فینالیستهای بوکر ۲۰۲۵ از سرچشمه آثارشان میگویند
فهرست کوتاه بوکر ۲۰۲۵ به شش نویسنده شناختهشده رسید؛ مجموعهای از رمانها که هرکدام مسیر مستقلی برای گفتوگو با جهان معاصر پیشنهاد میکنند: از تنهایی و جابهجایی تا سفرهای میانسالی و آزمونهای فردیت. بهگزارش الهه شمس (ایبنا)؛ دراینجا، محورهای اصلی این کتابها با نگاهی تحلیلی و بهزبان خبرنگارانه مرور شده است.
کیرن دسای (تنهایی سونیا و سانی): پس از مرگ پدرم، هنگام خالیکردن آپارتمانش، با هجوم جمعیتی روبهرو شدیم. کمدها و صندلیها، پیراهنها و جورابهایش را بردند. زبالهگردها وسایل زنگزده را با خود بردند و دختری جوان گیتارش را برداشت. باران میبارید، اما چشمانم خشک بود. فرصتی برای اشکریختن نبود؛ امپراتوریها با چنین سرعتی فرومیپاشند. منظرهای دیگر از دست رفته بود. پیشتر درباره تنهایی مینوشتم؛ درباره سونیا و سانی که در قطار شبانه بهسوی خانه پدربزرگ و مادربزرگشان با هم آشنا میشوند؛ سفری به گذشته، همانجاییکه برای همه ما نوعی وطن است. هم حس پیوند شفابخش میانشان را میدیدم و هم شکنندگی آنرا. رابطه سونیا و سانی در گذر سالها و قارهها، از ایالاتمتحده تا ایتالیا، مکزیک و هند شکل میگیرد. در رفتوآمد مداوم، در جهانی بیمرکز، من از شکاف میان ملتها، نژادها، جنسیتها و ادیان نوشتم که همگی در هیئت نوعی تنهایی ظاهر میشوند. از فضاهایی نوشتم که در آنها روایتهای خبری بهشکلی غافلگیرکننده تغییر ماهیت میدادند جاییکه انسانها خود را به موجوداتی ناشناختنی بدل میکردند؛ و از سرزمینهای سایه، پر از اشباح و کابوسهایی نوشتم که پیشبینی میکردند هرلحظه ممکن است زیر جریان تاریک تاریخ باردیگر منفجر شود. از اشتیاق برای جهان طبیعی درحالزوال و از جانداران جادویی که روزگاری در جنگل و اقیانوس پنهان بودند، نوشتم؛ اما بههماناندازه به تنهاییای علاقهمند بودم که شکل عوض میکند و به آرامشی بدل میشود که پس از پایان جنگ فرامیرسد؛ خلوتی جستجو شده در زمان دگرگونی. تنهایی هنرمندانه و زیبا؛ کشف شأن و خلوت وجود فردی. هرآنچه در سالهای نوشتن زیستم، به رودخانه این کتاب ریخته شد: یادداشتها و مقالهها. زمانی رسید که کتابم از هم گسست و برای حفظ انسجامش تقلا میکردم. هرکجا میرفتم، آن دفتر سنگین همراهم بود و چمدانم را سنگین میکرد. آنرا در کیسههای بازار جا میدادم تا از نقطهای به نقطه دیگر به خانهام در نیویورک بفرستم؛ خانهای که پر از برگهها میشد. الهامبخش نهاییام نقاشیِ فرانچسکو کلمانته بود. او بهعنوان هدیه، یکی از نقاشیهایش را برایم فرستاد: خدایی اهریمنی بیچهره، گویی از جنگلی نخستین آمده بود. در همین الهه بیصورت و بیچشم که کنار میز کارم گذاشته بودم، نمادی دیداری برای پیونددادن تمام داستانها یافتم تا درباره این بیندیشم که چهکسی در نگاه چهکسی است و چهکسی دیده و کنترل میشود؛ چه در