزرگ در دل که در گوشه‌ای از پارک روی نیمکت رنگ‌ورورفته‌ای نشسته بود، توجهم را جلب کرد. بی‌اختیار به طرفش رفتم. همین‌که در مقابلش قرار گرفتم سلام کردم و کنارش نشستم. جوابی نشنیدم. پیرمرد آن‌قدر در افکار و رؤیاهای خویش غرق شده بود که حضور مرا احساس نکرد. چند لحظه‌ای گذشت. دوباره سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب زمزمه‌ای کرد. دانستم که جواب سلامم را می‌دهد. احساس کردم مزاحم تنهایی‌اش شده‌ام. خواستم از کنارش دور شوم و تنهایش بگذارم؛ اما دوباره نگاهش کردم؛ دیدم گرد پیری به موهای سرش راه یافته و خطوط چهره‌اش حکایت از گذر رنج‌آلود سال‌های عمرش دارد که احتمالاً از مرز 65‌سال عبور کرده است. احساسم به من می‌گوید که این مرد حرف‌های زیادی برای گفتن دارد‌. تصمیم می‌گیریم دقایقی کنارش بنشینم. در چشمانش خیره شدم و همین‌که خواستم بگویم: «پدر جان! اگر مزاحمتان هستم بروم؟»، ناگهان پشیمان شدم. دریافتم که او در این ساعت روز و هوای گرم در گوشه خلوت پارک شاید به یک مونس و هم‌صحبت احتیاج داشته باشد. غم تنهایی و نشانی از یک دنیا رنج و محنت در چهره‌اش نمایان بود. به خود جرئت دادم و برای‌اینکه با او هم‌صحبت شوم گفتم‌: «ببخشید، در این ساعت روز و هوای گرم و تنهایی روی این نیمکت به چه فکر می‌کنی‌؟» پیرمرد آهی کشید و با چشمانی اشک‌آلود گفت‌: «به گذشته‌هایم، به امروزم و به فردایم، به نیازهایم و نداشته‌هایم. به یک‌عمر کارکردن و زحمتی که کشیدم تا شاید امروز بتوانم با راحتی و آسایش زندگی کنم؛ اما...» پرسیدم: «اما چه؟‌» گفت‌: «نمی‌دانستم امروز دچار چنین سرنوشتی می‌شوم که باید در مقابل بچه‌هایم شرمنده و سرافکنده باشم‌. نمی‌دانستم که امروز به چنان‌روزی می‌افتم که به‌علت فقر و نداری، جگرگوشه‌هایم مرا ترک کنند و دیگر به سراغم نیایند»! گفتم: «چرا پدر جان؟ مگر اتفاقی افتاده است که شما در مقابل بچه‌هایتان شرمنده‌اید و آن‌ها ترکتان کرده‌اند؟» مرد ساکت می‌شود و وقتی نگاه‌های پرسشگر مرا می‌بیند، ادامه می‌دهد‌: «مدتی‌ست درگیر یک دعوای خانوادگی هستم. دعوایی که نمی‌دانم حق با من است یا با بچه‌هایم. تقصیر من است یا پسرم و همین استیصال و سرگردانی‌ست که اشکم را درآورده و مرا از بچه‌هایم جدا نموده است.» می‌پرسم: «چرا دعوا‌؟ حرف حساب بچه‌هایتان چیست‌؟» می‌گوید‌: «دعوا بر سر این‌است‌که من پدر ناتوانی هستم و نمی‌توانم به خواسته‌های آن‌ها جامه عمل بپوشانم؛ اما نمی‌دانم با شرایطی که من دارم، این حرف، یک حرف حسابی هست یا نه‌؟» پیرمرد ادامه می‌دهد‌: «البته خودم می‌دانم که خواسته‌های آن‌ها نامعقول نیست؛ اما چه کنم که فقر و تهی‌دستی مانع از آن‌است‌که بتوانم خواسته‌هایشان را اجابت کنم. ببین من یک بازنشسته‌ام، بعد از عمری خدمت صادقانه اکنون‌که به سن کهولت رسیدم و دل‌خوش به این بودم که چند صباح باقیمانده از عمر را به استراحت خواهم پرداخت تازه متوجه شدم در ابتدای مشکلات قرار دارم. درطول خدمت با حقوق دریافتی بچه‌هایم را بزرگ کردم. دختر بزرگم به خانه بخت رفت. پسر بزرگم ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. یک دختر عقد‌کرده دارم و یک پسر مجرد 30‌ساله بیکار». مرد لبخند تلخی به لب می‌آورد و می‌گوید: «زمانی پدرومادرها بچه بزرگ می‌کردند که عصای دستشان شود؛ اما انگار امروزه پدرها