دلنوشته
دیوار
سایه- عباس لطفی
از شیشهی تاکسی منظرهی کهنهی شهر را نگاه میکرد. خونههای از مد افتاده مغازههای قدیمی آدمهای جامانده، بچههای ته خط رسیده، خیابانهای رها شده، مکانهای طرد شده و سطلهای زبالهای که انگار هیچگاه خالی نشدهاند و از همه چیزهایی که روزی آنها را جاگذاشته بود، جد اشده بود. حالا بعد از مدتها برگشته بود سراغشون. خودش نمیدونست چرا حالا برگشته بود، شاید بحران هویت باعث شده بود از اون سر دنیا بکوبه بیاد تو این محلهی پایین شهر. تمام بچگیشو اینجا گذرونده تمام آدمهای اینجا روزی میشناختنش، با نصف آنها، خاطرات مشترک داره. اما الان هیچ چیزی بینشون مشترک نیست حتی لهجهشم دیگه شبیه نیست. حالا با یه کولهپشتی پر از وسایلی که هرکدومشون گواهی میداد مال اینجا نیست برگشته. تاکسی جلوی خانه پدریش ایستاد. تنها نقطهی اتصال بین اون و گذشتهاش. تنها جایی که میشد بهش امید داشت تا دوباره بتونه خودش رو پیدا کنه. از تاکسی که پیاده شد به خانه نگاه میکند، به دیواراش به درب و پنجرهاش، خانه هیچ تغییری نکرده، انگار از دل تاریخ بیرون زده اینجا نشسته، بهتره بگیم همونجا مونده. سیر به همه جاش نگاه میکنه، زنگ میزند و دختر بچهای درب را باز میکند. با خود فکر میکند اوه چقدر بزرگ شده، خیال کرد این همون سارا کوچولو همون بچهی خواهرش است، که عکساشو واسش میفرستادند آخرین عکسش واسه 3 سالگیش بود، حالا چند سالی هست که هیچ خبری از آنها ندارد. صورتش رو نوازش میکند دختر خود را عقب میکشد، از خانه صدای مادر میآید. هیچ نمیگوید لبخند میزند مادر بچه دم در میآید جلوی درب خانه به او خیره میشود، جا میخورد این دیگر کیست؟ چرا نمیشنامسش! آدرس را دوباره چک میکند به درو دیوار دوباره نگاه میکند مطمئن است درست آمده، سراغ خانوادهاش را میگیرد، زن میگوید 8 سال پیش از اینجا رفتند! کجا! نمیدونم! فقط میدونم تو یک تصادف پدر و مادر خانواده مردن، هردوشون مقصر بودن، بیمه هیچ چیزی بهشون نداد و دخترشون رفت تو کما و چند وقت بعد هم مرد، دخترشون یه مدت تحت نگهداری بهزیستی بود و پدربزرگش اونو به فرزندخواندگی قبول کرد خونهرو زیر قیمت فروختن و رفتن شهرستان! اصلا جا نخورد، نمیدونست چرا ولی انگار خبری تاسفباری را آن هم فقط در روزنامه خوانده است. کمی متعجب شد هر کاری کرد گریهاش نیامد یا تاسف نخورد. به تاکسی منتظر نگاه کرد سوار شد، رفت.