قدرت، چه در روزنامهنگاری، چه در هنر و چه در عشق. جهان نادیده و جهان سایه، همراه با روایتِ عشق حلنشده سونیا و سانی، باهم رمان تنهایی سونیا و سانی را ساختند. بن مارکوویتس (باقی عمر ما): یک بعدازظهر چند صفحه اول را نوشتم و کنار گذاشتم. شاید یکسالبعد دوباره به آن نگاه کردم. فرزندان خودم بزرگتر میشدند و میخواستم درباره دورهای از زندگی خانوادگی بنویسم که روبهپایان بود. آن صفحات اولیه، راهی برای ورود به موضوع بودند: مردی دخترش را در دانشگاه پیاده میکند و بهجای بازگشت به خانه، به رانندگی ادامه میدهد. آخرین جملهای که نوشته بودم چنین بود: «حتی وقتی همهچیز آرام شد، بالاترین نمرهای که میتوانستم به ازدواجم بدهم، C منفی بود که باعث میشود در باقی زندگی نمرهای بهتر از B نتوان گرفت». این جمله بهنظر منطقی میآمد، ولی آشکارا طرز فکر اشتباهی بود و همین تنش میتوانست پایه یک رمان شود. زمانیکه پیشنویس اول را تمام کردم، هم من و هم راویام، تام، میدانستیم چه در دست داریم و من در حال شیمیدرمانی بودم. درهمانحال، علائم پزشکی عجیبی در من بروز کرده بود: خستگی ناگهانی هنگام دویدن، سرگیجههای بیدلیل، صورت متورم صبحگاهی. پزشک عمومیام چیزی نیافت اما این علائم را وارد داستان کردم، بهعنوان نمادی از میانسالی؛ فروپاشی تدریجی که نمیتوان کاملاً فهمید. این تجربه، بیشک، بر کتاب اثر گذاشت، نهفقط بر طرح، بلکه بر احساسم نسبت به روایت. در آغاز میخواستم تام را درپایان کاملاً رها و تنها بگذارم، اما هرچهبیشتر نوشتم و بیمارتر شدم، آن پایان کمتر معنادار بهنظر میرسید. بیماری توجه زیادی را به خودت جلب میکند و نگاه دیگران را نسبت به تو، هرچند موقت، دگرگون میسازد. یکی از مشکلات رمانهای جادهای ایناستکه قهرمان معمولاً از منبع اصلی داستان، دراینجا از ازدواجی ناخوش، فرار میکند؛ اما بهنظرم رسید گاهی راحتتر میتوان با آدمهایی حرف زد که دیگر حضور ندارند؛ گفتوگو را در ذهن ادامه میدهی، گاه صادقتر از سخنگفتن رودرروست. بهعبارتی، هرچند تام از همسرش دور میشود، رمان هنوز میتواند درباره آشتی باشد؛ نه لزوماً میان آن دو، بلکه با مرحله تازهای از زندگی که هر دو ناچارند با آن روبهرو شوند. سوزان چوی (چراغقوه): مدتیپیش دیدم النور کتن از سارا ماس درباره تازهترین اثرش پرسید: «قدیمیترین نیای این کتاب چیست؟» پرسش فوقالعادهای بود، چون نشان میدهد پیدایش یک کتاب گاه مدتها پیش از نوشتن، یا حتی پیش از آگاه شدن از امکان نوشتن آن، آغاز میشود. قدیمیترین نیای ماقبل تاریخیِ این کتاب، سفریست به ژاپن در کودکی با والدینم اواخر دهه ۱۹۷۰. هرگز از آمریکا بیرون نرفته بودم و ژاپن آنزمان بهاندازه امروز غربی نشده بود؛ شوک فرهنگی عمیق بود. آن سفر را هیچگاه فراموش نکردم. سالهابعد، وقتی نویسنده شدم، آرزو داشتم دربارهاش بنویسم، اما هرچند سفر برای من