• شماره 1149 -
  • 1395 پنج‌شنبه 5 اسفند

فردا دور است!!

شایسته دانش

آقای مدیر عینکش را جابه‌جا کرد و نگاهی بی‌تفاوت به من انداخت؛ دلهره‌ای آمیخته با شرم باعث شد انگشتانم را به‌هم گره بزنم. نمی‌دانستم تا کی می‌خواهد به این سکوت کشنده ادامه دهد! گفتن جمله «چه خبر؟!» هم در آن موقعیت مضحک بود و بی‌شک به غلظت نگاه «عاقل اندر سفیهش» می‌افزود. بالاخره صدای آقای مدیر را شنیدم: «مطمئنم که می‌دانید چرا شما را به مدرسه خواسته‌ام خانم فتحی!» خواستم خودم را بی‌اطلاع نشان دهم که ادامه کلامش مانع از آن شد: «پسرتان سینا دیگر همه را عاصی کرده... تا دیروز همکلاسی‌هایش را کتک می‌زد؛ اما جدیدا به معلم‌ها هم توهین می‌کند و الفاظ رکیک به‌کارمی‌برد. می‌دانید که ما اجازه تنبیه بچه‌ها را نداریم اما ادامه این وضعیت هم ممکن نیست... پرونده سینا را آماده می‌کنم تا به مدرسه دیگری انتقال دهید». مستأصل گفتم: «اما این‌وقت سال هیچ مدرسه‌ای سینا را نمی‌پذیرد!» آقای مدیر با بی‌حوصلگی گفت: «نگران نباشید! نامه‌ای مبنی‌بر حسن رفتارش می‌نویسم... خدا مرا بابت این دروغی که قرار است به همکارانم بگویم، ببخشد! اما تنها کمکی‌ست که می‌توانم بکنم». ازآنجاکه می‌دانستم خواهش و درخواست، تأثیری ندارد- چون قبلا امتحان کرده بودم- با گفتن «چندروز به من مهلت دهید» از دفتر مدرسه بیرون آمدم. آخر وقت سینا با قیافه‌ای شیطنت‌بار درحالی‌که پسربچه ای را دم در ورودی مدرسه هل می‌داد، بیرون آمد. مرا که دید، چهره‌اش برافروخته شد و به‌جای سلام گفت: «مگه نگفتم دنبالم نیا؟!» دستش را کشیدم و گفتم: «نگران نباش! از فردا دیگر مدرسه نمی‌آیی که دنبالت بیایم!» پغی خندید و گفت: «بهتر! دیگر ریخت سمیعی را نمی‌بینم!» «سعید سمیعی» همکلاسی‌اش بود که این‌طور با بیزاری راجع به او حرف می‌زد. تا رسیدن به خانه، هفت،هشت‌بار دستش را از دستم بیرون کشید و من با بغض دوباره دستش را گرفتم. نگاهش نمی‌کردم چون می‌ترسیدم برایم شکلک درآورد و چون نمی‌توانستم دعوایش کنم، کوچک می‌شدم. به خانه که رسیدیم، کیف مدرسه‌اش را به‌سمتی پرت کرد و به اتاقش رفت و در را بست. مردد مانده بودم که دراین‌شرایط چه عکس‌العملی باید نشان دهم. ساعتی او را به‌حال خودش گذاشتم؛ درحالی‌که توده‌ای از افکار نگران‌کننده اشک را مهمان چشم‌هایم کرده بود. تقصیر من چه بود که تنهایی باید بار این‌همه مشکل را به‌دوش می‌کشیدم؟! گناه من چه بود که پدر سینا تحمل شرایط فعلی را نداشت و ما را رها کرده بود؟! نه شغل ناچیز من کفاف هزینه‌های تحمیلی این زندگی را می‌داد و نه آستانه طاقتم جوابگوی عصیانگری‌های سینا بود. غذایی را که دوست داشت، پختم و سینی‌به‌دست، وارد اتاقش شدم. لبه تختخواب نشسته بود و با انگشتان پایش ریشه‌های فرش را می‌کشید. کنارش نشستم و گفتم: «غذا حاضره پسرم!» نگاهی کوتاه به سینی کرد و دوباره با ریشه‌های فرش مشغول شد. آرام گفتم: «مدیر مدرسه، معلم و من به این دلیل به تو سخت می‌گیریم تا راه آینده را گم نکنی... از درس و هدفت دور نشوی و زندگی خوبی داشته باشی. اگر پسر خوب و سربه‌راهی باشی و همه از تو راضی باشند، همه‌چیز آسان می‌شود. به شغلی که آرزویش را داری می‌رسی، پولدار می‌شوی و هرچه دوست داشته باشی می‌توانی بخری... تو اینها را نمی‌خواهی؟! آینده را نمی‌خواهی؟!» با چشم‌های آبی‌اش که به‌خاطر انبوه اشک به دریای مه‌آلود می‌مانست، به من زل زد و گفت: «می‌خواهم؛ اما مگر وقت رسیدن دارم؟ من مثل همکلاسی‌هایم نیستم. سمیعی، کشتکار، رضایی، علی‌زاده و... هیچ‌یک مریض نیستند... اما من چی؟! چرا می‌پرسی میخواهی چه کاره شوی؟ مگر من زنده می‌مانم؟! تا کی باید دارو بخورم؟!»؛ و کیسه پلاستیکی داروهایش را که در سینی غذا آورده بودم، روی زمین انداخت. هم‌زمان با ریختن اشک‌هایم، جمله‌ای تلخ در ذهنم نشست: «فردا برای کودکانی با بیماری خاص، دور است!!» 

 

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
هفته نامه سرافرازان
ویژه نامه
بالای صفحه