یکی از مسائلی که ذهن عارفان را بهخود مشغول ساخته، «عشق» است. هرچند گروهی سعی کردهاند تعریفی جامعومانع از «عشق» ارائه دهند و آنرا در قالب ظرف بریزند، ولی بهقول مولانا:
چون قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
در تعریف و تفسیر عشق میگویند: «... و عشق هم محبت است؛ لکن چون از حد درگذرد عشق خوانند ... و اشتقاق عشق از عشقه گرفتهاند و عشقه در لغت آن گیاه باشد که در درخت پیچد و درخت را فراخوردن گیرد. پس گونه او زرد کند. باز ثمره از او بازگیرد. باز برگ بریزاند. باز خشک کند. جز افگندن و سوختن را نشاید، عشق چون به کمال رسد قوی را ساقط گرداند و حواس را از منافع منع کند و طبع را از غذا بازدارد. میان محب و میان خلق ملال افگند ... یا بیمار کند یا دیوانه گرداند و در عالم برماند تا هلاک کند» (شرح التعرف لمذهب التصوف، 737:737)؛ «تا قرن پنجم هجری قمری، صوفیه، بیشتر از محبت دم میزدند که یکی از مقامات دهگانه تصوف است؛ و از قرن پنجم بهبعد، عشق در عرفان و آثار منظوم و منثور عرفانی وارد شد ...»
از جمله عارفانی که درباره عشق سخن راندهاند، میتوان به هجویری، روزبهان بقلی، نجمالدین رازی، احمد غزالی، عینالقضات همدانی، سنایی، عطار، شیخ محمود شبستری و ... اشاره کرد. مولانا جلالالدین محمد بلخی (316-331 ه.ق) یکی از بزرگترین عارفانیست که به «عشق» توجهی ویژه داشته. او درباره عشق سخنان رسا و شیوایی دارد. گزافه نیست اگر بگوییم اساس همه اشعار مولانا برپایه عشق بنیان گذاشته شده. شمس تبریزی؛ مراد مولانا درباره عشق چنین میگوید: «اگر از جسم بگذری و به جان رسی، به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است. از کجا یابد حادث را ... نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جان است ... از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچید. از آن قدیم، قدیم را بینی و هو یدرک الابصار. این است تمامی این سخن که تمامیش نیست»؛ از نگاه مولانا مواد ناقض و مانع «عشق» پلیدیها، زشتیها، تاریکیها و بخصوص جهل است؛ که باید از آنها دوری گزید و در هیاهوی زندگی میتوان بهمدد «عشق» به آرامش والایی دست یافت. «گولپینارلی» درباره مولوی اینچنین آورده: «شکوهی داشت که هرکس به دیدارش میآمد، در برابر او سر فرود میآورد و هرکس از وی جدا میشد، به حقارتِ خود اعتراف میکرد».
عشق از نگاه مولوی
مولانا عشق را خمیرمایه همه پیشرفتها و بزرگواریها میداند. عشقی که مدنظر اوست و از آن سخن میگوید شباهت زیادی دارد به عشقی که مدنظر عینالقضات همدانی و روزبهان بقلی شیرازیست. ازمنظر هرسه عارف؛ «عشق» پیونددهنده عاشق و معشوق است و این عشق موجب اتحاد میان عاشق و معشوق میشود: «... پس ای درویش اگر دیده نهان بین بگشایی، ببینی که عشق و عاشق و معشوق هرسه یکیست». در مشرب عرفانی مولانا نیز این اصل حاکم است و اینگونه میسراید:
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک همی دوانم
اینبار که چرخ برنتابد
از قوت عشق میکشانم
آری! اینگونه مولانا بر بُراق عشق مینشیند و در آسمان، ورای زمین به سیر و سیاحت میپردازد؛ و آنگاه محور تمام هستی را «عشق» میداند:
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق ...
عشق آن شعله است کو چون برفروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت سوز زفت
عشق در موجودات
یکی از قوانین عمومی خلقت، قانون جذب و دفع است. از بزرگترین تا کوچکترین اجزای عالم، دارای نیروی جاذبه هستند. تمایل موجودات به رهایی از نقص و سپس جذب به مرتبه کمالی خود، همه نشان از نیرویی عظیم است که موجب تحرک و کشش میان عناصر خلقت میشود. مولوی خداوند یکتا را محور عشق میداند. او معتقد است در جهان هستی، مدارهای متصلی هست که هیچکدام از دیگری تفکیکپذیر نیست و عشق را موجب اتصال اجرام و ذرات جهان هستی میداند؛ بنابراین همه اجزای کائنات باشوروشوق در جستجوی یکدیگر بوده تا بههم بپیوندند و حرکت و تکاپوی اجزای عالم بهواسطه عشق است:
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
مولانا که با چشم دل به جهان مینگرد و چشم سر را فدای آن نموده، برای جهان، جسمی قائل است و روحی؛ که روح جهان چیزی جز عشق نیست و اگر این لطیفه الهی در کالبد جهان دمیده نمیشد، جهان میفسرد و از حرکت بازمیایستاد و دیگر تبدیل جماد به نبات و نبات به حیوان را شاهد نبودیم:
دور گردون را ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات
کی فدای روح گشتی نامیات
بهاعتقاد مولوی؛ عشق از اوصاف رب جلیل است و آنگونه که باید برای بشر قابلشناخت و توصیف نیست و عقل در شرح و توصیفش عاجز است:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است ...
