خودنویس
فاطمه صادقی
شب یلداست امشب
من چقدر غمگینم
که تو را کم دارم و خیالت همهجا پر شده است
مردم شهر چقدر خوشبختاند
که خیالت همهجا هست بهجز پیش خودم
در همه نقطه این شهر بزرگ
من همین یکشب را
میروم تا به خیال
که اگر بودی و وقتی داری
برسم من به دلت
که همین یکشب را
لحظهای بیشتر بنگرمت
قتل، احساس بزرگیست...
گذر از...
احساس برگهای رهاشده از معشوق
پائیز
برگها را از درختان پس گرفت...
کاشکی درپیِ این سختیها
غم تنهایی را میگویم
از پس غمکدههای قلبم
میدویدی سمتم
و تمامم به وجودت یک دَم
فارغ از غم میشد
کاشکی خواب و خیالات دلم
نشود فاش کسی...
شاعر شهر خودش را برده...
در دل پستوها...
شهر آهسته به او میخندد...
و چه سخت است...
که مردم فقط میخوانند...