دگرگونکننده بود، هیچ اتفاق داستانی خاصی برای جذب خواننده در آن نبود. بیستسال جلوتر برویم. در اولین آپارتمانم در نیویورک، نسخهای از نیویورکتایمز را میخواندم. تیتر «حکایت یک فراری، ژاپن را بهیاد دختری گمشده انداخت» توجهم را جلب کرد. هنوز اولین کتابم چاپ نشده بود، چهرسد به آنکه عادتِ نویسندگان را بیاموزم، یعنی توجه به ایدهها و یادداشتبرداری از آنها؛ اما آن مقاله از ابتدا تا انتها ذهنم را درگیر کرد: درباره دختر نوجوانی ژاپنی بود که هنگام بازگشت از تمرین بدمینتون، بیهیچ اثری ناپدید شده بود. آن رویداد درست یکسال پیش از سفر خانواده روی داده بود و دختر همسنوسال من، یا اندکی بزرگتر بود. این تصادف عجیب نبود، اما باعث شد از ذهنم بیرون نرود. دوباره بیستسال بگذریم. دیکنز میخوانم که برای دوران پاندمی جهانی، بهطرز غریبی مناسب بود. درتلاش بودم تشخیص دهم آیا میتوانم درباره ژاپن رؤیاگونه کودکیام بنویسم، اما از نگاه کودکی دیگر؛ کودکی که با فاجعه روبهرو میشود. گویی از سر نوعی وسواس برای دورکردن اتفاقات بد، همواره خود را در حال تصور موقعیتی آشنا میدیدم که از فیلتر بدترین سناریوهای ممکن عبور کرده و ازسویدیگر بهشکلی دگرگونشده و ناخوشایند بیرون آمده است. واقعیتِ صاعقهای که در ذهن داشتم آنقدر نیرومند بود که برای داستان بیاندازه اغراقآمیز بهنظر میرسید و همین مرا دوباره متوقف کرد. تصمیم گرفتم تقلب کنم؛ بهجای روایت حادثه، درباره پیامدهای آن بنویسم، بیآنکه فاش کنم صاعقه چه بود. حاصل، داستان کوتاه چراغقوه بود که در اواخر ۲۰۲۰ منتشر شد. پسازآن ناچار بودم ادامه دهم: دیگر راهی جز اجرای کامل آن صاعقه نمانده بود و نتیجه، کتاب چراغقوه شد. اندرو میلر (سرزمین در زمستان): خاستگاه یک رمان بهسرعت در هالهای از ابهام فرومیرود. قاعده ایناستکه شروعش ماهها یا حتی سالها پیشازآن است که خودت گمان میکنی. ایده نو، وقتی کمی آنرا کاوش کنی، اغلب شبیه ایدهای قدیمیست که زمانی دوستش داشتی اما نمیدانستی با آنچه کنی. شاید از هوا آغاز شد، یا تصویری دیداری؛ چشماندازی در مه برفی. سپس، در اطراف آن تصویر، زمانی و مکانی شکل گرفت: سال ۱۹۶۲، روستایی در بیرون بریستول؛ روستایی بینام، ساختهوپرداخته از خاطرات سالهای کودکیام؛ و در دل این جوشش تصاویر و امکانات، خاطرهای از مادرم خانه کرده بود؛ روایتی ساده از روزیکه او و پدرم که پزشک بود، از میان مزرعه دویدند تا به وضعیت اضطراری در خانه روبهرو برسند. از همان آغاز، حس خوبی نسبت به کتاب و خودِ نوشتن داشتم. رمان پیشینم، تلاشی پراضطراب بود، اما اینبار با سرزمین در زمستان ناگهان احساس آزادی کردم. چندان نگران مضمونها نبودم. تازمانیکه جریان روبهجلوی داستان توانمند بود، از دنبال کردنش خوشحال بودم. یکی از نیتهای اصلیام اینبودکه به چهار قهرمان اصلی اجازه دهم سرنوشت خود را