قتلهای ناموسی و انسانی بهشدت دورمانده از خویش
بردگیِ انسان مدرن
*مهرداد ناظری/یکی از موضوعاتی که درطولتاریخ همواره مطرح بوده ایناستکه انسان بیشازآنکه در مهر و دوستی و لطافت زندگی خود را سپری کند، با خشونت و پرخاشگری مواجه بوده است؛ طوریکه بعضیاوقات این فکر به ذهن انسان متبادر میشود که این دیدگاه معروف «توماس هابز» که میگوید: «طبع انسان، شرور است» درست است و نمیتوان آنرا بهراحتی انکار کرد و لازم است برای کنترل این طبع شرور و جلوگیری از «جنگ همه علیه همه» تشکیل دولت، قانون و مجازات را در جامعه موردتوجه قرار داد. واقعیت اینکه انسان، موجودی شرور نیست؛ اما بهمرور و دراثر بسیاری از عوامل اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در فضای خشونت و خشونتورزی قرار گرفته است؛ بهعبارتی، اگر انسان درطولتاریخ بهجای اینهمه تجربیات دستوپاقطعکردنها، چشمدرآوردنها و سربردارکردنها، تجربههایی از مهرورزی و صمیمیت را میداشت، شرایط او بسیار فرق میکرد.
در وهله اول باید درنظر داشت که علیرغم رشد جوامع و متمدنشدن؛ همچنان ریشههای توحش در بنیادهای فکری، ذهنی و روانی بشر وجود داشته و بازتولید میشود. درواقع، این چالش بزرگ کنشگر اجتماعیست که همچنان در مسیر تحول و تکامل اجتماعی خویش، راه درازی را تا رسیدن به اوج و درک حقیقت معنوی خویش، درپیش دارد؛ بنابراین، او هنوز نمیداند چگونه میتواند به خواستههای مطلوب خویش بدون کنشی خشونتورزانه دست یابد. آمار بالای خشونتورزی در جوامعی مثل ایران بیانگر آناستکه تجربههایی مثل رسیدن به مطالبات از طرق غیرخشونتآمیز، هنوز درونی نشده و تازمانیکه انسان، مهرورزی را بهعنوان یک عنصر اساسی در زندگی خود نپذیرد و تجربه نکند، ما همچنان شاهد اقداماتی مثل قتل «رومینا» و رومیناها خواهیم بود. درواقع، غلبه تجربه تاریخی نابارور و فرهنگ انباشتشده خشونت، برای کل بشریت، یکی از جنبههای مهم بروز و ظهور خشونت است. خشونت به اشکال گوناگون در یک جامعه بازتولید میشود و از وقتی کودکی بهدنیا میآید، این تجربههای نانمادین، به شیوههای گوناگون بروز و ظهور مییابد. درواقع، در جامعهای که بذر و زمینههای فرهنگی پرخاشگری، عصبانیت و خشونت وجود دارد، بهدستآوردن محصولی بهنام قتل و خونریزی و رفتارهای جرمخیز، فراوان بهچشم میخورد. باید درنظر داشت خشونت، یک هیجان نابارور ناشی از عواطف زودگذر انسانیست که در هر محیط اجتماعی امکان بروز و ظهور آن وجود دارد. دراینباره باید درنظر داشت؛ هر انسانی امکان ارتباط خشممحور را در خود دارد؛ بهایندلیلکه فرهنگ درونیشده بر همه انسانها تأثیر میگذارد و وقتی خشونت از عشق بیشتر تجربه و دیده میشود، طبیعیست که انتظار چنین مصادیقی را میتوان داشت؛ اما یکی از مهمترین نکات در قتلهای ناموسی، مسئله پذیرش تعصب در میان مردم یک منطقه است که البته تعصب، اصرارورزیدن بر روی قاعدهایست که شاید شکلی از ناباروری را در خود داشته باشد؛ مثلاً وقتی میگوییم که «ازدواج دخترعمو و پسرعمو در آسمانها ثبت شده است»، نشانهای از وجود یک فرهنگ و عرف تثبیتشده رسمیست که نابارور است؛ اما افراد ملزم هستند که مطابق آن رفتار کنند. براینمبنا؛ درباره قضیه رومینا و پدرش میتوان گفت که هم پدر و هم دختر، هردو قربانی هستند. درواقع، در جریان قتلهای ناموسی؛ هم کسیکه مرتکب جرم میشود و هم