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید، از وی رو متاب
این عشق لطیفهایست الهی و آن سری، از چنان نیروی شگرفی برخوردار است که سبب تبدیل اخلاق زشت به اخلاق نیک میگردد و آدمی را از هرگونه عیبونقصی پاک و مبرا میکند:
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
مولانا عشق را طبیب همه امراض جسمانی و روحانی آدمی میداند و آنرا دوای نخوت و ناموس میانگارد. او عشق را جالینوس که کنایه از طبیب جسمانیست و افلاطون که کنایه از طبیب روحانی بوده، خطاب میکند:
شاد باش ای عشق خوشسودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
ایشان عشق را از چنان توان و قدرت معنوی برخوردار میداند که تنها «فنا» را در کنار این لطیفه الهی مقتدر میدانند و آنرا همچون شعلهای ذکر میکند:
آنچه معشوق است، صورت نیستان
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
او در توجیه نظر خود به اینمسئله اشاره میکند که اگر آدمی بهراستی بر صورت و هیئت ظاهر عشق میورزد، چرا وقتی جان از کالبد مفارقت میجوید، دیگر بدان توجهی نمیکند و آنرا لایق عشقورزی نمیداند؟ بنابراین، درحقیقت چیزیکه لایق عشقورزیست روح معشوق است نه جسم او:
آنچه بر صورت تو عاشق گشتهای
چون برون شد جان چرایش هشتهای
صورتش برجاست این زشتی ز چیست
عاشقا وابین که معشوق تو کیست
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقستی هرکه او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون میکند
کی وفا صورت دگرگون میکند
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
واطلب اصلی که پاید او مقیم
... کان جمال دل جمال باقی است
دو لبش از آب حیوان ساقی است
آنچه مولانا بدان اعتقاد دارد ایناستکه عشق مجازی و ظاهری عشق اصیل و پایدار نیست و موجب ننگ میگردد:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
او معتقد است که جمادات و نباتات نیز از قوه درک و شعور برخوردارند و میتوانند مانند انسان عاشق شوند. مولانا عناصر اربعه (خاک، آب، آتش، باد) را نیز صاحب ادراک و احساس میداند که عشق میورزند و عاشقی میکنند:
باد و خاک و آب و آتش بندهاند
با من و تو مرده، با حق زندهاند
پیش حق، آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
عشق مجازی؛ پلی برای رسیدن به عشق حقیقی
یکی از باورهای مولانا ایناستکه عشق مجازی را مقدمهای برای رسیدن به عشق حقیقی میداند؛ ولی عفت و پاکدامنی در عشق را بسیار بااهمیت میداند و میگوید اگر در عشق حقیقی ذرهای از شهوت و ناپاکی یافت شود، دیگر این عشق ارزش ذاتی خود را از دست میدهد و عاشق بهسوی هلاک و نابودی پیش میرود و از معشوق حقیقی بازمیماند:
نفس شهوانی ز حق کر است و کور
من به دل کوریت میدیدم ز دور
آری! عشقی که آلوده به تمنیات شهوانی و نفسانی باشد انسان را از درک حقیقت کر و کور میکند و سالک را از رسیدن به سرمنزل مقصود بازمیدارد. مولانا در عشق مجازی، به نوعی صبغه الهی معتقد است و عشق مجازی را نه عشق به صورت و جسم معشوق؛ بلکه عشق به روح و روان معشوق برمیشمارد. او ظاهر جسم را محل توجه نمیداند؛ بلکه به مصداق حدیث قدسی «و نفخت فیه من روحی» روح را ارزشمند و لایق عشقورزی میداند نه جسم ظاهری و مادی را:
هین رها کن عشقهای صورتی
عشق بر صورت، نه بر روی ستی
پنجه نرم کردن با بلاها و مشکلات میتواند نیازهای حقیقی آدمی را آشکار کند:
رو بدین بالا و پستیها بدو
تا شوی تشنه و حرارت را گرو
ازاینروستکه وقتی خداوند نسبت به بندهای محبت و لطف خاصی دارد، او را گرفتار محنتها و بلاها میکند. جمله معروف «البلاء للولاء» مؤید همین اصل است؛ چون بلاها موجب پختگی و تکامل انسان میشود:
دوست همچون زر بلا چون آتش است
زر خالص در دل آتش خوش است
جلالالدین بلخی معتقد است هر شخص برحسب شناخت خود، درد و رنج را درمییابد یعنی؛ هرکس درد و رنج را متناسب با فهم و دانش خود درک میکند؛ ازاینروستکه هرکس، دریافتی خاص از درد و رنج دارد و برحسب شناختِ خود، واقعهای را درد یا لذت میپندارد. وی رنج را یک امر درونی و نسبی میداند که انسان میتواند در سایه آگاهی و شناخت حاکمیت خود را بران اثبات کند:
مبتلا چون دید تأویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج
مولانا عشق را از ابتدا با سختی و خون و مرگ و شکنجه توأم میداند و میگوید کسانیکه در طریق عشق ثبات قدم ندارند، پی کار خویش گیرند و شعلههای آغازین عشق برای آناستکه قلب ناخالص خامان را از زر ناب کاملان جدا سازد:
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین
عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آن که بیرونی بود
درواقع بلاها و رنجها برای عاشقان راستین محبتیست که سیمای محنت دارد؛ آنگونه که نعمتها و عافیتها، برای گمراهان و کسانیکه مورد بیمهری خداوند قرار میگیرند.
