خودنویس
چشمبسته با تمام وجود
دل در خیالش میرقصید
بیجان بود اما نفس میکشید
با هر نفس پرپر میزد،
برای خاطراتی که هرگز نساخته بود.
عقل ترحم میکرد به دل
اما
اما دل با هربار یاد او
در غبار غمناک کهنترین زخمها غرق میشد.
آوای نفسهایش در گوش زمزمهکنان،
باد رقصان صدایی آورد
صدایی...!
صدایی که گوش آنرا غریبه نخواند
پنجره رو به چشمانش باز شد.
چون تمامی مثلها
باران با صدای دلنوازش برای زمین سنتور میزد
پنجره داشت از شوق میمرد
آخر دلبرش آمده بود
باران صورتش را نوازش کرد
و او از بیقراری شیشههایش را بههم میکوبید.
ولی فقط دلبر پنجره نبود که آمده بود،
کامگار دل خویش هم رسیده بود.
پنجره آواز میخواند در وصف باران
و دیوار با بغضی گلوگیر، برای پنجره ساز مینواخت.
چون دیوار هم هرشب با بیآرزویی،
پنجره را آرزو کرده بود
دیواری که پنجرهای را دلداری میداد
که در وصف باران دلش خزان بود
سخت باورنکردنی بود،
هم حال من، هم حال تو،
هم حال دیوار و پنجره و باران
اشکهایی چون جویبار سرازیر میشد
از صورت پُرتمنای من،
اشکهایی که سرگردان برای یافتن سرچشمه موهایش
بهراه افتاده بودند،
چون پیلهای نازک بود دل بیکرانش،
آخر او هم پابهپای دل منزوی من گریست
هر قطرهای که به زمین میریخت از چشمان گیرایش،
دل گرهخوردهام شلاق میخورد
نگاهی عمیق داشتی بهروی چشمانم،
باور کرده بودم، آمدنش را بودنش را
دل محو میشد در حسرت عاشقی با او
قمری سردرگم من بهسمت او پَر میکشید،
دل غریب و غریبتر میشد در هوایش،
و هردَم مصممتر برای عشق او!
ولی چیزه دیگری بود که چاه سیاه دلم را عمیقتر میکرد
ولی ...
ناگهان محو شد، محو شد ترانه چشمانش
تن محبوب و الهامبخش من زیر خاک دفن بود!
دفن بود؛ دلی که برایش سرگردان بود دلم.
و دوباره، و دوباره و، دوباره
و خیالی دوباره ...
وای من، رؤیا بود تمام لحظاتم،
اویی دیگر در آسمانم وجود نداشت،
چه سرد بود اینجا
باران از پنجره دل کند.
دیوار جان داد در حسرت چشمان پنجره
گلهای کاغذی زندگیام خشک شد
و
دل زیر خاکت، برایم فقط آرزو ماند ...
چیچک سلمانی
همسفرم
بیا تمام ساعتها را بدزدیم و در پوچی تیکتاک
و هیاهوی سکوت بهسوی هیچ برویم
از کنار شاپرکهایی که یکدیگر را میبوسند
و در خیال با آبی و زرد شعله به عشق خیانت میکنند
از زیر پلهایی که سنگینی هزاران بوسه را بر دوش دارند
از گلهای باد که خون بر چهره دارند
و هنوز فریادِ عشق را بدون ندا فریاد میزنند
از تمامی بیدهای مجنون که صدای شیونشان
گوشها را درمینوردد و به روح چنگ میاندازد
آری همسفرم،
بیا بگذریم از صفحات سیاه و پُر از خطهای موازیِ عاشق
که وصل را به سخره میگیرند
تا باردیگر صفحههای سفید را لمس کنیم
شاید خودمان را درون سفیدیها یافتیم
همسفرم
بیا برویم و کولهبار گذشته را به چاه خشکی بسپاریم
بلکه از آن، چشمهی آینده بجوشد
و به حالمان رنگ بهبود بخشد
همسفرم
بیا گوش دهیم رقص شبتابها را در تکاپوی نسیم
که ستارهها محالاند و دور و بیرمق
بیا از گلبرگی شبنم را بنوشیم
که شیرینتر از اقیانوسهاست
قایقی در انتظار ماست
ولی
پیوند دستانمان روی شنهای ساحل
انتظار را نمیفهمند
علی کازرونی