کسیکه جرم بر او اعمال میشود، هردو در برابر یک جریان گداخته عاطفی و نابارور قرار دارند که توان عبور از آن وجود ندارد. درواقع، براساس نظریه امیل دورکیم؛ «وجدان جمعی جامعه» چنان در جامعه وجود دارد و اقتدار خود را بر انسانها نشان میدهد که هیچکس توان عبور از آنرا ندارد. درواقع، پدر رومینا حتی اگر نخواهد قاتل باشد، ازآنجاکه در جامعهای زندگی میکند که همه اقدام دختر را درراستای عبور از آبرو و حیثیت و خطکشیهای جامعه میدانند، او ملزم به پذیرش کشتن دختر و ریختن خون او میشود. در یک جامعه توسعهنیافته، شرم از قانون و تصمیم شخصی، قویتر و بالاتر است و شرم وجود فرزندیکه آبروی خانواده را میبرد، برای آنها قابلپذیرش نیست. برمبنای اندیشه دورکیم؛ جرم میتواند در یک جامعه ابتدایی حتی شکل مثبت و مبتنیبر نفع را بهخود بگیرد و به کنشگر، «امکان تنفس در موقعیت جامعه» را بدهد. درواقع، پدر رومینا اگر فرزند خود را به نتایج عقوبت خود نرساند، خود و خانوادهاش و شاید خانوادههای مشابه را قربانی کرده است. در اینجا، جرم و قتل بهوقوع میپیوندد تا امکان ادامه زندگی در آن جامعه وجود داشته باشد. درکل، در یک جامعه مبتنیبر همبستگی مکانیکی (توسعهنیافته) باید از روشهای تنبیهی استفاده شود؛ یعنی فرد مجرم (فردیکه قواعد اجتماعی را زیرسؤال میبرد) باید از نظام تقسیم کار حذف شود و رومینا حذف میشود تا جامعه بتواند با پرداخت هزینه، راه خود را ادامه بدهد؛ اما در یک جامعه ارگانیک (توسعهیافته) فرد از نظام تقسیم کار حذف نمیشود و چون اساساً وجدان جمعی تضعیف شده و فردیت قدرت مییابد، فرد امکان تصمیمگیری و انتخاب را پیدا میکند و او میتواند با هر فردیکه دوست دارد، دوستی یا ازدواج کند؛ حتی اگر خانواده او با او مخالف باشند. باید درنظر داشت که در قتلهای ناموسی، بین قاعده تصمیمگیری و فرهنگ رسمی قالب در جامعه رابطه وجود دارد و فرد در جامعه هضم میشود؛ لذا او نمیتواند خود باشد؛ پس او صدای جامعه خواهد بود؛ اما در جامعهای که فردیت رشد مییابد، انسانها قدرت انتخاب خواهند داشت و کسی بهخاطر انتخابهای خود، تاوانی نخواهد داد؛ اما در جامعه جمعگرا و متجانس هیچکس نمیتواند از خطوط قرمز جامعه عبور کند. باتوجهبه آنچه گفته شد؛ باید درنظر داشت که بروز خشونت، ریشههای فرهنگی، اجتماعی و تاریخی دارد و تازمانیکه روشهای تربیتی و فرهنگپذیری در جامعه تغییر نکند، هیچچیزی عوض نخواهد شد. دراینراستا لازم است بر فرهنگ مهرورزی تأکید شود. «جامعه مهرورز» جامعهایست که راه خود را بهسوی آینده مییابد. هماکنون انتقاد اصلی را باید به نظام خانواده، نظام آموزشوپرورش و فرهنگ رسمی جامعه دانست که به اشکال گوناگون انسان مدرن مهرورز را تربیت نمیکنند. اگر بپذیریم خانه و مدرسه مکانهایی برای رشد خودهای (Self) افراد هستند، این خودها باید بهمرور رشد کنند و تازمانیکه برمبنای نظر اریک فروم؛ «منش فردی» در کنار «منش اجتماعی» رشد نکند، ما شاهد بروز و ظهور اشکال رفتارهای مازوخیستیک، سادیستیک و توهمگونه خواهیم بود. درواقع، باید برمبنای نظریه جرج هربرت مید؛ فضا برای رشد «من اندامی» (I) نسبت به «من اجتماعی» (Me) فراهم شود. دراینجا باید در خانواده و مدرسه بر چهار محور تأکید شود که این چهار محور، پایه شکلگیری انسان مهرورز است:
1. انسان مهرورزِ خلاق، انتخابگر است.