عشقان زنده گزین کو باقی است
وز شراب جانفزایت ساقی است
عشقان بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
عشق و مصائب آن
«عشق» باسوزوگداز و رنج توأم است. عشق، بی مشقت و ریاضت حاصل نمیشود و با تنعم و بازپروری سازگاری ندارد. مولانا رابطه مطلوب میان انسان و خدا را عاشقانه میداند و دراینرابطه دوسویه رنجها و محنتهایی وجود دارد که عاشق ناگزیر از تحمل آنهاست. ازمنظر او «درد» و «رنج» نوعی فرصت است؛ و این در جهانبینی او، مبتنیبر گشودگیست و غایتی برای آن جز جهتدهی بهسوی غایت الغایات نیست و بهوسیله تحمل رنجهاست که انسان به کمال میرسد: «درد است که آدمی را رهبر است در هرکاریکه هست تا او را دردان کار و هوس و عشقان کار در درون نخیزد، او قصدان کار نکند و آنکار، بیدرد او را میسر نشود»؛ یکی از ویژگیهای آدمی ایناستکه سختیها و بلاها را مقدمه کمال و پیشرفتهای خود میداند؛ بر فحوای آیه شریفه: «ولنبلونکم بشیء من الخوف و...» (بقره:33) خداوند سبحان، مشکلات رنج و درد و ترس و گرسنگی و ... را بر انسانها حکمفرما نموده است تا نقد جان آنها آشکار شود و به تکامل و فعلیت برسند؛ البته برای کسانیکه مقاومت کنند، آثار نیکی بهوجود میآورد: حقتعالی گرم و سرد و رنج و درد بر تن ما مینهادی شیر مرد خوف و جوع و نقص اموال و بدن جمله بهر نقد جان ظاهرشُدن. تنآسانی و رفاه از دیدگاه مولوی نمیتواند استعدادهای نهفته انسان را به فعلیت برساند؛ یعنی، تکاپو و حرکت در ناهمواریها و دستوپازدن برای نیل به اهداف والاییست که ستوده است، عذابی باشد بهصورت نعمت و قهری در لباس لطف:
قهر را از لطف داند هرکسی
خواه نادان، خواه دانا یا خسی
لیک لطفی قهر در پنهان شده
یا که قهری در دل لطف آمده
کم کسی داند مگر ربانیی
کش بود در دل محک جانیی
وی عشق را بالاترین مرتبه جانآگاهی و شناخت میداند که وجود انسان را دگرگون میکند و آنرا همجنس خود مینماید و بدینوسیله بالاترین مرتبه لذت را نصیب انسان میکند و جان انسانی را مهمان سفره شادیهای «عشق» میگرداند:
ای خوش منادیهای تو در باغ شادیهای تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی بیتو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بی ملح بیپایان تو؟
جان انسانی پس از اینمرحله (مهمانشدن بر سفره عشق)، قدم به مرحلهای دیگر از «جهان درد» میگذارد که منشأ این «درد» آگاهی و شناخت است؛ دراینمرحله «درد» جانشین «عشق» شده که آن از مراحل متعالی سیر عشق است و آنرا میتوان مرحله اتحاد میانِ عاشق و معشوق نامید. درچنینحالتی عشق در اعماق جان انسان و در سر وجود او جای میگزیند و «دردی» جانشین آن میشود که ازنظر مولانا، اینزمان بهترین زمان ثمردهی عشق بهشمار میآید:
سخن عشق چو بیدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
دراینمرحله، درد و عشق چنان درهمتنیدهاند که گویی تاروپودهای یکچیزند. عاشق معشوق را در خود فانی و خود را فانی در معشوق مییابد و درنظر عاشق آنچه هست آینه نمود، معشوق است:
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده، معشوق است و عاشق مردهای
آری! نتیجه نهایی عشق، فنای خویشتن است. وقتی عشق بهحداعلای خود میرسد انسان فنا فی الله میشود. بههماناندازه که بر حیات و ابدیت معشوق میافزاید، از وجود عاشق میکاهد.
*دانشآموخته دکترای زبان و ادبیات فارسی
صادق شیخزاده