خودنویس
چه سرنوشت غمانگیزی
اسیر پردهی آخر شد
بهار گم شد و گل پوسید
ایار نامده، آذر شد
هزار سیل و مصیبت و هجر
به ما گذشت و کمر نشکست
امان ز حیلهی چشمانی
که بیسلاح مظفر شد
رخش سما و قمر نگهش
شهاب گم به گلاله سرش
که خال روی رخش به دمی
شکفت ظلمت و اختر شد
بگفتمش که شکایت او
برم به محضر عدل و حکم
چو داور حال خرابم دید
جنون و وهم تصور شد
چو زورقی به تلاطم رود
به جستوجوی دیار فراغ
خبر نبودم از آن توفان
که بر دلم زد و لنگر شد
علی کازرونی
آغشتهام کن
به عطر کلمههایی خیس
که برای بهآغوشکشیدن خیالت
بیقراری میکنند
یادت اینجاست
با من در خیابان قدم میزند
و بهار در چشمان تو پیداست
من شکفتن را میبینم
در آنسوی پرچین رویا
مرا میخواند
سیما یداللهی
نباشی ...
هجومِ سکوتی وحشی
جایجای خانه را
تسخیر میکند!
لیلا طیبی
سالهاست پوستم ...
خشکسالی انگشتانِ بارانیت را دارد!
بر من ببار!
زانا کوردستانی
بهارِ سرد است
دلم
که نخهای بارانش، رفو کردهاند
اثرِ بوسههای قیچیوار را
و آذین انجماد بسته شده
به واژههایم
هنگامی که بازتاب دادهاند
گوشهای از انفجار مهیب را،
هیچ شعری
چهرهی مکتوب این سکوت نیست
که گاه تازشِ احساسات
سوتکنان، سرک میکشد
از لایهی روی آن
و رفوگر، ها میکند
زخمِ منجمد را
هنگامی که نخهای حیات
بر آن میبارند.
صبا محمودوند
گویند که با جیب تهی ره به هنر بردن خطاست
دلدادگیکردن گناه و عشقورزیدن خطاست
گویند که با سیم و زرست کائن زندگی برپا شدهست
در آیین خودباوری دانشپرستیدن خطاست
تو را بهسخره میگیرند یا نزدیکان یا ناکسان
با خود بخوان در سینهات: «با خشم سخنگفتن خطاست»
راز نهان هستیات بر آدمی روشن که نیست
جز تو نداند دیگری چگونه رهجستن خطاست
برخیز و شکوه سر مکن خود را چنین باور مکن
زمان را بیثمر مکن کائن جام را نوشیدن خطاست
دور شو کمی از سایهات، از باورت، از باطنت
دور شو ز خود تا بنگری «خود را پرستیدن خطاست»
هرلحظه میپرسم ز خویش تنها کجا خواهیم رسید
آندم که میدانم دگر با دوست بنشستن خطاست
ره به هنر بسپار رفیق با جیب پرپول یا تهی
بگذار ملامت سر دهـند کائن ره را بازگشتن خطاست
باید دراینروزگار سرد جامهای گرم بر تن کنیم
از این زمستان بگذریم که زیر برف خفتن خطاست
لیکن چطور آید بهار آنگاهکه بیدار خفتهایم
چشمانمان بازست ولی خطا را نادیدن خطاست
دگر ندانم بیشازاین با تو چه گویم بعدازاین
گر بیش و کم دارد بدان دلقک پیر بودن خطاست
محمدرضا صمدی