2. انسان مهرورزِ خلاق، اهل مذاکره و گفتوگوست.
3. انسان مهرورزِ خلاق، اهل مشارکت فعال و حداکثریست.
4. انسان مهرورزِ خلاق، آگاه و با قدرت ادراک عاشقانه متعالی رشد و حرکت میکند.
بنابراین، باید بر روی چهار عنصر انتخاب، گفتوگو، مشارکت و ادراک برنامهریزی شود؛ درغیراینصورت هر انسانی میتواند خالق خشونت باشد و این، همان نکتهایست که داستایوفسکی در داستان «جنایت و مکافات» روایت میکند. او نشان میدهد که قهرمان داستان؛ یعنی «راسکولنیکف» که یک دانشجوی معمولیست، برای رسیدن به خواستههای خود، به قتل فکر میکند. درواقع، قتل میتواند به یک پدیده عادی در زندگی همه افراد مبدل شود؛ اگر زمینههای ذهنی، باوری و ادراکی آن تغییر نکند. نکته مهم ایناستکه انسان، توان غوطهوری در نفرت و خشونت را بهاندازه غوطهوری در عشق دارد. نویسنده و کارگردانِ «در جهنم» (In Hell)، در این فیلم نشان میدهد که چگونه وقتی فردی همسرش به دست یک فرد جانی کشته میشود، او نیز به انتقام فکر میکند و وقتی قانون از او حمایت نمیکند، خود دست به انتقام میزند. او انتقام میگیرد و برای همیشه به زندان میافتد و حالا از یک زندگی که با عشق آغاز شده است، به انسانی خشونتورز و نفرتانگیز مبدل میشود. او هیولای خشونت و نفرت در زندان است؛ اما در زندان بهمرور با روح همسرش ارتباط میگیرد و دوباره به عشق برمیگردد. درواقع، همواره دیالکتیک عشق و نفرت، خشونت و مهرورزی در انسان وجود دارد و میتواند هرلحظه زمینهای برای بروز و ظهور یکیازآنها فراهم شود؛ اما باید انسانها را به صلح درونی نزدیک کرد. دراینجا تازمانیکه ما نتوانیم «انسانی بهشدت انسانی» همانکه نیچه از آن سخن بهمیان میآورد، تربیت کنیم؛ نمیتوان انتظار کشتهشدن رومیناها را نداشت. انسانِ مهرورز، انسانی نیست که مثل کامپیوتر به او دادههایی وارد شده و ازآنطرف انتظار خروجیهای مشخص را داشته باشیم. انسان مهرورز فردی است که میتواند بر پایهٔ تعامل عقل و احساس و قدرت درایت و بازگشت بهخود درکی متفاوت از زندگی داشته باشد. او میتواند «کنشی تازگی» در برابر «کنش ماندگی» انجام دهد. همانگونه که بلومر میگوید؛ اما این زمانی میسر است که انسان مهرورز قدرت تفکر و خردورزی عاشقانه را داشته باشد. پسازآن او میتواند انتخابهای نوآورانه داشته باشد؛ بنابراین، زمان آن رسیده که بهسوی هویتبخشی انسانِ عاشقِ خلاق روی آوریم؛ انسانیکه مهرورز است، خلاق است، خودشکن است، برسازنده جهانبینی نو است و توان عبور از کهنگیها و تعصبات را دارد. باید برای نسل جوان راههای تازهای را تعریف کرد. باید دانشآموزان در مدرسه و خانوادهها یاد بدهیم که به تعداد انسانها راه رشد و پیشرفت و شکوفاشدن وجود دارد. ما باید در مسیری حرکت کنیم که هیچ انسانی برای انسان دیگر تصمیم نگیرد. هر انسانی در مسیر رشد الهی خود راهی بهسوی فردا خواهد داشت. بیایید اجازه دهیم فرزندانمان هر یک راه خود را در طبیعت بیابند. ما هرگز مالک فرزندمان نیستیم؛ ما آمدهایم تا عاشق او باشیم با مسئولیت.
*عضو هیئتعلمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام(ره)