بهشیوه درستِ خویش طی کنند؛ هیچکس بهزور طرح داستان هدایت نمیشد. میخواستم کتاب حالوهوای وحشیگونهاش را حفظ کند، حتی تاحدی عجیب بماند. تابستان ۲۰۲۳ نسخه را فرستادم. گمان میکردم تقریباً تمام است اما ویراستارم تشخیص داد هنوز کار زیادی مانده است. چیزهاییکه من تصور میکردم حضور دارند، از دید او کاملاً ناپیدا بود. پس یکسال بازنویسی فشرده آغاز شد؛ نه برای مرتبسازی صرف، بلکه برای حفظ همان سرکشی و درعینحال شکلدادن بهتر و درک ژرفتر. وقتی بار دوم تحویلش دادم، دچار «کوری برفی» بودم؛ حسی که اغلب نویسندگان درپایان پروژهای طولانی میشناسند. نمیدانی چه ساختهای. تأییدهایی که در بهار و تابستان دریافت کردم آرامشی عمیق بود، چون نشان داد آن حس آزادی و شادی موهوم نبوده است. نمیتوانی بنویسی، مگراینکه به شهود خود اعتماد داشته باشی. کیتی کیتامورا (آزمون بازیگری): رمان آزمون بازیگری طرح داستانی سادهای دارد: راوی، بازیگری است که در حال تمرین نمایشی دشوار است. او موفق، خوشبخت و در زندگیاش جا افتاده. سپس مردی جوان به او نزدیک میشود و میگوید باور دارد که پسرِ اوست. از آن لحظه، دو روایت گشوده میشود؛ دو نسخه از واقعیت. در یکی، آن جوان غریبه است؛ در دیگری، پسرِ او! میتوانم منشأ رمان را دقیق مشخص کنم. چندسالپیش با تیتری روبهرو شدم که میگفت: «غریبهای به من گفت پسرم است!» بلافاصله دانستم با مادهای مواجهم که میخواهم با آن کار کنم. عمداً روی لینک کلیک نکردم تا مقاله را نخوانم؛ میخواستم در احساس عجیب تیتر درنگ کنم. ازیکسو، مجذوب این بودم چطور یک برخورد میتواند تمام خودآگاهی فرد و جایگاهش در جهان را دگرگون کند. ازسویی، در بیمنطقی تیتر جذابیتی میدیدم. دو واژه «غریبه» و «پسر من» کاملاً متضاد و حتی ناسازگار بهنظر میرسیدند. نمیخواستم راز این تضاد حل شود. احساس میکردم مقاله احتمالاً توضیحی منطقی برای این تیتر دارد؛ مثلاً نویسنده، کودکی را به فرزندی سپرده یا شاید آن غریبه دچار اختلال روانی است. هیچیک از دو گزینه برایم راضیکننده نبود؛ زیرا در آنها رمز عجیب تیتر رنگ میباخت. مدتیبعد در پیادهرویی با دوستم، ماجرا را برایش گفتم؛ از اینکه چقدر افسونم کرده و هنوز نمیدانم چگونه وارد جهانی شوم که در پس تیتر حس میکردم. دوستم خواست جمله را تکرار کنم؛ بعد گفت: «این همان والدینبودن است؛ هروقت پسرم از دانشگاه برمیگردد، انگار غریبهای وارد خانه شده». پس از گفتوگو، دانستم در رمان دنبال چه هستم: میخواستم از این بنویسم که چطور تجربههایی جهانی (عشق، مادری و ...) درلحظه میتوانند دو حس متناقض باشند. هیچگاه روی آن تیتر کلیک نکردم اما امروز فکر میکنم شاید داستان پشتش نه درباره فرزندخواندگی بود و نه توهم یا فریب؛ بلکه روایتی انسانی و ساده از فرایندی طولانی که در آن، کودک ناگزیر بزرگ و برای والدین به غریبهای بدل میشود.