وقتی‌که دیگر رمقی برای ایستادن ندارند باید تکیه‌گاه فرزندان خود هم باشند!» بعد ادامه می‌دهد: «تاریخ عروسی دخترم نزدیک است و باید جهیزیه‌اش را تدارک ببینم؛ اما با دست‌خالی و این مستمری ناچیز که ماهیانه دریافت می‌کنم به‌زحمت کفاف هزینه اجاره‌خانه و معیشت روزمره‌ام را می‌دهد تا چه رسد به تأمین نیازهای دخترم به‌همین‌جهت آن‌ها به من پشت کرده و ترکم نموده‌اند. آن‌ها با این استدلال که پدر وظیفه دارد نیازهای بچه‌هایش را تأمین کند و من امروز قادر به این‌کار نیستم، باهم نشستند و پرونده‌ای ساختند و محکمه‌ای تشکیل دادند و در آن محکمه مرا متهم و مقصر شناختند و حکمی که صادر کردند پشت‌کردن به من، یعنی پدرشان بود‌! آخر کدام پدری‌ست که خوشبختی فرزندش را نخواهد؟ کدام پدری‌ست که نخواهد فرزندانش آینده‌ای سرشار از خوشبختی و نشاط داشته باشند؟ اما وقتی پدری مثل من دراین‌اوضاع وانفسای اقتصادی به‌زحمت زندگی روزمره‌اش را اداره می‌کند، چگونه می‌تواند این خواسته‌های فرزندش را اجابت نماید؟» بغض مانع می‌شود که مرد صحبت‌هایش را پس بگیرد و باز سکوت می‌کند و من می‌گویم: «این مشکل، تقریباً عمومیت دارد و خیلی از خانواده‌ها با چنین مسائلی دست‌به‌گریبان هستند و تنها شما نیستی که رنج این گرفتاری را تحمل می‌کنی». مرد می‌گوید: «اتفاقاً درد من و گریه من هم به‌همین‌دلیل است، من به‌خاطر همه جوان‌هایی که علی‌رغم تحصیلات دانشگاهی، یا بیکارند، یا تن به مشاغل پست داده و یا بدترازاین به‌خاطر تنش‌های ناشی از فقر و بیکاری و مشکلات اقتصادی پا به جاده انحراف رفتاری و اخلاقی گذاشتند، گریه می‌کنم». پیرمرد باز آهی می‌کشد و می‌گوید: «کاش مسئولان کمی دقیق‌تر می‌شدند و توجه می‌کردند که وقتی اوضاع اقتصادی به سامان نیست، وقتی بیکاری و فقر دامن‌گیر بسیاری از خانواده‌هاست، وقتی تناسبی بین درآمد و هزینه خانواده‌ها نیست، وقتی خانواده‌ها قادر به تأمین نیازهای فرزندان خود نیستند، وقتی جوانان به سن ازدواج رسیده حتی برای پول‌توجیبی هم باید کاسه چه کنم دست بگیرند و وقتی دراین‌اوضاع، امنیت اخلاقی جوانان به‌مخاطره می‌افتد، چه بلائی سر خانواده‌ها می‌آید؟» با خود می‌گویم: «راست می‌گوید این پیرمرد که نمی‌داند مقصر این دعوا کیست؟» راستی مقصر کیست؟ پدری‌که عمری را تلاش کرده و آبرومندانه زندگی نموده و اکنون درآمدش فقط کفاف خوردوخوراکش را می‌دهد یا دختری‌که در شرایطی قرارگرفته که از پدرش انتظار برحقی دارد؟ هرچند کسی را نمی‌توان یافت که امروز با این‌مسائل ناآشنا باشد؛ ولی به این می‌اندیشم که از کجا کار به اینجا رسیده است؟ باید عمیق‌تر شد و وسیع‌تر دید. باید هزاران نمونه این مردان سالمند و خانواده‌هایشان را با مشکلاتشان در‌نظر آورد و برای جمعیت میلیونی آن‌ها و جوانانشان نسخه‌ای شفابخش پیچید و این‌بدان‌معناست‌که می‌بایست انقلابی در فقرزدایی در کشور صورت گیرد و قطعاً چنین انقلابی مستلزم اجرای برنامه‌هایی استراتژیک و بی‌شک فراتر از طرح‌های مقطعی و بدون افق‌های قابل‌اعتماد است؛ و این انتظاری بجاست که ملت از دولت دارند تا استارت چنین انقلابی را هرچه‌سریع‌تر بزنند و با همکاری و همراهی و هم‌صدایی همه دلسوزان صاحب‌منصب، برای ریشه‌کن‌کردن فقر در جامعه با شتاب هرچه‌تمام‌تر گام بردارند.

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه